
میزانسن: طلای نجس
نمایشنامهنویسی همواره بستری مؤثر برای بازتاب مسائل اجتماعی، سیاسی و فرهنگی یک جامعه بوده است. در میان آثار نمایشی نوین ایرانی، «طلای نجس» نوشتهی محمدرضا گلپور جایگاه ویژهای دارد. اثری که در قالب داستانی روستایی اما با مضامینی جهانی، انسان معاصر را به چالش میکشد.
محمدرضا گلپور، نویسنده و نمایشنامهنویس جوان متولد 1375، با پیشینهای در زمینهی تئاتر تجربی و نوگرای ایرانی، توانسته است در سالهای اخیر آثاری خلق کند که با استقبال منتقدان و مخاطبان مواجه شدهاند. گرایش او به ساختارهای روایی غیرخطی، شخصیتپردازیهای واقعگرایانه و توجه به مسائل اجتماعی از جمله ویژگیهای بارز قلم اوست.
نمایشنامهی «طلای نجس» در فضایی خیالی اما آشنا به نام لَلِستان روی میدهد؛ روستایی که نمایندهی ساختارهای ناکارآمد اجتماعی است. در للستان مردم در فقر، نابرابری و سرکوب زندگی میکنند. طلای نمادینی در این روستا وجود دارد که سالهاست هیچکس نتوانسته آن را تصاحب کند. شخصیت اصلی نمایش، جوانی است که در جستوجوی این طلا، درگیر مبارزهای میان واقعیت و رؤیا، خیر و شر و فردیت و اجتماع میشود.
عنوانِ نمایشنامه، خود یکی از مؤلفههای کلیدی در تحلیل محتوای اثر است. «طلای نجس» استعارهای از ثروت، قدرت و آرمانهایی است که در ظاهر مطلوب اما در باطن آلودهاند. این طلا نماد وسوسه، فساد و انحرافی است که بشر را از مسیر انسانی خود منحرف میسازد.
محمدرضا گلپور
در سراسر نمایش، تقابل میان عدالت و فساد، آزادی و سرکوب، آگاهی و نادانی جریان دارد. روستای للستان جامعهای است سرکوبشده و سنتزده که در آن قدرت در دست گروهی محدود است و تلاشهای فردی برای تغییر، همواره با شکست مواجه میشود.
دیالوگها در «طلای نجس» صریح، چندلایه و کارکردمحور هستند. زبان شخصیتها با وضعیت اجتماعیشان هماهنگ است. همچنین گلپور در توصیف فضاهای نمایش از زبانی تصویری استفاده میکند. غبار، تاریکی، صدای حیوانات، نورهای خفیف و اشیای نمادین مانند: بیل، فانوس یا زنگ، همگی در ایجاد حس خفقان و درونمایههای سمبلیک مؤثر هستند.
در ادبیات نمایشی، «طلای نجس» را از نظر فضاسازی و مسیر درام میتوان در کنار آثاری چون «خانهی برنارد آلبا» از فدریکو گارسیا لورکا یا «مرگ فروشنده» آرتور میلر قرار داد. وجه مشترک این آثار، تضاد میان آرمان و واقعیت و فروپاشی تدریجی شخصیت در مواجهه با قدرتهای سرکوبگر است.
یکی از نوآوریهای گلپور، استفادهی همزمان از زبان محاورهای روستایی و زبان استعاری است. این دوگانگی باعث میشود نمایشنامه هم برای مخاطب عام قابلفهم باشد و هم لایههای فلسفی خود را حفظ کند.
در نگاه کلی، «طلای نجس» نمایشنامهای عمیق، تراژیک و تکاندهنده است که نمایشنامهنویس در آن ترکیب هوشمندانهای از نمادگرایی و رئالیسم اجتماعی را به کمک زبانی چند لایه خلق کرده است.
قسمتی از نمایشنامه طلای نجس نوشتهی محمدرضا گلپور:
ننه غلام: غلامرضا، این چایی رو بخور، مادر!
