آماندا (نمایش نامه در پنج پرده)،(نمایش نامه)
(نمایش نامه ی فرانسه،قرن 20م)درباره کتاب
اغلب آثار ژان آنوی نمایشنامهنویس بزرگ فرانسوی هم به لحاظ داستانی جذابند و پرکشش و هم از منظر فرم هنری توجه مخاطبان را برمیانگیزند. «آماندا» نیز از این قاعده مستثنی نیست.
داستان این نمایشنامه، بستری است برای پرداختن به یکی از دغدغههای مهم ژان آنوی که در آثارش به اشکال مختلف نمود دارند، یعنی جایگاه انسان و نقش سرنوشت. آماندا را یک کمدی پنجپردهای نامیدهاند، اما آنچه بهعنوان طنز و کمدی در نظر گرفته میشود، بیش از آنکه نمودی بیرونی در این اثر داشته باشد، از کیفیتی درونی برخوردار است و در روح اثر و موقعیتهای آن جریان دارد.
شخصیت اصلی نمایشنامه «آماندا»، دختری جوان و با ظاهری مقبول و برازنده است. او در پاریس زندگی میکند و با کار در فروشگاه کلاهدوزی زندگی خود را میگذراند. روزی او را بدون اطلاع قبلی و یا دلیل قانعکننده، از کار بیرون میکنند. در این بین تلگرافی به دستش میرسد. یک دوشس به او پیشنهاد کار در شهری دیگر داده است. «آماندا» به آن شهر سفر کرده و به خانه دوشس میرود. زنی شصتوهفتساله که همسرش «دوک گاستون» سالها پیش از دنیا رفته است. آماندا در ملاقات با دوشس درمییابد که او همسرش را زنده میپندارد. با دوک صحبت میکند، از او مشاوره میگیرد و... ورود آماندا به این خانه رفتهرفته او را بیش از پیش با ویژگیها و اتفاقات عجیبوغریب این مکان و آدمهایی که در آن هستند، آشنا میکند. ژان آنوی در این نمایش چنان بازی ظریف و هنرمندانهای را میان واقعیت و توهم ترتیب میدهد که مخاطب نیز همانند «آماندا» نمیداند کدامیک واقعیت است و کدامیک توهم. هرچه نمایش پیش میرود، مرز میان واقعیت و خیال را بیشتر درنوردیده و به نمایشنامهای تکاندهنده و برخوردار از رویدادهای غیرمعمول بدل میشود که از مناسبات نامتعارف وبیمارگونهی برخی شخصیتها حکایت دارد.
داستان این نمایشنامه، بستری است برای پرداختن به یکی از دغدغههای مهم ژان آنوی که در آثارش به اشکال مختلف نمود دارند، یعنی جایگاه انسان و نقش سرنوشت. آماندا را یک کمدی پنجپردهای نامیدهاند، اما آنچه بهعنوان طنز و کمدی در نظر گرفته میشود، بیش از آنکه نمودی بیرونی در این اثر داشته باشد، از کیفیتی درونی برخوردار است و در روح اثر و موقعیتهای آن جریان دارد.
شخصیت اصلی نمایشنامه «آماندا»، دختری جوان و با ظاهری مقبول و برازنده است. او در پاریس زندگی میکند و با کار در فروشگاه کلاهدوزی زندگی خود را میگذراند. روزی او را بدون اطلاع قبلی و یا دلیل قانعکننده، از کار بیرون میکنند. در این بین تلگرافی به دستش میرسد. یک دوشس به او پیشنهاد کار در شهری دیگر داده است. «آماندا» به آن شهر سفر کرده و به خانه دوشس میرود. زنی شصتوهفتساله که همسرش «دوک گاستون» سالها پیش از دنیا رفته است. آماندا در ملاقات با دوشس درمییابد که او همسرش را زنده میپندارد. با دوک صحبت میکند، از او مشاوره میگیرد و... ورود آماندا به این خانه رفتهرفته او را بیش از پیش با ویژگیها و اتفاقات عجیبوغریب این مکان و آدمهایی که در آن هستند، آشنا میکند. ژان آنوی در این نمایش چنان بازی ظریف و هنرمندانهای را میان واقعیت و توهم ترتیب میدهد که مخاطب نیز همانند «آماندا» نمیداند کدامیک واقعیت است و کدامیک توهم. هرچه نمایش پیش میرود، مرز میان واقعیت و خیال را بیشتر درنوردیده و به نمایشنامهای تکاندهنده و برخوردار از رویدادهای غیرمعمول بدل میشود که از مناسبات نامتعارف وبیمارگونهی برخی شخصیتها حکایت دارد.
بخشی از کتاب
دوشس: شما هستید؟
آماندا: بله، مثل اینکه.
دوشس: صاف بایستید!
آماندا متعجب صاف میایستد.
دوشس: چرا قدتون بلندتر نیست؟
آماندا: نمیدونم. کاریش نمیشه کرد.
دوشس: (آمرانه) پس بیشتر سعی کنید. (آماندا به او نگاه میکند.) دخترم... من شصت سال دارم و توی تمام زندگیم کفشهای پاشنهبلند عهد لوئی پانزدهم به پا کردم. (کفش آماندا را نشان میدهد.) نه اینطور کفش که فقط به درد دوچرخهسواری میخوره. شما فکر میکنید قد من بدون کفش چقدر باشه؟
آماندا: تقریبا یک متر و چهل سانتیمتر.
دوشس: (کمی دلخور) خیلی خب... قدِ من یک متر و سی و هشته، اما این خیلی مهم نیست، چون شما منو هیچوقت بدون کفش نمیبینید، دختر خانم. هنوز هیچکس منو بدون کفش ندیده. البته به استثنای دوک، شوهرم. اما اون اینقدر نزدیکبین بود که نوک دماغ خودش رو هم نمیدید. (به طرف آماندا میرود و با تندی میپرسد.) این چیه؟
آماندا: (کمی خودش را گم کرده.) دستکش!
دوشس: بیندازیدش جلو سگها.
آماندا: جلو سگها؟
آماندا: بله، مثل اینکه.
دوشس: صاف بایستید!
آماندا متعجب صاف میایستد.
دوشس: چرا قدتون بلندتر نیست؟
آماندا: نمیدونم. کاریش نمیشه کرد.
دوشس: (آمرانه) پس بیشتر سعی کنید. (آماندا به او نگاه میکند.) دخترم... من شصت سال دارم و توی تمام زندگیم کفشهای پاشنهبلند عهد لوئی پانزدهم به پا کردم. (کفش آماندا را نشان میدهد.) نه اینطور کفش که فقط به درد دوچرخهسواری میخوره. شما فکر میکنید قد من بدون کفش چقدر باشه؟
آماندا: تقریبا یک متر و چهل سانتیمتر.
دوشس: (کمی دلخور) خیلی خب... قدِ من یک متر و سی و هشته، اما این خیلی مهم نیست، چون شما منو هیچوقت بدون کفش نمیبینید، دختر خانم. هنوز هیچکس منو بدون کفش ندیده. البته به استثنای دوک، شوهرم. اما اون اینقدر نزدیکبین بود که نوک دماغ خودش رو هم نمیدید. (به طرف آماندا میرود و با تندی میپرسد.) این چیه؟
آماندا: (کمی خودش را گم کرده.) دستکش!
دوشس: بیندازیدش جلو سگها.
آماندا: جلو سگها؟
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر