دسته بندی : رمان خارجی

میراث سیسیل

(داستان های آمریکایی،قرن 21م)
نویسنده: میراث سیسیل
مترجم: فاطمه ثابتی
480,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 320
شابک 9786229375655
تاریخ ورود 1404/09/01
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 276
قیمت پشت جلد 480,000 تومان
کد کالا 149421
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
· برگزیده فهرست پرفروش‌های سراسری آمریکا سارا مارسالا دیگر خودش را نمی‌شناسد. پس از شکست کسب‌وکار و ازدواجش، احساس می‌کند همه‌چیز از هم فروپاشیده است. در همین گیرودار، عمه ‌رزی عزیزش از دنیا می‌رود و اندوهی سنگین بر دلش می‌نشیند. اما مرگ عمه ‌رزی، دریچه‌ای به گذشته و راهی برای فرار از زندگی فعلی‌اش نیز می‌گشاید: بلیت پروازی به سیسیل، سند قطعه‌زمینی که شاید ارزشی داشته باشد، و رازی خانوادگی که همه‌چیز را زیرورو می‌کند. رزی باور داشت که مادرِ پدربزرگِ سارا، سرافینا، زنی که به‌عنوان بزرگ خاندان شناخته می‌شد و وقتی همسرش در آمریکا کار می‌کرد در وطن باقی مانده بود، برخلاف آنچه در روایت‌های خانوادگی آمده، بر اثر بیماری نمرده... بلکه به قتل رسیده است. و این‌چنین ماجرایی پرپیچ‌وخم آغاز می‌شود که سارا را در گوشه‌وکنارِ روستاها و دشت‌های دل‌انگیز ایتالیا می‌کشاند، در جست‌وجوی حقیقتی فراموش‌شده و شناختن زنی به نام سرافینا؛ دختری سرسخت و پرشور در اوایل دهه‌ی 1900 که در نوجوانی مادر می‌شود و می‌کوشد نه‌فقط برای خودش بلکه برای همه‌ی زنان دهکده، زندگی بهتری رقم بزند. اما همان‌قدر که سنت‌ها را به چالش می‌کشد، دشمنی‌ها و خطرها نیز به سراغش می‌آیند. هرچه سارا بیشتر درباره‌ی سرافینا می‌فهمد، بیشتر درمی‌یابد که خودش هم با همان نیروهای تهدیدکننده‌ای روبه‌رو شده که روزی جان سرافینا را گرفتند. میراث سیسیل رمانی چندنسلی، رازآلود و پراحساس است؛ ادای احترامی‌ست به شجاعت بی‌ادعای زنانی که در سکوت، تاریخ را تغییر دادند. داستانی غرق در فضا و فرهنگ ایتالیا، پرکشش و خواندنی تا واپسین صفحه.
بخشی از کتاب
اتاق مثل یخچال سرد بود. خبری از پنجره نبود، فقط میزی زهواردررفته و دو صندلی فلزی داشت. کارآگاه با نگاهی قاطع پرسید: «لا او چی‌زو؟» گیج شده بودم. به زن مسن مهربانی نگاه کردم که برای کمک به ترجمه آنجا بود، هرچند نیازی به او نداشتم. کامل متوجه سؤالش شدم: تو کُشتیش؟ سرتاپایم درد می‌کرد. دست‌کم یکی از دنده‌هایم شکسته بود، شاید هم بیشتر و دردی داغ و تندوتیز در شکمم می‌پیچی، اشک‌های درشت و شور از گونه‌هایم پایین می‌چکید. برای او، آن مرد بالای کوه، همان‌که خونش روی دست‌ها و لباس‌هایم خشک شده بود، گریه نمی‌کردم. به‌هیچ‌وجه نمی‌توانستم برای او گریه کنم. برای خودم اشک می‌ریختم. برای آنچه از دست می‌دادم. می‌شد باز خانواده‌ام را ببینم؟ دخترم را چطور؟ چرا فکر می‌کردم اینجا آمدن مشکلاتم را حل می‌کند؟ این سؤال‌ها فقط تلاش مغزم برای فرار از واقعیت بودند، زیرا دقیق می‌دانستم آن بالا چه اتفاقی افتاد. و بنابراین، تأییدکنان سر تکان دادم....
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است