بیوگرافی: گراهام گرین
هنری گراهام گرین، سال 1904، در هرتفوردشایر انگلستان و در خانوادهای فرهنگی به دنیا آمد، چنانکه مادرش دختردایی نویسندهی معروف، رابرت لوئیس استیونسون بود. هنری تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسهای که پدرش مدیر آنجا بود گذراند. بعد وارد آکسفورد شد و در رشتهی تاریخ مدرن تحصیل کرد. او در طول دوران دانشگاه، کتاب شعر «غوغای آوریل» (1925) و نیز مقالات دانشجویی متعددی را منتشر کرد.
او تا سال 1930، در روزنامهی تایمز لندن مشغولبهکار و وقف نوشتن بود، اما فقط با نوشتن رُمان چهارمش، قطار استانبول (1932)، توانست نظر مساعد منتقدان را جلب کند. پس از آن، چند اثر مهم دیگر نوشت: «انگلستان مرا ساخت» (1935)؛ «سفر بدون نقشه» (1936) که شرح سفرهایش در لیبریا بود، «صخرهی برایتون» (1938) و «مأمور مخفی» (1939). گرین سال 1940 بهعنوان ویراستار ادبی مجلهی اسپکتیتور منصوب شد و همزمان یکی از معروفترین رمانهایش، «قدرت و افتخار» را منتشر کرد.
گرین در طول جنگ جهانی دوم به خدمت وزارت خارجه و سرویس اطلاعات مخفی بریتانیا درآمد و از 1941 تا 1943 در سیرالئون و بهعنوان جاسوس بریتانیا مستقر شد؛ حرفهای که بعدها زیر نظر بزرگترین جاسوس بریتانیایی برای اتحاد جماهیر شوروی، یعنی کیم فیلبی، ادامه پیدا کرد. ماحصل این تجربهی زیسته را میتوان در برخی آثار گرین بهخصوص «جان کلام» (1948) مشاهده کرد. او این تجربهها را با نوشتن کتابهای دیگری چون «پایان رابطه» (1951)، «امریکایی آرام» (1955) و «مأمور ما در هاوانا» (1958) تکرار کرد. همچنین چند سفرنامه، داستان کوتاه، مقاله، فیلمنامه و نیز طرح اولیهی فیلم نیز نوشت: از جمله، طرح فیلم «مرد سوم» که خودش بعدها آن را به یک رمان تبدیل کرد و نیز «سرزمین بیصاحب».
گرین که موفق به دریافت نشان لیاقت و لقب «سِر» بهخاطر خدماتش به ادبیات شده بود، در آوریل 1991 چهره در نقاب خاک کشید.

قسمتی از رمان مزد ترس نوشتهی گراهام گرین:
مرد بلندقد و لاغراندامی با صورتی نوکتیز پشت میزی مهیاشده برای شام نشسته بود. احتمالاً غذایش را خورده بود، چون چشمهای تیره و خستهاش را نه از روی بشقاب که از روی یک دسته کاغذی که کنارش بود، بلند کرد. موهایش به شکل موج خاکستریرنگی از پیشانی بلندش به عقب شانه خورده بود.
اما نگاه اندروز به او گره نخورده بود، بلکه به زنی نشسته در کنارش گره خورده بود؛ زنی که حالا داشت با همان نگاه چالشانگیز و خاصی که اندروز از نگاه زنان میخانهای میشناخت به او نگاه میکرد. زن، زیبا بود و لباسهای فاخری به تن داشت. زن، دهان بُغ کرده، گستاخ و چشمان کنجکاوی داشت.
مرد گفت: «چه شده، آقای فارن؟» همزمان چانهی گردش را روی دو مشت کوچکش گذاشت و با حیرتی تمام به اندروز خیره شد.
اندروز دستش را روی شانهی آقای فارن گذاشت و خود را ثابت نگه داشت و گفت: «من به صرف شام دعوت شدم، اما واقعاً فکر میکردم که آقای فارن تنها هستند. اصلاً لباس مناسبی برای یک ضیافت به تن ندارم. من میروم.» بعد دستش را برداشت و به سمت در برگشت.
آقای فارن بهتندی گفت: «پسر، همانجایی که هستی بمان.» اندروز لحظهای حیرتزده به آن صدایی که این همه تغییر کرده بود، نگاه کرد. «پسر.» معمولاً پادوها و نوکرها را با این لفظ صدا میکردند. اندروز گفت: «به من نگاه کن.» خشم کمکم از مغزی که با الکل گیج شده بود، به بالا زبانه کشید. «فکر کردی داری با که حرف میزنی؟ چون فقط فهمیدی که پول ندارم؟ چطور جرئت کردی به من بگویی پسر؟» انگشتانش را چندبار باز و بسته کرد و قبل از اینکه مجبور شوند نقششان را در زدن آقای فارن ایفا کنند، حسابی ورزشان داد. آقای فارن توجهی نکرد، بلکه نزد مردی که پشت میز نشسته بود رفت و درگوشی با او حرف زد.
زن با لحنی ملایم و دلنشین گفت: «فکر کنید من به شما گفتهام، پسر.»
اندروز به یاد صدای دلنشین خانم باتلر افتاد.
مرد زیر لب گفت: «محض رضای خدا، لوسی، نمیتوانی به هر مردی که میبینی پیله نکنی؟»
زن شانه بالا انداخت، رو به اندروز بُغ کرد و گفت: «میبینید، چه خرسی است؟ اصلاً نمیتوانید تصور کنید زندگی با او چه جهنمی است.»
اندروز، درحالیکه به سرتاپای زن نگاه میکرد، به او لبخند زد.
مرد با چشمان خسته گفت: «ممکن است بیایید و اینجا بنشینید، آقای آبشالوم؟» و آقای فارن یک صندلی مقابل دختر گذاشت. اندروز نشست و یک لیوان نوشیدنی در دستش یافت. جرعهای از آن نوشید و گفت: «ممنونم.» و بعد جملهی قبلیاش را تکرار کرد: «ببخشید که لباس مناسبی برای این جمع به تن ندارم.» به آقای فارن که روی صندلی دیگری، نزدیک به در نشسته بود نگاه کرد و گفت: «ما را به هم معرفی کنید.»
آقای فارن گفت: «ایشان سر هنری مریمن هستند.» آن اسم یک جورهایی برای اندروز آشنا بود.