معرفی کتاب: سونیچکا

7 ماه پیش زمان مطالعه 5 دقیقه


سونیچکا رمان کوتاهی از لودمیلا اولیتسکایا نویسنده‌ی مشهور روس است که انتشارات وال آن را به چاپ رسانده است. این اثر داستانی ظریف و عمیق درباره‌ی عشق، ازخودگذشتگی و تحولات زندگی یک زن است که با نثری شاعرانه و روانکاوانه روایت می‌شود. اولیتسکایا در این کتاب، مانند بسیاری از آثارش، بر زندگی زنان و پیچیدگی‌های روابط انسانی تمرکز می‌کند. 
سونیچکا شخصیت اصلی داستان، زنی معمولی اما عمیقاً احساساتی است که در جوانی عاشق کتاب‌ها و دنیای خیالی می‌شود. او در یک کتابفروشی کوچک کار می‌کند و زندگی ساده و بی‌آلایشی دارد تا اینکه با روبرت ویکتورویچِ هنرمند و روشنفکر آشنا می‌شود. این آشنایی زندگی او را دگرگون می‌کند. روبرت، که بسیار مسن‌تر از سونیچکاست، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد و سونیچکا با وجود تفاوت‌هایشان، این پیشنهاد را می‌پذیرد و این نقطه‌ی سرآغازِ گره‌های چالشی رمان است.
سونیچکا نماد زنی است که عشق را در فداکاری می‌بیند. او بدون چشم‌داشت، خود را وقف خانواده می‌کند، اما این فداکاری همیشه با قدردانی همراه نیست.
نویسنده به بررسی جایگاه زن در جامعه و خانواده می‌پردازد. سونیچکا، در طول داستان، از یک دختر خجالتی به زنی تبدیل می‌شود که با وجود فرازونشیب‌های زندگی، هویت خود را حفظ می‌کند.
همچنین تغییرات جسمی و روحی ناشی از افزایش سن، به‌ویژه در زنان، یکی از درونمایه‌های مهم رمان است. سونیچکا با پیری روبه‌رو می‌شود و باید بپذیرد که جوانی و زیبایی دیگر متعلق به او نیست.
لودمیلا اولیتسکایا در این رمان، با زبانی ساده اما پراحساس، زندگی یک زن معمولی را به تصویر می‌کشد. او بدون قضاوت، شخصیت‌ها را با تمام ضعف‌ها و قوت‌هایشان نشان می‌دهد. توصیف‌های دقیق او از احساسات درونی سونیچکا، خواننده را به دنیای ذهنی این زن می‌برد و باعث همذات‌پنداری می‌شود.
نثر اولیتسکایا در «سونیچکا» شاعرانه و درعین‌حال واقع‌گرایانه است. او از نمادها و استعاره‌ها بهره می‌برد؛ اما داستان را درگیر پیچیدگی‌های زبانی نمی‌کند. این رمان اگرچه کوتاه است، به‌دلیل عمق روان‌شناختی شخصیت‌ها و پرداخت ظریف روابط انسانی، اثری ماندگار محسوب می‌شود.

سونیچکا

سونیچکا

نشر وال
افزودن به سبد خرید 120,000 تومان

قسمتی از رمان سونیچکا اثر لودمیلا اولیتسکایا:
اوایل دهه‌ی 1950 خانواده در نتیجه‌ی تلاش‌ها و دوندگی‌های بی‌وقفه‌ی سونیا، خانه‌ای را در عوض خانه‌ای که داشتند و با پرداخت مقداری پول نقد خریدند و در یک‌چهارم فضای یک ساختمان یک اشکوبه‌ی چوبی ـ یکی از معدود سازه‌های سالمِ آن زمان در پارک پترفسکی نزدیک ایستگاه مترو دینامو ـ ساکن شدند. آن خانه‌ی فوق‌العاده پیش از آن، ویلای یک وکیل، از شخصیت‌های پرآوازه‌ی پیش از انقلاب بود. یک‌چهارم از باغی که مشرف به آپارتمان بود نیز بخشی از خانه به شمار می‌آمد.
آرزوها جامه‌ی عمل پوشیده بودند. حالا تانیا برای خودش یک اتاق مجزا داشت، سالن پذیرایی در طبقه‌ی اول بود؛ پدر سونیا که آخرین سال زندگی‌اش را سپری می‌کرد، اتاقی را در گوشه‌ی آپارتمان گرفته بود و رابرت ویکتورویچ هم کارگاهش را در تراس مسقف‌شده‌شان، سامان داده بود. هم فضا بیشتر شده بود، هم پول.
تعویض آپارتمان به شکلی اتفاقی رابرت ویکتورویچ را به نقطه‌ای نزدیک مون مارتر مسکو، با فاصله‌ی ده دقیقه پیاده‌روی از شهرک نقاشان برده بود. او در جایی که تا آن زمان در نظرش مکانی تهی و بی‌حاصل بود، به شکلی بسیار غیرمنتظره برای خودش کسانی را یافت که اگرچه هم‌‌فکرانش نبودند، دست‌کم هم‌سخنانش می‌توانستند به شمار بیایند: یکی از آنان الکساندر ایوانوویچ ک، نقاش باربیزونیِ روس و حامی گربه‌های ولگرد و پرنده‌های تیرخورده بود. او تابلوهای پُرتلاطمش را در حالی می‌کشید که روی زمین نمناک نشسته بود و باور داشت که این تماسِ آنتایوس‌وارِ نشیمنگاهش نیروی خلاقه‌ی او را تقویت می‌کند؛ دومی گریگوری ل بود، ذن‌بودیستِ طاسِ اوکراینی که چینی شفاف و ابریشم را روی کاغذ به کار می‌گرفت و لایه‌های آبرنگ را با ده‌ها لایه چای یا شیر می‌پوشاند؛ سومی که گاوریلین نام داشت، شاعری بود با موهایی جوگندمی و بینی‌ای شکسته که در نقاشی از قریحه‌ی مادرزادی‌اش بهره می‌بُرد: روی برگه‌های بزرگ کاغذِ بسته‌بندی که کج بُرش خورده بودند، در میان اشکالی گنگ و نامفهوم منظومه‌هایش را که از جناس قلب بهره می‌بردند می‌نوشت و واژه‌های کدمانندش را رسم می‌کرد و با مهارتش رابرت ویکتورویچ را به وجد می‌آورد. 
تمام آن آدم‌های عجیب که خود را در ابتدای آن بهار فریبنده کشف کرده بودند، مجذوب رابرت ویکتورویچ شده بودند و خانه‌ی بسته‌ی او را آرام‌آرام به‌نوعی باشگاه بدل کردند، جایی که میزبان خود نقش رئیسی محترم را ایفا می‌کرد. 
او هم مثل همیشه کم‌حرف بود، اما تنها یک تذکر بدبینانه و یک پوزخندش کافی بود تا بحثی که به بیراهه رفته بود، به مسیر نو هدایت شود. کشوری که سال‌های متمادی سکوتی سنگین اختیار کرده بود، اینک زبان گشوده بود، اما همه‌ی آن گفت‌وشنودهای آزاد در محافلی بسته صورت می‌گرفت چون هیچ‌کس هنوز از حس خزیدن ترس بر گرده‌اش به‌طور کامل رهایی نیافته بود. 
سونیچکا که جوراب تانیا را بر قالب قارچ‌مانند لیز و چوبی کشیده بود و وصله می‌زد، به صحبت مردان گوش می‌سپرد. موضوع گفت‌وگوی آنان ـ گنجشک‌ها در زمستان، دیدگاه‌های مایستر اکهارت، روش‌های دم‌کردن چای و فرضیه‌ی رنگ گوته ـ هیچ تناسبی با دغدغه‌های متعارف زمانشان نداشت، اما سونیچکا مطیعانه خودش را پای آتش بحث‌های جهانی‌شان گرم می‌کرد و بی‌وقفه زیر لب می‌گفت: «خدایا، خدایا، این همه لطفت به خاطر چه بود...»        

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط