#
#
دسته بندی : رمان خارجی

گرسنه (چشم وچراغ-81)

(داستانهای نروژی،قرن20م)
نویسنده: کنوت هامسون
مترجم: احمد گلشیری
255,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 259
شابک 9789643511999
تاریخ ورود 1383/04/10
نوبت چاپ 7
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 252
قیمت پشت جلد 255,000 تومان
کد کالا 139
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
نویسنده‌ی این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات سال 1920 است. این رمان، داستان فلاکت یک نویسنده است. در «گرسنه» شاهد پرسه‌زدن مردی در کوچه و خیابان‌های شهر اسلو هستیم، مردی که با کمترین چیزی سیر می‌شود، به نوشتن و پیداکردن جایی برای خوابیدن مشغول است، به اطرافش نگاه می‌کند و با لحن طنز و ساده‌اش با خودش حرف می‌زند و بعد از گرسنه‌شدن، دوباره به‌دنبال غذا می‌گردد. بعد از آن با کامل‌کردن نوشته‌هایش می‌خواهد پولی به دست بیاورد تا بتواند زنده بماند. راوی رمان گرسنه که با پرسه زدنش در شهر اسلو همیشه با چند نفر خاص مواجه می‌شود، هیچ‌وقت از نگاه دیگران خارج نیست و دائم خودش را زیر ذره‌بین آدم‌های اطرافش می‌بیند و به‌دنبال چاره‌ای است که خودش را برای آن‌ها موجه جلوه دهد. او که حتی در اوج گرسنگی و فقر حاضر می‌شود لباس‌هایش را گرو بگذارد تا برای پیرمردی که از او طلب پول کرده پولی فراهم کند، دائم باید برای رفتارش و حضورش در مقابل دیگران جوابگو باشد. در واقع حضور دیگران دلیلی می‌شود تا او به اعماق وجود خود برود و خود را از احساس گناهی مبهم تبرئه کند.
بخشی از کتاب
همین‌که دیگه کاملا بیدار شدم، مثل همیشه، رفتم تو این فکر که چه مى‌شد اگه امروز موضوعى پیش مى‌اومد که مایه دلخوشى من مى‌شد. مدتى بود که زندگى عرصه رو به من تنگ کرده بود؛ اسباب و اثاث زندگى‌مو، یکى پس از دیگرى، برده بودم پیش «عمو» تو مغازه کارگشایى گرو گذاشته بودم، هر روز عصبى‌تر و تندخوتر مى‌شدم، خیلى از روزها بود که وقتى چشم باز مى‌کردم چنان سرگیجه‌اى داشتم که ناچار مى‌شدم همون‌طور تا شب توى رختخواب بمونم. البته گاهى که بختم مى‌زد با چاپ مقاله‌اى، تو یکى از روزنامه‌ها، پنج کرونى پول یا بیش‌تر کار مى‌کردم. هوا داشت روشن‌تر مى‌شد و من شش‌دونگ حواسم رفته بود تو آگهى‌هاى بغل در؛ حتى مى‌تونستم خطوط نازک و مسخره‌اى رو بخونم که باش نوشته بودن: کفن‌فروشى خانم آندرسِن، دست راست، در اصلى. این موضوع مدت زیادى منو آروم کرد. وقتى ساعت طبقه پایین هشت ضربه نواخت از جا بلند شدم و لباس پوشیدم. پنجره رو باز کردم و نگاهى به بیرون انداختم. یه بند رخت و یه زمین بیغوله دیده مى‌شد. در انتهاى زمین بقایاى یه دکون آهنگرى سوخته خودنمایى مى‌کرد که چند عمله داشتن تمیزش مى‌کردن. آرنج‌هامو تکیه دادم به درگاه پنجره و به آسمون خیره شدم. به خودم گفتم: «امروز هوا صافه. فصل خزان رسیده، یعنى اون وقتِ سرد و مطبوعِ سال که همه چى رنگ عوض مى‌کنه و مى‌میره.» سر و صداى خیابون‌ها اوج مى‌گرفت و منو به بیرون رفتن دعوت مى‌کرد. این اتاق خالى که کف اون چیزى نمونده بود با هر قدم فرو بریزه، حال و هواى تابوت سرهم‌بندى شده رو داشت؛ نه قفل حسابى داشت نه اجاق؛ معمولا جوراب‌هامو زیر دشک پهن مى‌کردم تا صبح یه‌کم خشک شده باشه. تنها چیز قشنگ اتاق یه صندلى گهواره‌اىِ جمع و جور و قرمز بود که شب‌ها روش مى‌نشستم، چرت مى‌زدم و خودمو به دست انواع فکر و خیال‌ها مى‌سپردم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است