#
#
دسته بندی : زندگینامه

آخرین روزهای زندگی آلبرکامو (ادبیات فرانسه)

(سرگذشتنامه نویسندگان فرانسوی،قرن 20م)
نویسنده: ژوزه لانزینی
125,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 167
شابک 9786222673178
تاریخ ورود 1402/05/21
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 199
قیمت پشت جلد 125,000 تومان
کد کالا 125627
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
این کتاب روایتی است که آخرین روزهای آلبر کامو در آن تداعی شده‌. نویسنده با دقت خاصی به آن پرداخته است. او این آخرین سفر را با وفاداری به واقعیت شرح می‌دهد؛ همان واقعیتی که در آثار مختلف، مقالات مطبوعاتی یا شهادت‌های گوناگون در چارچوب کتاب‌ها یا کنفرانس‌های دیگر تصویر شده است. این شاهدان _خویشاوندان و دوستان کامو، منشی، هم‌قطارها یا همکارانِ روزنامه‌نگارش_ به نویسنده اجازه داده‌اند حکایت‌هایی را بیان کند که هدفشان نشان دادن اوج انسانیتِ این مرد آزاد از جهان باشد. این کتاب که موضوع اصلی‌اش سکوت مادر است، موقعیت‌هایی را به نمایش می‌گذارد که ممکن است کامو را در مواجهه با سرنوشتی که به نظرش قطعی نبود تصور کند. این واقعیت که ذهن نویسنده‌ی بیگانه یا کالیگولا را به خود مشغول کرده، همیشه درون این رمان‌نویسِ روزنامه‌نگار و فیلسوفِ انسان‌گرا زنده بوده است.
بخشی از کتاب
مادر که قاب عکس را در دستان پرگره‌اش و به سمت نور کم‌فروغ پایان روز گرفته بود مدام تکرار می‌کرد: «واقعا خیلی جوونه…»، «آلبر! آلبرِ بیچاره! مثل پدرش… هر دو چقدر جوون بودن…» برادرزاده‌ها به یکدیگر نگاه می‌کردند و با لب‌ولوچه‌های آویزان شک و تردیدشان را نشان می‌دادند. واقعا آلبر هنوز جوان بود… چهل‌وهفت سال! آدم نباید در این سن و این‌قدر دور از خانه‌اش بمیرد. اما سرنوشت این بود… نگاه پیرزن، تقریبا غریزی، به قاب دیگری که به دیوار آویخته بود افتاد: مدال نظامی پدر که در نبرد مارن جان باخت. پیرزن کمی سرش را تکان داد و یک بار دیگر احساس کرد یتیم و بیوه شده است. دستانش را که براثر رماتیسم از ریخت افتاده بودند به قاب کوچک چسباند. حتما می‌خواست صحبت کند. اما بلد نبود. هیچ‌وقت بلد نبود. او همیشه در این سکوتِ تغییرناپذیرِ آدم‌هایی زندگی کرده بود که کلمات را نادیده می‌گیرند، به حدی که از آنها می‌ترسند، به حدی که قبول می‌کنند دیگر چیزی درباره‌شان نگویند، چراکه در اهلی کردنشان ناتوان‌اند. در این لحظه داشت جنب‌وجوش خیابان را دنبال می‌کرد، بی‌‌آنکه چشم از آنجا بردارد. طبق عادتش دستمال کوچکی را دور انگشتانش می‌پیچاند و دوباره باز می‌کرد، دستمالی که احتمالا بعدها روی یکی از مبل‌های اندک اتاق جا می‌گذاشت. به این ترتیب خاطرات به یادش می‌آمدند… همه‌چیز به‌سرعت از هفت نوامبر ۱۹۱۳ سپری شده بود. آلبر ساعت دو نیمه‌شب به دنیا آمده بود. رنج فراوان در شبی سرد و گِلی، در این کالسکه‌ای که همواره در جاده‌های ناهموار پیشروی می‌کرد و می‌نالید. و بعد به دنیا آمده بود. خیلی آرام. بدون کمترین گریه‌ای. دومین پسر بعد از لوسیَن که دیگر سه سالش بود… خوب بود! پدر خوشحال بود. مادر هم همین‌طور. همه‌چیز از قبل برای استقبال از بچه در خانۀ محقر موندووی برنامه‌ریزی شده بود.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است