غلامرضا: ممن غغذا ممیخوام، ننه، غغذا.
ننه غلام: باشه، به وقتش غذا هم میخوریم.
غلامرضا: الآن.
ننه غلام: اول چاییت رو بخور.
غلامرضا: الآن.
ننه غلام: الآن و درد بی درمون! خستهم کردی، غلامرضا. من دیگه کشش ندارم. به جان بابا، میبندمت یه گوشه تا از گرسنگی بمیری. چته تو، پسر؟ بیچارهم کردی. به خاک سیاهم نشوندی. (نگاهی به آسمان دارد.) ما همینطوری مضحکهی عاموخاص این مردم بودیم، حالا با این درد بیدرمونی که توی تن این بچه انداختی بیش از این انگشتنمامون نکن! بذار آخر عمری با عزت از دنیا برم.
غلامرضا: (ترسیده) ننه، ممعذذرت.
غلامرضا چای را میخورد و ننهغلام مشغول کار خود میشود و کلاهی میبافد.
غلامرضا: ففاطمه، فاطمه!
فاطمه: چیه؟
غلامرضا: ممیآی با هم ببازی ککنیم؟
فاطمه: آره، داداش.
غلامرضا: قاایمبااشک خووبه؟
فاطمه: آخه دو نفری حال نمیده، باید بیشتر باشیم.
غلامرضا: نه، خووبه.
فاطمه: باشه، پس اول تو چشم بذار.
غلامرضا: ققبول... ممیخوای چیپست رو بذاری اینجا من ببرات نگه دارم یه یه وقت ننریزه توی خوونه؟ (سرش را میخاراند.)
فاطمه: نهخیر! تو چیپس خودت رو خوردی، این مال منه.
غلامرضا: ممن که ننمیخوام ببخورم، فقط میخوام ببرات ننگه دارم.
فاطمه: فکر کردی من بچهام؟... چیپسم رو بهت نمیدم، شکمو خان!
غلامرضا: آخخه من ببزرگتر از تواَم، بیشتر بباید بخورم، ببه خاطر همین ممیگم.
فاطمه: تو مریض شدی. برای اینکه خوب بشی، باید چیزی نخوری.
غلامرضا: یه کوچولو به من بده فقط!
فاطمه: نمیدم.
غلامرضا: آخخه من دااااداششتم.
فاطمه: گفتم که نمیدم، اصلاً باهات بازی هم نمیکنم.
فاطمه میرود و مشغول بازی خود میشود که ناگهان غلامرضا به سمتش حمله میکند و چیپس را میگیرد شروع به خوردن میکند. فاطمه گریه میکند.
فاطمه: (با گریه) ننه!
ننهغلام: غلامرضای گوربهگور شده! چی کارِ خواهرت داری آخه؟ الهی کارد بخوره به اون شکم واموندهت!
ننهغلام به سمتش میرود و تا میتواند او را کتک میزند و چیپس را از دستش میگیرد.
غلامرضا: (با گریه) گگشنهمه، گگشنهمه.
ننه غلام: به جهنم! برو گمشو بیرون، هر چی گیر آوردی بخور، دیگه به من ربطی نداره.
غلامرضا را از خانه بیرون میکند.
نور محیطی میآید و میدانچه دیده میشود. غلامرضا درِ خانهی تکتک اهالی روستا را میزند و ناامید باز میگردد.
جانگُل که جلوی در ایستاده، او را به خانهی خود راه نمیدهد و هلش میدهد. نور میرود.
غلامرضا مقابل درِ خانهی ممدحسین قرار دارد، او هم با مشت و لگد غلامرضا را از خانهاش بیرون میکند. نور میرود.
رمضون، به جای غذا، به او کاه و یونجه میدهد. غلامرضا هم از سرِ گرسنگی دور میدان مینشیند و با ولع یونجه میخورد. نور میرود.
لب حوض میدانچه نشسته است، پسربچهها او را به سخره گرفتهاند و صدای گاو درمیآورند. غلامرضا دور میدانچه دنبالشان میدود و از صحنه خارج میشود.