
بیوگرافی: جی پارینی
جی پارینی (زاده 2 آوریل 1948) نویسنده و پژوهشگر امریکایی است. او آثاری را در ژانرهای رمان، شعر، زندگینامه، فیلمنامه و نقد خلق کرده است؛ همچنین رمانهای زندگینامهایِ او پیرامون شخصیتهایی چون لئو تولستوی، والتر بنیامین و هرمان ملویل آثاری بسیار شناخته شدهاند.
پارینی در پیتستون پنسیلوانیا به دنیا آمد و در اسکرانتون بزرگ شد. این نویسنده در سال 1970، از کالج لافایت فارغالتحصیل شد و در سال 1975، دکترای خود را از دانشگاه سنت اندروز دریافت کرد.
پارینی هشت رمان نوشته است که بسیاری از آنها دربارهی زندگی نمادهای ادبی و روایتهایی از زندگی شخصی خود او هستند.
رمان پرفروش بینالمللی او در سال 1990، به نام «آخرین ایستگاه»، دربارهی آخرین ماههای زندگی لئو تولستوی است. این اثر به بیش از سی زبان ترجمه شده و فیلمی اقتباسی از آن با بازی هلن میرن، کریستوفر پلامر، جیمز مک آووی و پل جیاماتی در سال 2009 به اکران درآمد.
رمان تاریخی «آخرین روزهای والتر بنیامین» اثر پرینی در سال 1997 کتاب برجستهی نیویورک تایمز شد. این کتاب دربارهی والتر بنیامین، منتقد و فیلسوف یهودی است و فرار او از فراز کوههای پیرنه از فرانسهی اشغالشده توسط نازیها به سوی اسپانیا را شرح میدهد. مایکل لاکی خاطرنشان میکند: «پارینی یکی از مهمترین مشارکتهای بنیامین در تاریخ روشنفکری را بهطرز درخشانی به نمایش میگذارد و همین مشارکت است که راه را برای یک رمان زندگینامهای درخشان هموار میکند.»
این نویسنده همچنین کتابهای غیرداستانی را در موضوعات مختلف منتشر کرده است که از آن جملهاند: «تئودور روتکه؛ رمانتیک امریکایی» (1980)، «برخی از فرشتگان ضروری؛ مقالاتی در مورد نوشتن و سیاست» (1997)، «هنر تدریس» (2005)، «چرا شعر مهم است» (2008)، «سرزمین موعود: سیزده کتاب که امریکا را تغییر داد» (2008)، «راه عیسی: زندگی معنوی و اخلاقی» (2018) و «بورخس و من: یک برخورد» (2020).
پرینی با نویسنده و روانشناس دوون جرسیلد ازدواج کرده است. آنها سه پسر دارند.
قسمتی از کتاب آخرین روزهای والتر بنیامین:
بنیامین درحالیکه سیگاری روشن میکرد، متحیر مانده بود که چهوقت به سراغش میآیند و کار چطور پیش میرود. داستانهای خوفناکی شنیده بود، داستانی دربارهی مردی که پلیسها نصفشب بیدارش کرده بودند و بعد، درحالیکه زن و بچههایش کناری ایستاده بودند و تماشا میکردند، او را داخل وَنی بردند که بیرون منتظر بود. مرد دیگری را از رستوران ربوده بودند، غذایش تازه یک دقیقهی قبل رسیده بود. خودش شخصاً مردی را میشناخت که وسط روز در حال شطرنجبازیکردن در پارک دستگیر شده بود؛ بدون خرتوپرتهایش او را داخل وَن انداخته بودند؛ آخرین حرکات بازی شطرنج را به کل به حریفش واگذار کرده بود.
وضعیت سلامتی خود بنیامین آنقدر ناپایدار بود که نمیدانست آیا میتواند از چنین شوکی جان سالم به در ببرد یا نه. اگر او را بدون هشدار قبلی میگرفتند، به احتمال زیاد قلبش فیالمجلس میایستاد و میمرد. روی دست نظامیها میافتاد، جنازهای حاضر و آماده، و برای تدفین او قشنگ دو ساعت از وقتشان تلف میشد که حقشان بود.
صندلیهای قرائتخانهی کتابخانهی ملی در طول یک ماه گذشته داشت خالی میشد. میز خود او حالا شبیه دهانی بیدندان بود. تعداد قابلتوجهی از یهودیان محقق این اتاق ملکوتی را به خانهشان مبدل کرده بودند، اتاقی با گنبدهای طاقدار؛ این کتابخوانهای وفادار را بیشتر روزها میشد همینجا یافت، درحالیکه کتابهای قطور و حجیمی را دربارهی تاریخ روم، آیرودینامیک، زبانشناسی جدید و غیره شخم میزدند. زولومون ویزل، یوزف ورتایمر، زالمان پولوتسکی، یاکوب اشپیگل و دهها نفر دیگر. بنیامین همهشان را خوب میشناخت؛ خانوادهای کمحرف تشکیل داده بودند و هر کدامشان شمعی مخصوص خود داشت که در نهانخانهی ذهنش میسوخت. هرکدامشان فداکاریهای چشمگیری کرده بودند تا آن شمع را روشن نگه دارند.
این همان چیزی بود که دنیای سکولار نمیفهمید. چه چیزی میتوانست باعث شود کسی نُه ساعت در روز روی صندلی کتابخانهای بنشیند و زوایای دانش بشری را بکاود؟ چه شکلی از جاهطلبی به فداکردن خانواده و دوستی و اموال دنیوی و حتی عزت اجتماعی میانجامید؟ معمولاً آکادمی مدال طلایی نمیداد که در پایان این مسیر آذینی دور گردن محقق باشد. هیچ تحسین عمومیای در کار نبود. بیشتر کتابهایی که در این اتاق نوشته میشدند هیچوقت ناشر پیدا نمیکردند؛ اگر هم پیدا میکردند، تعداد خوانندگان هر کتاب ناچیز میبود. پس سبب این هوشیاری چه بود؟
شاید بنیامین از بقیه هوشیارتر بود و هر روز در یک صندلی مینشست و به ارادهی خودش هر چیز بیربط به پروژهاش را کنار میگذاشت، از جمله نازیها را. از اواخر دههی بیست پژوهش میکرد و کتابش را مینوشت، از همان زمانی که شروع کرده بود به نوشتن یادداشت و کلمات قصار. دستهی ضخیمی مطلب در پوشههایی قهوهای رنگ جمع شده بود. دائماً آرزو میکرد کاش این همه دفترچهی یادداشت را در خانهی برشت در دانمارک جا نگذاشته بود؛ دو سال قبل آنجا مهمان تابستانی برشت بود. امیدِ بازگشت به دانمارک کمتر و کمتر میشد و او برای فرستادن آن مطالب به تِدی آدورنو نمیتوانست روی برشت حساب کند. برشت تنبل و بیاعتنا بود. بنیامین به خواهرش دورا میگفت: «او آدم پدرسوختهای است، اما به سبک خودش پدرسوختهی مقدسی است.» و دورا هم دائماً در جواب میگفت: «والتر، همهشان سوءاستفاده میکنند. تکتکشان سوءاستفاده میکنند.»