
گیاهخوار/ سرانجامِ دیدن یک کابوس
رمان «گیاهخوار» نوشتهی هان کانگ، برندهی جایزهی نوبل 2024 را انتشارات 360 درجه به چاپ رسانده است. «گیاهخوار» اثری عمیق و تکاندهنده در ادبیات معاصر کرهجنوبی است که با زبانی نمادین و روایت چندلایه، به بررسی خشونت نهفته در ساختارهای خانوادگی، اجتماعی و روانی انسان میپردازد. این رمان که نخستینبار در سال 2007، در کرهجنوبی منتشر شد، پس از ترجمهی دبورا اسمیت به زبان انگلیسی، در سال 2015، توجه جهانی را به خود جلب کرد و در سال 2016 جایزهی بوکر بینالمللی را از آن خود کرد. گیاخوار اثری است که در مرز بین واقعیت و کابوس حرکت میکند و پرسشهایی بنیادین دربارهی اراده، بدن، هویت، سرکوب و آزادی مطرح میکند.
هان کانگ در این رمان، داستان زنی به نام یونگهه را روایت میکند؛ زنی که پس از دیدن یک خواب عجیب، تصمیم میگیرد گوشت را کنار بگذارد و به گیاهخواری روی آوَرَد. این تصمیم بهظاهر ساده، بهمرور به نقطهای آغازین برای ازهمپاشیدگی روابط خانوادگی، زوال روانی، و درنهایت انزوا و مرگ نمادین او تبدیل میشود. آنچه این داستان را از روایتهای مرسوم دربارهی گیاهخواری متمایز میکند، تمرکز آن بر بُعد روانی، فلسفی و اجتماعی این انتخاب است. انتخاب یونگهه درواقع نوعی واکنش وجودی و ناخودآگاه به خشونتهایی است که پیش از این از سر گذرانده؛ خشونتی که هم در سطح خانواده و هم در ساختارهای مردسالار جامعهی کرهای بازتاب مییابد.
از همان صفحات نخست، خواننده با فضای سرد و بیروح زندگی یونگهه آشنا میشود، همسر او، مردی بیاحساس و میانمایه است که فقط بهخاطر معمولی بودن یونگهه با او ازدواج کرده؛ زنی که نه زیبایی خاصی دارد، نه خواستهای، نه اعتراضی. اما زمانیکه یونگهه در پی خوابی مشوش تصمیم به گیاهخواری میگیرد، این نظم ساختگی فرو میپاشد. همسر او قادر به درک این تصمیم نیست و آن را نوعی سرپیچی و دیوانگی تلقی میکند. از نگاه او، یونگهه دیگر نقشهای سنتی همسر بودن را ایفا نمیکند و بنابراین به موجودی مزاحم تبدیل میشود. این نخستین مرحلهی بیگانگی یونگهه با جهان اطرافش است.
روایت رمان از دید سه شخصیت متفاوت شکل میگیرد: همسر یونگهه، شوهر خواهر او (که هنرمند و فیلمساز است) و درنهایت، خواهر یونگهه. انتخاب این سه راوی، ساختاری تودرتو به رمان میدهد که هریک از آنها بخشهایی از پازل هویت یونگهه را آشکار میکنند، بیآنکه خود زن مجالی برای بیان روایت خود بیابد. یونگهه تقریباً در تمام طول رمان ساکت و منفعل باقی میماند؛ صدای او در حاشیه است و همین سکوت، تأثیرگذارترین عنصر شخصیتپردازی اوست. او بهتدریج به موجودی تبدیل میشود که با زبان متعارف ارتباط ندارد، بلکه از طریق بدن، خواب، نقاشی و درنهایت امتناع از غذا و زندگی، مقاومت خود را نشان میدهد.
هان کانگ در «گیاهخوار» از زبان و روایت برای کاوش در مرز میان بدن و ذهن، میل و سرکوب، آزادی و اجبار بهره میبرد. تصمیم یونگهه برای گیاهخوار شدن، استعارهای از امتناع از مشارکت در چرخهی خشونت است؛ چرخهای که هم در خوردن گوشت و هم در مناسبات انسانی نمود دارد.
درعینحال، این رمان فقط داستان زنی نیست که به اختلال روانی مبتلا شده، داستان جامعهای است که با سرکوب احساسات، بدن و میل فردی، افراد را به سکوت و جنون سوق میدهد. مردان داستان، هریک به نوعی از بدن زن بهرهبرداری میکنند؛ چه همسر بیتفاوت، چه پدر خشن و چه هنرمند خیالپرداز. و زنان، هم قربانیاند و هم حامل این رنج، خواه در سکوت منفعلانه یونگهه، خواه در استیصال عملگرای خواهرش.
«گیاهخوار» را میتوان در سنت رمانهایی چون «مسخ»، اثر کافکا، قرار داد که در آن، دگردیسی فیزیکی بهمثابه بیان تمثیلی بحرانهای وجودی و روانی انسان عمل میکند. همانگونه که گرگور سامسا به سوسک تبدیل و از دایرهی ارتباط انسانی حذف میشود، یونگهه نیز در مسیر گیاه شدن، از جهان انسانی کنار میرود؛ اما برخلاف کافکا، که بیشتر به درون شخصیت تمرکز دارد، هان کانگ جامعه را نیز همچون ساختاری ستمگر در پسزمینه قرار میدهد؛ جامعهای که خشونت را عادی میکند و خاموشی را پاداش میدهد.
درنهایت، «گیاهخوار» فقط داستانی دربارهی گیاهخواری نیست، بلکه اثری عمیق دربارهی بحران هویت، شکنندگی روان، سرکوب جنسیتی و مرزهای آزادی در جوامع بسته است.
قسمتی از رمان گیاهخوار نوشتهی کان هانگ:
بالاخره میوهها رو گذاشت، موبایلش رو باز کرد و شمارهاش رو گرفت. وقتی بعد از دهمین زنگ پاسخی دریافت نکرد، دوباره میوهها رو برداشت و به سمت پلهها رفت. وقتی به طبقهی سوم رسید، به گوشهی آپارتمان رفت و زنگ در رو که شکل یک نُت موسیقی بود، فشار داد. درست همونطور که فکر میکرد هیچ پاسخی دریافت نکرد. سعی کرد دستهی در رو بچرخونه. با کمال تعجب، در باز شد. کلاه بیسبالش رو درست کرد و تازه متوجه شد که موهاش خیس از عرق شده، کمی خودش رو مرتب کرد، نفس عمیقی کشید و در رو هل داد و وارد شد.
آپارتمان استدیویی که به سمت جنوب بود، زیر نور خورشید اوایل اکتبر روشن شده بود و توی فضا حس سکوت و آرامش موج میزد. چندتا از لباسهای همسرش که قبلاً به خواهرش داده بود، روی زمین پخشوپلا شده بود. گرد و خاک مختصری روی لوازم خونه دیده میشد، ولی بهنوعی جالب بود که حس نامنظمی به آدم نمیداد. شاید بهخاطر این بود که تقریباً هیچ مبلمانی توی اونجا نبود.
میوهها رو کنارِ در گذاشت، کفشاش رو درآورد و وارد شد. هیچ نشونهای از اون نبود. شاید رفته بود بیرون. شاید هم عمداً رفته بود چون اون خبر داده بود که میاد. تلویزیونی هم توی کار نبود و به نظر میرسید که دو پریز برق که کنار سوراخ آنتن بودن، توی وسط دیوار به شکل عجیبی نمایان بودن. انتهای اتاق نشیمن، فقط یه تلفن گذاشته بودن و روی یه تشک، پتو به شکل عجیبی مچاله شده بود، انگار که کسی بهتازگی از زیر اون بیرون اومده بود.
هوای خونه یه کم کهنه به نظر میرسید. لباس مناسبی تنش نبود. چند لحظه همونطوری وایستاد، اما بعد شروع کرد یکییکی لباسها رو برداشت و اونها رو کناری گذاشت. اون خیلی آروم و خونسرد این کار رو انجام میداد و هیچ نگرانی و شرمی نداشت. اون موقع مهمترین کار، لباس پوشیدنش بود و لزوم اون بیشتر از هر کار دیگهای حس میشد.
بدون اینکه به سمت اون برگرده، با آرامش و به روش خودش داشت لباس میپوشید. سنگینی نگاهش رو از هول بودن اون فهمید؛ اما هنوز اونجا وایستاده بود و انگار در اون نقطه ریشه کرده بود. نسبت به اوایل گیاهخوار شدنش دیگه اونقدرا هم لاغر نبود و بهتر شده بود. اون بعد از اینکه به بیمارستان رفته بود، بهتدریج وزنش رو افزایش داده بود و وقتی پیش اونها بود، خوب غذا میخورد.