معرفی کتاب: ریشه های انقلاب روسیه (1861_1917)
«ریشههای انقلاب روسیه 1861-1917» کتابی است نوشتهی آلن وود که نشر نی آن را به چاپ رسانده است. اتحاد جماهیر شوروی، کشوری زاییدهی شورشهای انقلابی 1917 و پیروزی بلشویکها در جنگ داخلیِ متعاقب آن در 1918-1922 است. در 1985 میخائیل گورباچف دبیرکل حزب کمونیست روسیه شد و آغاز برنامهی اصلاحات و بازسازی گستردهی اقتصادی و نهادی (پرسترویکا) و همچنین اجرای سیاست فضای باز و شفافیت و آزادی اطلاعات (گلاسنوست) را اعلام کرد که در تاریخ اتحاد شوروی بیسابقه بود. در 1991، اصلاحات مدنظر وی زمینهساز چنان ناخشنودی اجتماعی، نارضایتی سیاسی، آشوب اقتصادی و ناآرامیهای قومی در جمهوریهای غیرروس شد که در اوت همان سال گروهی از سیاستمداران تندرو علیه وی کودتا به راه انداختند، او را به حصر خانگی درآوردند و وضعیت اضطراریِ سراسری اعلام کردند. کودتا سرکوب شد، اما در تندباد تحولات سیاسی که بهدنبال آن آمد، حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی منحل، گورباچف مجبور به استعفا و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی رسماً برچیده شد. دوران شوروی در تاریخ روسیه به پایان رسیده بود.
این وضع آشوبناک و مبهم که در روسیهی امروز هنوز هم ادامه دارد، تأثیری عمیق بر نحوهی فهم، مطالعه و تدریس تاریخ انقلابهای 1917 در این کشور داشته است. در فصل پایانی کتاب، برخی از آخرین نظریهها، اطلاعات و دیدگاههای موجود دربارهی انقلابهای روسیه به بحث گذاشته شده و کاملاً بازبینی شدهاند.
وقایع 1917 را بهدرستی نمیتوان فهمید مگر با توجه به تحولات پیچیدهی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فکریِ بعد از 1861، یعنی همان سال که الغای سِرفداری در امپراتوری روسیه رخ داد. در دهههای پایانی قرن نوزدهم، اتباع ساکن در امپراتوری روسیه دورهی مبهم و دردناکی را از سر گذراندند که تاریخنگاران مارکسیست از آن به گذار از فئودالیسم _مبتنی بر خودکامگی و سرفداری_ به سرمایهداری یاد میکنند، آن هم در کشوری که لااقل تا آن زمان، مردمش عمدتاً روستانشین بودند، زیرساختهای مدرنِ اقتصادیاش کمبودهای بسیار داشت، نیروهای اجتماعیِ شهریاش نوپا و کمتجربه بودند و حکومت تزاریاش با بیمیلی مشغول آزمون و خطا با نهادهای سیاسی و قانونگذاریِ شبهپارلمانی بود. بذرهای انقلاب در خاک آتشفشانی همین دورهی گذار کاشته شد.
سایر نویسندگانی که در سالهای اخیر به انقلاب روسیه و زمینهها و پیامدهای آن پرداختهاند، بازههای زمانی متفاوتی را برای تحلیل انتخاب کردهاند (مثلاً 1900-1927، 1899-1919 یا 1917-1932). انتخاب اکتبر 1917 بهعنوان نقطهی پایان پژوهش حاضر به این معنا نیست که فرایند انقلاب در آن مقطع متوقف شده است؛ مسلماً جریان انقلاب تا سالها بعد نیز ادامه یافت، اما تأکید در این کتاب بیشتر بر «پیشامدها»ی منتهی به انقلابهای فوریه و اکتبر بوده است.

