معرفی کتاب: حرف های ناگفته

1 سال پیش زمان مطالعه 6 دقیقه

 

«حرف‌های ناگفته» رمانی است نوشته‌ی ارین استوارت که انتشارات ابوعطا آن را به چاپ رسانده است. یک روایت زیبا و واقع‌گرایانه پیرامون سلامت روان، اضطراب، کمال‌گرایی، افسردگی و قدرت درمانگر هنر.

سه ماه از شبِ کفِ حمام گذشته است؛ شبی که لیلی خواهر بزرگش، آلیس را آسیب‌دیده کف حمام پیدا کرد. از آن به بعد، لیلی در به در سعی می‌کند به خاطر خود و خانواده‌اش اوضاع را مرتب کند. ولی حالا، آلیس از مرکز درمانی که در آنجا بستری بود، به خانه برمی‌گردد و نادیده‌گرفتن احساساتی که لیلی سعی در فرار از آنها داشت، برایش دشوار می‌شود.

مایکا، دانش‌آموز جدید مدرسه با پیشینه‌ی خودش از راه می‌رسد. او و آلیس با هم در مرکز درمانی بوده‌اند و ظاهراً عزمش را جزم کرده است تجربه‌ی آلیس و خودش را به لیلی بفهماند. چرا که لیلی هم رازهایی دارد؛ وسواس‌هایی که نمی‌تواند رهایشان کند و افکاری که از شرشان خلاصی ندارد.

لیلی و مایکا یک پروژه‌ی هنری برای مدرسه انجام می‌دهند که شامل یافتن شعر در مکان‌های غیرمنتظره است. در طول پروژه، لیلی متوجه می‌شود درمانده‌وار می‌خواهد از سد کلمات ناگفته‌اش عبور کند.

ارین استوارت در ویرجینیا بزرگ شد و اکنون به همراه همسر و سه فرزندش در خانه‌ای در زیر سایه کوه‌های راکی زندگی می‌کند. ارین علاقه‌مند است تا از پیشینه‌ی خود در روزنامه‌نگاری برای تحقیق و نوشتن داستان‌های تخیلی براساس زندگی واقعی استفاده کند. این نویسنده معتقد است که زندگی به دلایلی و به شکل همیشگی در مسیر ما پیچیدگی‌های داستانی ایجاد می‌کند و آدم‌هایی را در مسیر ما قرار می‌دهد. دوستداران ادبیات پیشتر از این نویسنده، رمانِ  زخم‌هایی همچون بال‌ها را به خاطر دارند.

قسمتی از رمان حرف‌های ناگفته نوشته‌ی ارین استوارت:

در راه برگشت به خانه، تمام لحظات را در ذهنم مرور کردم. طوری که مایکا من را نگاه کرد، من را دید. طوری که بدنم مورمور شد، وقتی کنارش ایستاده بودم و به نقاشی‌مان نگاه می‌کردم، حتی در راه هم مورمور می‌شد. شاید باورنکردنی‌ترین قسمتش این بود که برای لحظه‌ای کوتاه، هیولاها ساکت شدند.

اما به محض اینکه بابا را جلوی در دیدم، تمام تصاویر مایکا و ساحل محو شدند. بابا تندتند راه می‌رفت، با یک دست تلفنش را گرفته و دست دیگرش را لای موهایش فرو کرده بود.

گفت: «آلیس.» تمام تنم یخ زد. «بهش گفته بودم تا هشت خونه باشه. تلفنش رو هم جواب نمی‌ده.»

بابا سعی داشت به خاطر من هم که شده بر خودش مسلط باشد، اما درمانده‌تر از این حرف‌ها بود. هیولاها به قصد تلافی برگشتند.

اگه کمک بخواد چی؟

اگه آسیب دیده باشه چی؟

اگه به خودش آسیب زده باشه چی؟

اثتیثی دستش را روی شانه‌ی بابا گذاشت و گفت که بهتر است بروند داخل. نگرانی در چهره‌اش بیداد می‌کرد. «با دوستاش رفته بیرون. مطمئنم حالش خوبه.»

تلفن که روی پیغام‌گیر رفت، بابا سر تکان داد و گفت: «می‌شه هر جایی باشه، هر کاری بکنه.»

زبانش هنگام ادای کلمه‌ی هر کاری گرفت و مجبور شدم به‌دو از پله‌ها بالا بروم تا آن نگاهش را نبینم، نگاه نگرانی که اصولاً پنهانش می‌کرد.

در اتاقم، پیامی التماس‌آمیز برایش فرستادم: «لطفاً زنگ بزن. بابا ترسیده.»

منم ترسیدم.

جعبه‌ی زیر تختم را بررسی کردم. همه‌ی چیزهای تیز حاضرآماده سر جایشان بودند.

«چی کار داری می‌کنی؟» صدای مارگو باعث شد مثل گناهکارها از جایم بپرم.

«هیچی.تمیزکاری.» جعبه را سر جای مخفی‌اش هل دادم . مارگو لباس جادوگری‌اش را با لباس خواب عوض کرده بود. لباس خوابش طرح تک‌شاخ داشت و تقریباً پانزده سانتی بهش کوچک بود و همین سنش را کمتر نشان می‌داد. نگرانی در چشم‌های قرمزش موج می‌زد.

«فکر می‌کنی حالش خوبه؟»

سر تکان دادم. سعی کردم بهش اطمینان‌خاطر بدهم، اما صدای بابا که می‌گفت هر کاری در سرم می‌پیچید.

«بهتره بری بخوابی.»

سر تکان داد: «نه تا وقتی آلیس برگرده.»

دلش را نداشتم بهش بگویم به نظر نمی‌رسد آلیس ما برگردد، چه حالا چه هر وقت دیگر. پرید روی تختم و خودش را بغلم جا داد، کنار کتابچه‌ی تاریخی که باید می‌خواندم.

«به نظرت کجاست؟»

«راستش رو بگم مارگو، نمی‌دونم.»

بیشتر بهم چسبید. «مشکلش چیه؟»

«اینم نمی‌دونم. ولی جداً بگبر بخواب دیگه.»

مارگو آه کشید. به عنوان یک خواهر بزرگ‌تر، کاملاً ناامیدش کرده بودم.

«ولی واگیردار که نیست، مگه نه؟ ما که اون جوری نمی‌شیم؟»

حرف که می‌زد، ناخن انگشت حلقه‌اش را می‌جوید.

گفتم: «آنفولانزا که نیست. هر چی هست تو سرشه.» و انگشتش را گرفتم و از دهنش دور کردم.

«پس واقعی نیست؟»

«چرا، هست. این جوریه که مغزش...» مکث کردم. دنبال کلمه‌ی مناسب بودم. مریضه؟ نه واقعاً. از کار افتاده؟ خراب شده؟ درست به نظر نمی‌آیند. این‌طور نبود که یه مشت کرم دارند لب پیشانی مغزش را می‌خورند. با توجه به همه‌ی تعاریفی که شنیدم و از وقتی رسماً بیماری‌اش را تشخیص دادند در سایت وب‌ام‌دی درباره‌ی اختلال دوقطبی خوانده‌ام، گمان می‌کنم دائم بین سرخوشی زیاده‌ازحد شیدایی و بی‌حالی افراطی افسردگی تاب می‌خورد. به گذشته که نگاه می‌کنم، این نوسانات همیشه بودند، منتها آلیس بود دیگر. پیش می‌آمد که دمدمی و غیرقابل پیش‌بینی باشد، ولی خب همه‌ی نوجوان‌ها همین هستند. همیشه حالتش دوباره عوض می‌شد، تا روزی که این اتفاق نیفتاد. «فکر می‌کنم...فکر می‌کنم که مغزش دیگه مثل قبل کار نمی‌کنه.»

مارگو متفکرانه سر تکان داد. بدن گرم و نرمش همان‌طور کنارم جمع شده بود که من و آلیس عادت داشتیم کنار هم بخوابیم. سه دقیقه نگذشته بود که خوابش برد و سینه‌اش با ریتم خاصی بالا پایین می‌شد.

دوباره به آلیس پیام دادم. جواب نداد. به جنگل صد جریب پیام دادم.

لوگولیل: «می‌دونی آلیس ممکنه کجا رفته باشه امشب؟»

جنگل صد جریب: «نه. چطور؟ چی شده؟»

لوگولیل: «هیچی.»

حرف های ناگفته

حرف های ناگفته

ابوعطا
افزودن به سبد خرید 534,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط