معرفی کتاب: قلاده ی سرخ
«قلادهی سرخ» رمان کوتاهی است نوشتهی ژان ـ کریستوف روفن که نشر مَد آن را به چاپ رسانده است. ژان ـ کریستوف روفن قلادهی سرخ را در صدمین سالگرد جنگ جهانی اول منتشر کرد، رمانی کوتاه اما کوبنده در محکومیت جنگ که به وحشیگری انسان و کشمکشهای قلبی او در میدان نبرد میپردازد. روفن در فضایی خاکستری و با شخصیتهایی ملموس، یادآور رمانهای ژان ژیونو، کشتاری را به تصویر میکشد که انسان را از انسانیت تهی میکند. وی همچنین در این داستان نظام و دولتمردانی را به باد انتقاد میگیرد که بهترین تشویقها و تمجیدها و نشانهای خود را برای کسانی کنار گذاشتهاند که بیش از همه خون همنوعان خود را ریختهاند. روفن میکوشد پیچیدگیهای روح بشر را باز کاود و نشان دهد که این پیچیدگیها به چه فجایعی میانجامند.
داستان «قلادهی سرخ» در تابستان 1919 و در شهری کوچک میگذرد. سگی روبهروی پادگانی متروک شب و روز واقواق میکند. او دلنگران صاحبش است، یکی از قهرمانان جنگ که تنها زندانی آن پادگان سابق به حساب میآید. مقامات یک بازپرس نظامی را از پاریس به این شهر فرستادهاند تا به پروندهی زندانی رسیدگی کند. بازپرس، که خود در جبههها جنگیده، مردی است خسته و فرسوده که قصد دارد از زندگی نظامی کنارهگیری کند و این آخرین پروندهاش باشد. او هم میخواهد از ماجرا سر در بیاورد: چرا این سگ بیوقفه و تا سر حد مرگ زوزه میکشد؟ چرا صاحبش دست به کاری زده است که میتواند با مجازات زندان با اعمال شاقه یا جوخهی اعدام روبهرو شود؟ مهمتر از همه، چرا این قهرمانِ دیروز و زندانی امروز که او را از سر مزرعهاش به جنگ بردهاند، نهتنها نمیخواهد طلب عفو کند و جانش را نجات دهد، بلکه حاضر است دست به هر کاری بزند تا محکوم شود؟
رمان کوتاه و خواندنی «قلادهی سرخ»، در میان انبوه کتابهایی که ناشران فرانسوی به مناسبت صدمین سالگرد جنگ جهانی اول به بازار فرستادند، جایگاه ممتازی دارد. این رمان جوایزی نیز به دست آورد و در سال 2018 فیلمی هشتاد و سه دقیقهای هم از روی آن ساخته شد، فیلمی به کارگردانی ژان بکر که یکی از فیلمنامهنویسان آن خود روفن بود و فرانسوا کلوزه و نیکلا دووشل نقش شخصیتهای اصلی را بازی میکردند.
ژان ـ کریستوف روفن، متولد بیست و هشتم ژوئن 1952، مورخ، رماننویس، دیپلمات و یکی از پیشگامان سازمان پزشکان بدون مرز است. او سفیر فرانسه در سنگال و گامبیا بوده، در سال 2001 جایزهی معتبر کنگو را دریافت کرده و از سال 2008 نیز به عضویت فرهنگستان فرانسه درآمده است.

قسمتی از رمان کوتاه قلادهی سرخ نوشتهی ژان ـ کریستوف روفن:
وقتی دید مرد نظامی دارد از باریکهراه منتهی به خانهی او بالا میآید، سبدش را رها کرد و ایستاد و دستانش را در پشت گره کرد.
لانتیه دو گِرِز در سهقدمی او ایستاد و کلاه نظامیاش را از سر برداشت. اونیفرمش زیر آفتاب کهنه و کموبیش زمخت مینمود، هر چند پوشیدن چنین لباسی در چنان گرمایی پاک نابجا به نظر میرسید. این کار تنها میتوانست نتیجهی میلی ناخوشایند به جدا کردن خویش از دیگران و تجسم بخشیدن به اقتدار باشد. اکنون که جنگ به پایان رسیده بود، چنین رفتاری مضحکتر هم جلوه میکرد.
«شما باید... والنتین باشید.»
وکیل پیر تنها نام کوچک زن را به او گفته و همین نیز برای یافتنش کافی بود؛ اما اینک که باید وی را خطاب قرار میداد، ندانستن نام کامل این زن به احساس صمیمیت با او شبیه میشد و سرخی شرم را بر گونههای بازپرس مینشاند.
والنتین دختری بود بلندبالا و باریکاندام. بهرغم پیراهن آبیرنگ و سادهای که به تن داشت، هیچ به دختران دهقان نمیمانست. بازوان دراز و برهنه و پوشیده از رگهای برجسته، گیسوان تیرهفام و لابد کوتاهشده با همان قیچی پشمچینی، چهرهی استخوانی و... نه، سر و ظاهر او به هیچ روی از سرشت آرام روستاییان حکایت نمیکرد، بلکه بیشتر گویای زجری بود که آدمی را در خود فرو میبلعد، خاصه آنگاه که انسان برای گذران زندگی جز همین شکنجه راهی پیش روی خود نمیبیند. بااینهمه، مصائب زمستان و کار یدی طاقتفرسا نتوانسته بودند زیبایی و وقار را از پیکر تحت شکنجهی خویش بربایند.
این زیبایی و این وقار، که از هر سو در محاصرهی مصائب قرار داشتند، به درون سنگرگاه چشمان والنتین عقبنشینی کرده بودند، چشمانی تیرهگون اما درخشان، با نگاهی خیره و زلال، آن هم نه فقط در شیوهی نگریستنش به لانتیه، بلکه همچنین در طریقهی راه گشودن به روی او، راهی فراخ که به ژرفای روح آن زن میرسید. بهرغم ظاهر بینوا، از چشمانش برمیآمد که نهتنها با شرایط خود کنار آمده، بلکه از تن دادن بدان نیز سر باز زده است و این چیزی فراتر از غرور بود ـ مبارزهطلبی.
کودکی با شنیدن صدای مرد به درگاه خانه آمد. والنتین با اشارهای به او فرمان داد ناپدید شود و پسرک به سمت جنگل پا به فرار گذاشت.
«از من چه میخواهید؟»
طی آن جنگ چهار ساله، دیدار یک نظامی همواره نشانهی مرگ شمرده میشد و اثر این احساس همچنان بر جای بود. لانتیه کوشید لبخند بزند و خود را مهربان نشان دهد. اسم و منصبش را گفت. واژهی دادگستری نظامی لرزه بر تن زن جوان انداخت.
«من چه...»
«ژاک مورلاک را میشناسید؟»
والنتین با تکان سر تأیید کرد و در همان حال، نگاهی به حاشیهی جنگل انداخت، گویی میخواست مطمئن شود که بچه دیگر آنجا نیست. خورشید دیگر به سینهی آسمان رسیده و گرما آخرین سنگرهای خنکا را هم فتح کرده بود.