قسمتی از کتاب ریشههای انقلاب روسیه 1861-1917:
ماهیت رابطهی میان درگیری روسیه در جنگ جهانی اول با انقلاب 1917 از همان زمان وقوع این حوادث خطیر موضوع بحث و فحص تاریخنگاران بوده و چنان پیچیده است که اسباب مجادلات فراوان شده، اما بهاختصار میتوان آن را چنین بیان کرد: آیا جنگ «موجب» وقوع انقلاب شد یا آنکه انقلاب در هر صورت، چه با جنگ چه بدون آن، رخ میداد؟ به عبارت دیگر، آیا اوضاع فاجعهبار نظامی در جبهههای جنگ موجب بحران داخلی شد که به فروپاشی نهایی رژیم تزاری انجامید؟ یا فشارها و تنشها و تضادهای درونیِ اجتماعی، سیاسی و اقتصادی روسیه چنان لاعلاج و لاینحل بود که وقوع انقلاب را اجتنابناپذیر و بلکه حتمی میساخت؟
به عقیدهی برخی از مورخان دلایلی وجود دارد که باور کنیم پیشرفت سیاسی و اقتصادی که از 1905 به بعد در روسیه حاصل شده بود، اگر جنگ مانع نمیشد، ادامه مییافت و کشور در همان مسیر تحول سلطنت مشروطهی غربی ره میپیمود که دربردارندهی آزادیهای دموکراتیکِ هرچه بیشتر مبتنی بر اقتصادی قدرتمند و روبهرشد بود. طرفداران این عقیده میگویند که پس از قیامهای 1905 فضای باز مناظرات عمومی به وجود آمد، مجلس انتخابی تشکیل شد، مشارکت در فرایند قانونگذاری از طریق انتخاب نمایندگان ممکن شد و اقتصاد صنعتی پا گرفت که کمتر از قبل به سرمایهگذاری خارجی متکی بود و پس از رکود ابتدای قرن، رفتهرفته احیا میشد. همچنین اگر مجال کافی میبود، حصول استقلال و رفاه برای دهقانانِ رهاشده از قید مالکیت اشتراکیِ آبشچینا و برخوردار از مزایای برنامهی اصلاحات ارضی استالیپین، یا همان «قمار بر روی قویبنیهها»، کاملاً متصور و ممکن بود. بههرحال، در تحلیل نهایی، چنین استدلالهایی فریبنده، سستبنیاد و مبتنی بر مفروضاتی اثباتناپذیر و تخیلی دربارهی آن چیزی است که «ممکن» بود رخ دهد، نه آنچه «درواقع» رخ داد: انقلاب.
در مقابل اردوی طرفداران نظریهی «اگر جنگ نبود، انقلاب هم نبود»، چند مکتب فکر قرار میگیرد. نخست آنان که میگویند جنگ صرفاً به جریان وقایعی سرعت بخشید که حتی پیش از اعلان جنگ به مرز بحران رسیده بود. قتل نخستوزیر، استالیپین، در 1911 که حتی در حلقهی زمامداران روسیه نیز فردی منفور به شمار میرفت، فقط یکی از صدها قتل سیاسی بود که تروریستهای روسی در دو دههی اول قرن بیستم _دورهی تشدید و تزاید تنشهای اجتماعی_ مرتکب شدند. سال بعد، 1912، قوای حکومتی صدها کارگر اعتصابی را در معادن طلای لِنا در شمال شرق سیبری به ضرب گلوله از پای درآوردند. این کشتار اعتراضات گستردهای به دنبال داشت و باعث تجدید ناآرامیها در مناطق صنعتی روسیه شد. هرچند دورافتادگی محل فاجعه موجب شد تا عواقب فوری آن همچون فاجعهی یکشنبهی خونین مصیبتبار نباشد. واکنش افکار عمومی به خبر کشتار معدنچیان در دوردستهای سیبری هرگز با مشاهدهی منظرهی اجساد بیشمارِ فروغلطیده در خون و پراکنده در میان کاخِ مقابلِ اقامتگاه سلطنتی قابل قیاس نبود. درهرحال، رابطهی میان دولت و دومای ظاهراً سربهراهِ چهارم مرتباً رو به تیرگی داشت و آغاز جنگ در 1914 و تصمیم تزار در برعهدهگرفتن سِمت فرمانده عملیاتی کل قوای نظامی روسیه در 1915 بر وخامت آن افزود. نارضایی سیاسی طبقات متوسط و فرودست را بهوضوحِ تمام در سخنان مشهور رهبر حزب کادت، پاول میلیوکوف (1859-1943)، متجلی میبینیم که در نطق نوامبر 1916 خود در دوما ضمن اشاره به بیکفایتی دولت در ادارهی جنگ به تکرار این پرسش انتقادآمیز پرداخت که «آیا این حماقت است یا خیانت؟» (اشارهی طعنهآمیز میلیوکوف به «خیانت» شاید به این سوءظن رایج در میان بعضی اقشار جامعه بود که حلقهای از رجال خیانتپیشهی طرفدار آلمان در دربار و دولت نفوذ کردهاند، از جمله امپراتریس آلکساندرا، با نام دوشیزگیِ شاهدخت «آلیکس، پرنسسِ هِسه» که بسیاری از او با لقب تحقیرآمیز نِمکا «زنک آلمانی» یاد میکردند.)