معرفی کتاب: دست نوشته های اسپرن
«دستنوشتههای اَسپرن» رمانی از هنری جیمز، نویسندهی آمریکایی است که ابتدا در ماهنامهی آتلانتیک در سال 1888 منتشر شد و نخستینبار در اواخر همان سال به شکل کتاب به چاپ رسید. یکی از معروفترین و تحسینشدهترین آثار جیمز، همین دستنوشتههای اسپرن براساس نامههایی است که پرسی بیش شلی به خواهر ناتنی مری شلی، کلر کلرمونت نوشت و او آنها را تا زمان مرگش حفظ کرد. داستانهای آسپرن که در ونیز میگذرد، توانایی جیمز در ایجاد تعلیق را نشان میدهد، درحالیکه این نویسنده هرگز از رشد شخصیتهایش غافل نمیشود.
منتقدان تقریباً به اتفاق آرا در مورد کیفیت عالی داستان موافق هستند. لئون ادل نوشت: «داستان با سرعت ریتمیک و کشش یک داستان معمایی حرکت میکند. این درام قابلیتهای بسیاری دارد.»
معشوقهی سابق شاعر فقید، جفری اسپرن، آخرین روزهای عمرش را در ونیز میگذراند. حالا سروکلهی یک شیفتهی شعر، یک حریص دستنوشتههای منتشرنشده در این شهر پیداشده؛ مردی که میخواهد به هر لطایفالحیلی به آخرین نوشتههای اسپرن دست پیدا کند. او برای نزدیک شدن به این آثار خودش را مستأجری در جستوجوی یک اتاق جا زده است، دستنوشتهها در اتاق کناری او هستند و برای خواندن این میراث ادبی انگار هرکاری میشود کرد.
دستنوشتههای اسپرن را دفاعیه و وصیتنامهای پرشور میدانند، وصیتنامهای که هنری جیمز در زمینهی حفظ حریم شخصی نویسندگان و شاعران هنگام حیات و پس از مرگشان خلق کرده است.

قسمتی از رمان دستنوشتههای اسپرن نوشتهی هنری جیمز:
«خانهی ما از مرکز شهر خیلی دور است، اما این آبراههی کوچک بسیار کارآمد است.»
باعجله جواب دادم: «اینجا دلانگیزترین محلهی ونیز است و من نمیتوانم چیزی دلرباتر از آن تصور کنم.»
صدای پیرزن بسیار نازک و ضعیف بود، اما زمزمهای دلپذیر و مؤدبانه داشت و فکر اینکه آن لحنِ منحصربهفرد در گوش جفری اسپرن بوده آدمی را به حیرت میآورد.
آرام گفت: «لطفاً بنشینید آنجا. من خیلی خوب میشنوم.»
گویی سرش داد زده باشم. صندلیای که به آن اشاره کرد کموبیش دور بود. آن را برداشتم. به او گفتم خوب میدانم که مزاحمشان شدهام.
گفتم آنطور که باید معرفی نشدهام و فقط میتوانم به محبتشان تکیه کنم. شاید آن بانوی دیگر، همان که روز قبل دیده بودم، ماجرای باغ را برایش شرح داده باشد. درست همین مسئله به من شهامت داده بود که دست به اقدامی اینچنین نامتعارف بزنم. در نگاه اول، عاشق آن مکان شده بودم (خودشان چهبسا به آن چنان عادت داشتند که نمیدانستند چه تأثیری در شخصی غریبه میگذارد) و حس کرده بودم فرصتی است تا دل به دریا بزنم. آیا محبتشان در پذیرفتنم نشانهی این نبود که در محاسباتم به کلی اشتباه نکردهام؟ اگر چنین باشد، مایهی مسرت بنده بود. میتوانستم به ایشان قول شرف بدهم که شخصی بسیار محترم و بیآزارم و در مقام همخانه حضورم را چندان حس نخواهند کرد. اگر فقط بگذارند از باغ بهره ببرم، با هر مقررات و محدودیتی کنار خواهم آمد. علاوهبراین، مایهی خوشوقتیام بود که به ایشان سفارشنامه و ضمانتنامه بدهم؛ بهترینهای سفارشنامههای ممکن در ونیز و انگلستان و همچنین در آمریکا.
بیآنکه کمترین حرکتی کند به سخنانم گوش داد و حس کردم بادقت بسیار به من مینگرد، هرچند فقط میتوانستم قسمت پایینِ صورت پودرزده و چروکیدهاش را ببینم. جدا از فرایند تصفیهساز پیری، ظرافتی داشت که لابد زمانی خیرهکننده بود. خیلی بور بوده، رنگِ پوستی فوقالعاده داشته. وقتی دیگر حرفی نزدم، چندی ساکت ماند؛ سپس پرسید: «اگر اینقدر عاشق باغید، چرا به خشکی نمیروید که در آن باغهای بسیار بهتری پیدا میشود؟»
لبخندزنان جواب دادم: «آه، بهخاطر این ترکیب است!» و بعد کموبیش با تصوری محال افزودم: «باغی میان دریا مد نظرم است.»
«وسط دریا نیست. اینجا آب نمیبینید.»
لحظهای خیره ماندم و نمیدانستم آیا میخواهد به شیادی متهمم کند یا نه. «آب نمیبینیم؟ خب، خانم عزیز، من با قایقم میتوانم تا جلوی در بیایم.»
به نظر رسید بیربط حرف میزند، چون جوابی مبهم به حرفهایم داد: «بله، اگر قایق داشته باشید. من ندارم. از آخرینبار که سوار یکی از آن گوندولاها شدم سالها میگذرد.»
این کلمات را طوری ادا کرد که گویی گوندولاها وسیلهای عجیب و دورازذهن بودند که او فقط تعریفشان را شنیده بود.
هیجانزده گفتم: «اطمینان میدهم که با لذت و مسرت قایقم را در اختیارتان خواهم گذاشت!»
تازه این جمله از دهانم بیرون آمده بود که فهمیدم سخنم عاری از ذوق است و علاوهبراین، ممکن است باعث شود بیشازحد مشتاق و دارای انگیزهای نهانی به نظر برسم و بهاینترتیب به من لطمه بزند، اما پیرزن چیزی بروز نداد و رفتارش که نشان میداد تصورش از من کاملتر از تصوری است که من از او دارم دلخورم کرد. بابت پیشنهاد کموبیش عجیبم تشکر نکرد، اما گفت زنی که روز قبل دیدهام برادرزادهاش است و بهزودی میآید. بهعمد از او خواسته بود کمی بیرون بماند، چون میخواست ابتدا تنها مرا ببیند. دوباره ساکت شد و من از خودم پرسیدم چرا این کار را لازم دیده بود و بعد چه اتفاقی خواهد افتاد. همچنین دوست داشتم بدانم آیا میتوانم در ستایش همدمش نظری سنجیده بدهم یا نه. دل به دریا زدم و گفتم خوشحال میشوم دوباره او را ببینم. او با من با نزاکت بسیار رفتار کرده بود، خاصه از این جهت که لابد عجیب به نظرش رسیده بودم؛ عبارتی که باعث شد دوشیزه بوردرو یکی دیگر از آن سخنان غریبش را به زبان بیاورد.