جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: الساندرو باریکو

بیوگرافی: الساندرو باریکو

 

الساندرو باریکو، نویسنده، منتقد، نمایشنامه‌نویس و فیلمنامه‌نویس ایتالیایی، سال 1958 در شهر تورینو متولد شد. باریکو، فارغ‌التحصیل رشته‌ی فلسفه از دانشگاه تورینو و هم‌زمان از مدرسه عالی موسیقی در رشته پیانو است. عشق به موسیقی و ادبیات الهام‌بخش او می‌شود. او به‌عنوان نویسنده و مقاله‌نویس، کارش را با دو جستار آغاز می‌کند: «نابغه در حال گریز» (1988) که تحقیقی است در مورد «روسینی» و دیگری «روح هگل و گاوهای ویسکونسین» (1992)  نقدی در مورد موسیقی کلاسیک و مدرن.

باریکو، «کاخ‌های خشم»، نخستین رمانش را در سال 1991 منتشر می‌کند. این رمان برنده‌ی جایزه‌ی کامپیلو و جایزه‌ی ادبی ماساروزا و رمان دومش اقیانوس دریا، در سال 1993، برنده‌ی جایزه‌ی وایارجوو می‌شود.

در سال 1994، نمایشنامه‌ی تک‌گویی «افسانه‌ی هزار و نهصد» را منتشر می‌کند که جوزپه تورناتوره کارگردان ایتالیایی فیلمی براساس آن می‌سازد. در سال 1994، مدرسه‌ی نویسندگی‌اش را در تورینو تأسیس می‌کند که بسیاری از شاگردانش اکنون نویسندگانی شناخته‌شده‌اند.

از دیگر آثار او می‌توان به «ابریشم، 1996»، «شهر، 1999»، «بدون خون، 2002»، «هومر، ایلیاد، 2004»، «این داستان، 2005»، «اسمیت و وسون، 2014» و «مجموعه، 2018» اشاره کرد.

قسمتی از کتاب سه‌بار در سپیده‌دم اثر الساندرو باریکو:

پسربچه بدون اینکه حتی کفش‌هایش را دربیاورد روی تخت دراز کشیده بود. مدتی بود که روی پتوها جابه‌جا می‌شد، گاهی به خواب می‌رفت، اما خواب عمیقی نبود. زنی روی صندلی در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و به پسربچه نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد این احساس آزاردهنده را که کار درستی انجام نمی‌دهند، از خود دور کند؛ حتی کتش را هم درنیاورده بود؛ چون در آن هتل دلگیر حتی شوفاژ هم آشغال بود؛ مثل موکت کثیف و پازل‌های قاب‌شده‌ی روی دیوارش. فقط آن رئیس‌های احمقش می‌توانستند فکر کنند بردن یک پسربچه‌ی سیزده‌ساله به آنجا، بعد از ماجرایی که آن شب از سر گذرانده بود، فکر خوبی است. پلیس‌های احمق. همه‌اش به این خاطر بود که نتوانسته بودند حتی یک نفر از قوم‌وخویش پسر را پیدا کنند تا او را بسپارند دستش. فقط یک عمو که آن هم اصلاً قصد نداشت از جایی که بود، محل ساخت‌وسازی در شمال، در یک جای دورافتاده، جُم بخورد. روی این حساب، حالا داشت از آن پسربچه در آن هتل کوفتی پرستاری می‌کرد، تا صبح که تصمیمی بگیرند.

پسربچه باز روی پتوها جابه‌جا شد، زن نمی‌توانست آن ترک‌شدگی و غم نشسته روی همه‌چیز را هضم کند. هیچ پسربچه‌ای سزاوار چنین وضعیت اسفناکی نبود. از جایش برخاست و به نزدیک تخت‌خواب رفت. گفت هوا سرد است، برو زیر پتو. پسربچه با سر اشاره کرد نه، حتی چشم‌هایش را باز نکرد. پیش‌تر کمی حرف زده بودند، زن حتی توانسته بود او را بخنداند. به او گفته بود فکر کن من مادربزرگت هستم.

پسر گفته بود این‌قدرها هم پیر نیستی. زن گفته بود مواظب خودم هستم. پنجاه‌وشش سال داشت و راستش به‌خوبی سنش را احساس می‌کرد. بعد، تلاش کرده بود او را بخواباند و حالا به این نتیجه رسیده بود شاید همه‌چیز از دم اشتباه باشد.

