معرفی کتاب: آخرین روزهای زندگی آلبر کامو

2 سال پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

 

«آخرین روزهای زندگی آلبر کامو» کتابی است به قلم ژوزه لانزینی که انتشارات نگاه آن را با ترجمه‌ی عباس عبدالملکی به چاپ رسانده است. آلبر کامو از طبقه‌ی کارگر برخاست. پدرش در جنگ مرد و مادرش برای تأمین خانواده کارهای خدماتی می‌کرد. بنابراین او با فقر بزرگ شد. این تربیت البته از بسیاری جهات بسیار خاموشانه بود. مادر کامو کر و تا حد زیادی لال بود. زنی بود عامی که جز چندصد واژه‌ی اندک چیز بیشتری نمی‌دانست. مادربزرگش هم که با آن‌ها زندگی می‌کرد چنین بود. سکوت در رمان‌ها و فلسفه‌ی کامو حضور پررنگی دارد که بازتابی است از خاموشی دوران کودکی‌اش. اساسِ کتابِ آخرین روزهای زندگی آلبر کامو همین سکوت زندگی این فیلسوف است در مواجهه با مادری که خاموشی گزیده بود.

این کتاب روایتی است که آخرین روزهای آلبر کامو در آن تداعی شده. نویسنده بادقت خاصی به آن پرداخته است. او این آخرین سفر را با وفاداری به واقعیت شرح می‌دهد؛ همان واقعیتی که در آثار مختلف، مقالات مطبوعاتی یا شهادت‌های گوناگون در چهارچوب کتاب‌ها یا کنفرانس‌های دیگر تداعی شده است. این شاهدان _خویشاوندان و دوستان کامو، منشی، هم‌قطاران یا همکارانِ روزنامه‌نگارش_ به نویسنده اجازه داده‌اند حکایت‌هایی را بیان کند که هدفشان نشان دادن اوج انسانیتِ این مرد آزاد از جهان باشد.

این کتاب که موضوع اصلی‌اش سکوت مادر است، موقعیت‌هایی را به نمایش می‌گذارد که ممکن است کامو را در مواجهه با سرنوشتی که به نظرش قطعی نبود تصور کند. این واقعیت که ذهن نویسنده‌ی بیگانه یا کالیگولا را به خود مشغول کرده، همیشه درون این رمان‌نویسِ روزنامه‌نگار و فیلسوفِ انسان‌گرا زنده بوده است. ازاین‌رو مجموعه‌ای از نقل‌قول‌های آثار کامو گزینش شده است. این نقل‌قول‌ها در بین صفحات کتاب آمده و داستان را با حقیقت کلماتش تغذیه می‌کنند. این نقل‌قول‌ها که اغلب کوتاه و مختصرند، بین گیومه قرار گرفته‌اند تا از کل داستان تفکیک شوند.

قسمتی از کتاب آخرین روزهای زندگی آلبر کامو:

کامو و خانواده‌ی گالیمار که با یقه‌های بالازده توی پالتوها و دستمال‌گردن‌هایشان قوز کرده‌اند، با عجله سوار ماشین می‌شوند که کمی بوی نم می‌دهد... بویی شبیه به بوی خانه‌ی محقر دایی اتیین پس از اینکه تصمیم گرفته بود خانه‌ی خیابان لیون را ترک کند؛ دایی دلش می‌خواست با امید پنهانِ ملاقات با زنی که مشکلات گفتاری و ناشنوایی‌اش برایش مهم نباشد، مستقل باشد. می‌دانست که می‌تواند این زن را خوشبخت کند، می‌دانست که این زن وقتی با کارگری جدی، محکم و متناسب با شخصیت خودش هم‌خانه باشد، هیچ‌چیزی کم نخواهد داشت. مادر آلبر با غروری آشکار و با لبان برآماسیده به او می‌گفت: «داییت بی‌نظیره!» درحالی‌که بی‌اختیار سرش را ماهرانه تکان می‌داد تا به کلماتی که پیدا نمی‌کرد معنا و مفهوم دهد. آلبر دلش می‌خواست با دایی قوی‌اش به ساحل برود؛ دایی‌ای که او را سوار بر گرده‌اش می‌کرد و تا وسط دریا می‌برد سپس با قدرت شنا می‌کرد و او را به ساحل برمی‌گرداند. گاهی او را با خودش به شکار در ارتفاعات بلکور، در جنگل‌های آرکاد، می‌برد. هر دو مدت زیادی بدون حرف ‌زدن راه می‌رفتند. فقط چند نگاه یواشکی، نشانه‌های رمزی برای آهسته ‌رفتن، توقف، کمین یا رصد کردن شکار. آلبر می‌دانست که دایی‌اش نیز به خاطر همراهی بی‌صدا و گفت‌وگوهای طولانی‌شان که هیچ‌وقت از یک کلمه بیشتر نمی‌شد، دوستش دارد. آن‌ها اغلب در نزدیکی غار سروانتس توقف می‌کردند، غاری که هیچ‌یک از آن‌ها نمی‌دانستند پس از فرار بی‌سروصدای نویسنده‌ی معروف اسپانیایی از دست بربرهایی که زندانی‌شان بوده، روزی پناهگاهش بوده است. آنجا پرسایه و خنک بود. دایی عاشق استراحت در آنجا بود و بی‌اختیار فریاد خوشبختی سرمی‌داد و خودش را روی خزه‌ها می‌انداخت و با دستش سگ زشت با موهای گراز و صورت روباه را نوازش می‌کرد که تنهایی‌اش را با او پر می‌کرد. بیشترِ وقتش را با این سگ می‌گذراند. بعضی وقت‌ها سرش را بالا می‌آورد و دایی خوشحال می‌شد، چراکه مطمئن بود این حیوان سری‌ترین افکارش را حدس می‌زند. بعضی وقت‌ها اهالی محله او را به‌خاطر این رفیقی که هیچ‌وقت ترکش نمی‌کند، همیشه با او می‌خوابد و روی میزش غذا می‌خورد، دست می‌انداختند. وقتی مردم به آن‌ها می‌رسیدند، به هر دو آن‌ها با احترامی دروغین سلام می‌کردند و درحالی‌که یواشکی می‌خندیدند، دور می‌شدند. دایی ساده‌لوح نبود. اهمیت نمی‌داد. درواقع همه‌ی آن‌ها فقط حسودهایی بودند که خیلی دوست داشتند زبان گنگ سگ‌ها را بلد باشند.

آلبر که حتی با تقلید از حرکات دایی‌اش نتوانسته بود چیزی از این سگ بگیرد، از او می‌پرسید: «دایی، چجوری این کار رو می‌کنی؟» دایی با شانه بالاانداختن جوابش را می‌داد و دستانش را رو به آسمان می‌کرد. پسرک با خودش می‌گفت این دو باید زبانی رمزی داشته باشند، نوعی مشارکت خاموش. زبان حیوانات. شاید به همین دلیل است که اتیین اسم سگش را بریان گذاشته بود.

کامو که متوجه شده دایی‌اش و سگ او شبیه به سالامانو و سگش بودند که به نسل بعد منتقل شده‌اند، از خودش می‌پرسد: «آیا این نوعی هم‌دستی انتقامی و پس از مرگ بود؟» «هشت سال نفرت»... شاید این همان چیزی است که همه‌ی کسانی که از کنارشان رد می‌شدند به آن فکر می‌کردند. شاید این همان چیزی است که شخصیت‌های کتاب بیگانه موفق شده بودند با تکنیک داستان در داستان به نویسنده‌اش که با نوعی کَری به آن رسیده بود، بقبولانند.

آخرین روزهای زندگی آلبرکامو (ادبیات فرانسه)

آخرین روزهای زندگی آلبرکامو (ادبیات فرانسه)

نگاه
افزودن به سبد خرید 125,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط