جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: زمانی که یک اثر هنری بودم
رمانی است از اریک امانوئل اشمیت و اثری غیر متعارف، هم از لحاظ روایت و هم به لحاظ شکل و محتوا؛ چرا که نوع روایت آن، آمیزهای است از روایت کلاسیک و مدرن. از این رو، شکل و محتوای آن مشمول دگردیسی پویایی به زبان رمان شده که در آن هستی رمان دگرگون شده است. از ویژگیهای مهم این رمان، نام شخصیتهاست. نامهایی چون زئوس، آدام، آنیبال و لویاتان که هریک ریشهای اساطیری دارند و در جهان معاصر، در تضاد و تقابل با انسان رویکردهایی دیگرگون بروز میدهند. در شکلی دیگر میتوان گفت، از آنجا که اسطورهها مکمل یکدیگرند، همیشه در قلمرو انسانی حیات مییابند. دیدگاه اشمیت در این رمان به مقولههای هستی و انسان، خصلتی خاص و ویژه دارد؛ چرا که او طوری دیگر انسان را بررسی میکند تا بعد از طی طریق، به اصل خود، که همانا ریشه و تبار انسانی او را میسازد، بازگردد. از این رو، اشمیت در روایت خود خالق دنیای دیگرگونهای است که در آن خواهان دگردیسی جسم و تفکر انسان هستند تا هویت او را تکهپاره کنند و همچون اثری هنری در مظان بدترین اتهامات ممکنش قرار دهند. پس مقولۀ هویت انسانی در این جهان آشفتۀ بیسامان، رویارویی قدرتها و ابر قدرتهای پوشالی، هنوز رازانگیزترین و معماییترین موضوع است. موضوع فراموش کردن هویت و هستی انسان، در نهایت فاجعه است. اشمیت نیز به این فاجعه پرداخته و رمان او تصاویری چند لایه از این فاجعه را ارائه میدهد. این رمان واریاسیون فانتزی و معاصری دربارۀ اسطورۀ فاوست و قصۀ شخصی خود اوست. این رمان در سال ۲۰۰۳ منتشر شده است و در جهان رمانهای معاصر، در نوع خود بینظیر است.قسمتی از رمان زمانی که یک اثر هنری بودم:
همین را به یاد دارم که از آن روز به بعد، هر روز برایم مثل یک روز بهاری بود. چیزی تازه و زنده در من متولد شده بود. هر روز کپسولهای زئوس را در ظرفشویی میانداختم، بعد مسیر لامبریلیک تا ساحل را میدویدم. فیونا و پدرش بهگرمی از من استقبال میکردند. پدر فیونا همیشه به من لبخندی عمیق میزد، لبخندی که با آن جوانی به چهرهاش باز میگشت. لبخندی پریشان، لبخندی که همۀ وجودش در آن خلاصه میشد. لبخندی چنان عمیق که آدم میتوانست حدس بزند که پشت آن یأسی خانه کرده است. فیونا را خیلی راحت نمیشد کشف کرد. او مراقب حرکات و رفتار من بود و گاهی که فرصتی دست میداد نگاهش را به من میدوخت؛ من هم پاسخ نگاههایش را میدادم، چون از تماشای این زن بلند بالا، شادی واقعی را در خود احساس میکردم. یک روز درِ گوشی به او گفتم: توی این ساحل که نگاهتان میکنم، فکر میکنم که در ساحل ایرلندم. درحالیکه از خجالت سرخ شده بود، گفت: «مادرم ایرلندی بود.» او شاد و خندان و رؤیایی و بیخیال مشغول کمک به پدرش بود و به نظر میرسید که از زیبایی خود خبر ندارد. نوعی حس مشترک و همبستگی خاص از آن دست است که بین آدمهای بزرگ و متفاوت وجود دارد، بر روابط پدر و دختر حاکم بود. آنها برای فهمیدن هم نیازی به حرف زدن نداشتند. یکی کاری را شروع میکرد و دیگری آن را به پایان میرساند. وقتی از آنها دور بودم، در لامبریلیک، یک دنیا سؤال داشتم که میخواستم از آنها بپرسم میخواستم بپرسم که آیا میدانند من چطور ساخته شدهام؟ و چرا هرگز در این مورد از من سؤالی نکردهاند؟ چرا بیآنکه از من سؤالی بکنند، مرا پذیرفتند؟ و آیا آنها میدانند که من در خانۀ یک هنرمند زندگی میکنم؟ و آیا میدانند که من یک اثر هنری هستم؟
در حال بارگزاری دیدگاه ها...