رفت دستشویی تا آبی به سر و صورتش بزند؛ چون می‌خواست بیدار بماند. آنجا فکر احمقانه‌ای به ذهنش رسید که باعث شد بلافاصله احساس بهتری پیدا کند. کمی آن فکر را در ذهنش بالاوپایین کرد و فهمید عاقلانه نیست؛ اما از آن فکر به خاطر همین دیوانه‌واربودنش خوشش آمد. بی‌آنکه بی‌خیال فکرکردن شود، برگشت و روی صندلی نشست. پسربچه هنوز مدام روی تخت جابه‌جا می‌شد، زن یکهو زیر لب گفت به جهنم و بلند شد، کیف بزرگش را برداشت و چراغ‌های اتاق را روشن کرد. پسربچه چشم‌هایش را باز کرد و چرخید. زن گفت از اینجا می‌رویم. وسایلت را بردار، از اینجا می‌رویم. پسر روی تختخواب نشست و به اطراف نگاه کرد. پرسید: «کجا؟» زن گفت: «به یک جای بهتر.»

از هتل بیرون رفتند و سوار ماشین هوندای قدیمی‌ای شدند که در پشت هتل پارک شده بود. ماشین آرم پلیس نداشت و زیاد هم روبه‌راه نبود. یک ماشین درب‌وداغان سرویس پلیس بود که توی اداره او فقط از آن استفاده می‌کرد. دلبسته‌ی ماشینش بود. وسایل را در صندوق عقب گذاشت. پسربچه را سوار کرد و پشت فرمان نشست. به پسربچه گفت تو دراز بکش و سعی کن بخوابی. بعد، همان‌طور که مواظب بود ماشین پلیسی آن اطراف نباشد، به‌آرامی از پارکینگ بیرون رفت. فقط وقتی وارد خیابانی شدند که به سمت بیرون شهر می‌رفت، کمی خیالش راحت شد. پسر سؤالی نپرسید، به نظر می‌رسید رادیوی روی داشبورد بیشتر نظر او را جلب کرده تا علت آن خروج ناگهانی. وقتی به حومه‌ی شهر رسیدند، دیگر از شیشه‌های ماشین چیزی قابل ‌دیدن نبود، همه‌چیز در تاریکی محض بود. در همان ‌حال که زن در سکوت رانندگی می‌کرد، پسربچه خودش را روی صندلی جمع کرد و چشم‌هایش را بست. زن گفت: «بخواب.»

بیشتر از یک ساعت رانندگی کرد. سعی کرد حواسش جمع جاده باشد. هیچ‌وقت از رانندگی خوشش نیامده بود، از اینکه خوابش ببرد، می‌ترسید. ترافیک نبود، در آن ساعت شب حتی اگر به چند کامیون شب‌کار برمی‌خوردی، خیلی بود. اما در کل برای زن سخت بود؛ چون به این جور چیزها عادت نداشت و آن تاریکی عصبی‌اش می‌کرد. به‌همین‌خاطر، خوشحال شد وقتی دید پسربچه از خواب بیدار شد و نشست و همان‌طور که به اطرافش نگاه می‌کرد، به خودش کش‌وقوسی داد؛ مثل هر پسربچه‌ی دیگری، مثل کسی که اتفاقی برایش نیفتاده بود. به نظر زن که انگار حالا همه‌چیز کمی بهتر پیش می‌رود.

گفت: «روزبه‌خیر، آقا کوچولو!»

«کجا هستیم؟»

«تقریباً رسیدیم. کمی آب می‌خواهی؟»

«نه.»

«چند بطری باید زیر صندلی باشد.»

«نه، همین‌طور خوب است.»

«یادت هست که من کی هستم، درست است؟»

«بله.»

«کارآگاه پیرسون.»

«بله.»

«تو فقط باید آرام باشی، بقیه‌اش را من درست می‌کنم. به من اعتماد می‌کنی؟»

«کتم کجاست؟»

«همه‌ی وسایل توی صندوق عقب است. همه‌چیز را برداشتم.»

«چرا آنجا نماندیم؟»

«هتل وحشتناکی بود. ماندن در آنجا فکر خوبی نبود.»

«من می‌خواهم برگردم خانه.»

مشاهده آثار الساندرو باریکو

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.