عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: هیو گرین
سِر هیو کارلتون گرین (1987_1910) روزنامهنگار و برنامهساز تلویزیون، متولد هرتفوردشِر در انگلستان و برادر کوچکتر گراهام گرین، نویسندهی برجستهی بریتانیایی بود. او که تحصیلاتش را در آلمان به پایان برده بود، در دههی 1930 بهعنوان خبرنگار برونمرزی برای روزنامهی دیلیتلگراف کار میکرد تا آنکه در ماه مه 1939 به تلافی اخراج رودلف روسل، روزنامهنگار و نمایندهی حزب نازی در لندن، از آلمان اخراج شد. روزنامهی دیلیتلگراف او را به ورشو فرستاد اما هیو نتوانست مدت زیادی آنجا بماند.
در سپتامبر 1939، با حملهی آلمانها به لهستان او مجبور به ترک ورشو شد. با گسترش جنگ در اروپا، وی از رومانی، بلغارستان، ترکیه، هند، بلژیک و فرانسه گزارشهای خبری تهیه میکرد و در ژوئن 1940 به انگلستان بازگشت. پس از آنکه چند ماه بهعنوان افسر خلبان در واحد اطلاعات نیروی هوایی سلطنتی کار کرد، به بیبیسی پیوست و دبیر بخش آلمانیزبان این بنگاه رادیویی شد. او این منصب را تا پایان جنگ جهانی دوم در اختیار داشت. از سال 1946 تا سال 1948 در بخش بریتانیایی برلین مسئول پخش برنامههای بیبیسی بود و در 1949 به مالایا رفت و دبیر سرویس اخبار فوری شد. در سال 1960 مدیر عامل بیبیسی شد و این مقام را تا زمان بازنشستگی حفظ کرد. در دوران خدمت در بیبیسی چندین فیلم و سریال تلویزیونی پرطرفدار تهیه کرد که از معروفترین آنها میتوان از «دکتر هو»، دنیا در جنگ، افق، دنیای فردا و داستان خانوادهی فورسایت نام برد. سال 1971، سریال «رقبای شرلوک هلمز» را برای شبکهی تلویزیونی آیتیوی تهیه کرد. این مجموعه براساس داستانهایی ساخته میشد که خود هیو از میان آثار نویسندگان شاخص عصر طلایی ادبیات پلیسی در دوران ملکه ویکتوریا انتخاب کرده بود. بعد از بازنشستگی، ریاست بنگاه انتشاراتی بادلیهد (ناشر آثار گراهام گرین) را پذیرفت و دو کتاب اولش در همین بنگاه منتشر شد: یکی با نام «کتاب بالینی جاسوسان» (1957 که آن را با همکاری گراهام گرین نوشت) و دیگری «جبههی طبقهی سوم: نگاهی به روند پخش اخبار در دههی شصت» (1969). هیو گرین، که سال 1964 از طرف ملکهی انگلستان به دریافت لقب «سر» مفتخر شده بود، در فوریهی 1987 در بیمارستان شاه ادوارد هفتم براثر ابتلا به سرطان درگذشت.
قسمتی از کتاب رقبای شرلوک هلمزنوشتهی سر هیو گرین:
همچنان که از پلهها بالا میرفتیم، صدای خشخش ضعیفی از طبقهی بالاتر به گوش میرسید. در پاگرد طبقهی دوم مردی را دیدیم که با چالاکی اما بدون عجله از پلهها پایین میآمد. آقای بارتون بود. خونسردیاش هنگامیکه از کنار دو کارآگاه میگذشت قابل تحسین بود؛ اما وقتی چشمش به ثورندایک افتاد، ناگهان متانتش را یکسره از دست داد. با نگاهی حاکی از وحشت و ناباوری به ثورندایک خیره شد و ماتومبهوت بر جا خشکش زد. بعد ناگهان از جا جست و دیوانهوار پلهها را چندتا یکی پایین رفت. لحظهای بعد، فریاد خفهای به گوش رسید و بعد سروصدایی که حاکی از زدوخورد بود نشان داد که نگهبانها جلویش را گرفتهاند. به بالا رفتن ادامه دادیم و در طبقهی سوم به دو مرد دیگر برخوردیم که میخواستند با عجله ولی نهچندان خونسرد از کنارمان بگذرند، اما گروهبان راهشان را سد کرد و فریاد زد: «خدای بزرگ! این که مواکی است! تو هم تام هریس هستی، مگر نه؟»
مواکی درحالیکه میکوشید گریبانش را از چنگ مأمور قانون خلاص کند، با صدایی محزون گفت: «درست است، گروهبان. ما نشانی را عوضی گرفتیم. فقط همین.»
گروهبان لبخندزنان گفت: «میدانم. تو همیشه نشانی را عوضی میگیری، مواکی. حالا همراه من میآیید تا به نشانی درست برویم.» بعد دستش را زیر بالاپوش زندانیاش فرو برد و با مهارت دیلم بزرگ و خمیدهای را از آنجا بیرون کشید. مرد سارق با دستپاچگی ترجیح داد از اعتراض بیشتر صرفنظر کند.
در بازگشت به طبقهی اول آقای بارتون را دیدیم که با دلخوری انتظارمان را میکشید. به دستش دستبند زده بودند و سر دیگر دستبند به مچ یکی از افراد پلیس بسته شده بود. پولتون با نارضایتی و غرق در تفکر مراقب او بود.
گروهبان درحالیکه دستهی کوچک نگهبانان و زندانیان خود را به خط میکرد، گفت: «امشب دیگر مزاحمتان نمیشویم، دکتر. فردا صبح به شما خبر میدهم. شببهخیر، قربان.»
صف نگهبانان و زندانیان غمزده از پلهها به پایین سرازیر شد و ما هم به اتفاق آنستی به آپارتمان رفتیم تا پیپی دود کنیم.
ثورندایک گفت: «این بارتون عجب آدم قابلی است. آماده، کارکشته و باهوش است؛ اما معاشرت طولانی با مشتی احمق قابلیتهایش را ضایع کرده. من که شک دارم پلیس اهمیت این ماجرای کوچک را درک کند.»
گفتم: «اگر چنین کاری کنند، قدر مسلم باید از من زرنگتر باشند.»
آنستی که میل داشت در برابر دوست قابل احترامش زباندرازی کند، وسط حرفم پرید: «طبعاً همینطور است چون نتیجهای به دست نیامده. این وسط فقط ثورندایک جستوخیزکنان از پلهها بالا و پایین رفت. واقعاً که خودش را در بد دردسری گرفتار کرده.»
امکان داشت این پیشگویی چندان نادرست نباشد، چراکه این واقعه پلیس را حسابی گیج و سردرگم کرد. صبح روز بعد سربازرس میلر از اسکاتلندیارد شخصاً به دیدنمان آمد و به محض ورود، بدون حاشیه رفتن به اصل مطلب پرداخت: «ماجرای عجیبوغریبی است. منظورم جریان سرقت است. چرا این جماعت باید بخواهند از آپارتمان شما سرقت کنند؟ آن هم درست اینجا در تمپل؟ شما که اینجا چیز باارزشی ندارید. دارید؟ به قول معروف، اجناس گرانبها؟ ثورندایک که با هر نوع سرویس غذاخوری طلا یا نقره مخالف بود، پاسخ داد: «فقط یک قاشق نقره دارم.»