
میزانسن: بخش مسکونی
«بخش مسکونی» نمایشنامهای است نوشتهی برایان فریل که با الهام از هیپولوتوس نوشته شده است. فریل نمایشنامههای سیاسی زیادی را قبل از بخش مسکونی با الهام از هیپولوتوس نوشته است، ازجمله نمایشنامهی شهروندِ افتخاری در 1973 و داوطلبان در 1975 که هر دو را احتمالاً در واکنش به فاجعهی یکشنبهی خونین نوشته است که در آن سیزده نفر کاتولیکِ غیرمسلح در شهر دِری (با اسم رسمیِ لندندری، شهر زادگاهِ فریل در ایرلند شمالی) به ضربِ گلولهی نیروهای اشغالگرِ انگلیسی کشته شدند (سی ژانویهی 1972). نمایشنامهی برگردانها در 1980، این برنامهی کار سیاسی را ادامه داد. در بخش مسکونی، از مشکلات جمهوری ایرلند آگاه میشویم، چون قهرمانِ نمایش، یعنی فرمانده فرانک باتلر، در ارتش ایرلند خدمت میکند. گفته میشود که او تمام عمر در ارتش ایرلند خدمت کرده است و ساکن بخشی دورافتاده از شهرستان دانیگول ایرلند است.
این نمایشی رؤیایی است که در آن خانوادهی فرانک باتلر اوضاع پیرامون مرگ او را بازسازی میکند. نمایشنامه با بازگشتِ باتلر پس از مأموریتی موفقیتآمیز از خاورمیانه ـ احتمالاً در یک عملیات نظامیِ سازمان ملل ـ به پیش خانواده آغاز میشود، با امید ارتقایی قریبالوقوع و همسری جوان (سی سال جوانتر از او) در انتظارش. همچنین بن، هلن، میریام و تینا، فرزندان او از همسر قبلیاش که پس از یک دورهی طولانیِ التهاب مفاصلِ فلجکننده درگذشته است، منتظر ورود اویند. هیچچیز در آثار فریل ساده نیست: سیاست تبدیل به امری خانوادگی میشود و برعکس. انزوای نهایی در زندان جمجمهی خودِ فرد شکل میگیرد.
خشونت اصلیِ نمایشنامهی «بخش مسکونی» در گفتوگوهاست که موتیفبهموتیف شبکهای را میسازند که زندگی را از حلقوم خانوادهای که گرفتار آن است بیرون میکشد. خشونت فقط فردی نیست. همه، شاید جز کشیش که آنقدر مینوشد تا از ناتوانی خود آگاه نباشد، تحت تأثیر آناند. نوشیدن، کشیش را تبدیل به دیونوزوس نمیکند.
گفتار ایرلندیان صراحتِ گفتار امریکاییها را ندارد. بیشتر موسیقایی است و اگر تِمی در کار باشد، قبل از اینکه بتوانیم آن را کاملاً بفهمیم، ناگزیر بدل به واریاسیون میشود. اگر ایرلندیها آزادی سیاسی نداشتند، در عوض مسلماً همپیمانی زبانشناختی داشتند: چرخیدن دور موضوع برای ایرلندیها نوعی آزادی است. خطر این است که موضوع هرگز آشکار نمیشود و ما میمانیم و چرخیدن. فرانک در «بخش مسکونی» ادعا میکند که خانوادهی باتلر از زبان و عمل به این شیوه استفاده میکند: «حساب میکنیم، نگاه میکنیم، دور همدیگه میچرخیم، همدیگه رو میپاییم و از همدیگه رم میکنیم.» این شیوه در تضاد با آنایِ صریحاللهجه است که فرانک دربارهی او میگوید: «به هر چیزی فکر کنه... هرچی تو ذهنش باشه... همون هم رو زبونشه... مستقیم بیانش میکنه... بلافاصله. اصلاً برخلاف ماهاست.» به نظر میرسد که آنا هرگز فکری نداشته است که آن را بیان نکرده باشد. پس بسیار مناسب است که او سرانجام به امریکا میرود، چون او مثل امریکاییها حرف میزند.
فریل این نمایشنامه را حول یک راوی به نام سِر سامان داده است که درعینحال مثل یک مدیر صحنه عمل میکند. او دفتری را باز میکند که «کلام مکتبوب» است، کلامی که شاید از نو نوشته شود، اما حذف نمیشود. این راوی را میتوان خدا، سرنوشت، تاریخ یا ارادهی جمعیِ مردم درگیر ماجرا دید.
قسمتی از نمایشنامهی بخش مسکونی نوشتهی برایان فریل:
سِر: خب، فکر کنم دیگه اینجا رو رها کنیم و مستقیم بریم به نقطهی...
آنا: «نقطهی بیبازگشت.»
سِر: چی...؟
آنا: این عبارتِ تو بود؛ در مورد پدر تام به کارش بردی.
سِر: «نقطهی بیبازگشت...» کاملاً درست میگی؛ من این کار رو کردم. آیا خیلی نقش بازی نمیکردم! اوه، نه؛ خدا میدونه که نه. ما به اون نقطه... به اون نقطهی تعیینکننده حتی هنوز نزدیک هم نشدیم.
آنا: پس بذار از بقیهی چیزها بگذریم و صاف بریم سروقت اون.
سِر: همین تازگی شیطنت کردی و خواستی این کار رو بکنی، آنا!
آنا: چون اصلِ همهچیزه، غیر از اینه؟
سِر: خب، البته ما میتونیم این کار رو بکنیم؛ ولی اگه کردیم، دورهای رو نادیده میگیریم که طی او میشد تصمیمهای دیگهای گرفت. چون، در نقطهای که ما الان واردش شدیم، میشد به نتایج بسیار متفاوتی رسید، اگه چیزهای خاصی گفته یا کرده میشد یا ناگفته و ناکرده رها میشد. و در این نقطه به ذهن اکثرتون خطور کرد که حرفهای خاصی رو بزنید یا از زدنشون خودداری کنید. خاطرهی اون احتمالاتِ ازدسترفته است که به نحو بیپایانی نگرانتون کرده و دوباره به اینجا رسوندهتتون، اینطور نیست؟
تام: من مطمئنم که راست میگه.
سِر: برای مثال، هلن، تو فکر کردی شب رو با چارلی و میریام بگذرونی.
هلن: دربارهی این ماجرا قبلاً حرف زدیم.
سِر: درسته، این کار رو کردیم. و تو گفتی: «نه، از پسش برمیآم.»
هلن: آره، من موندم و از پسش براومدم و توی این آزمون شکست خوردم و از اونوقت تا حالا سهبار تو خودم شکستهم. حالا راضی شدی؟
سِر: ما دربارهی رضایت تو حرف میزنیم و بن، در این نقطه تو هنوز وقت داشتی که به دوستهات تو قایق ماهیگیری بپیوندی.
بن: من شکایتی کردهم؟ چیزی گفتهم؟
سِر: اما فکرش ذهنت رو گرفته و اونها هنوز ـ تا کِی؟ ـ تا حداقل یه ساعت دیگه هم راه نمیافتادن. پس، اگه دوست داشته باشی که بری به جستوجو توی اون منطقهی...
بن: فقط بچسب به و... و... و... واقعیتها.
سِر: این هم یه واقعیته خب و هروقت لول میشی، تنها چیزیه که مدام دربارهش حرف میزنی.
بن: چیزی که شده شده. دست ازش بردار.
سِر: هرطور دوست داری؛ اما تو، آنا، تو میتونستی مسئله رو حل کنی... وقتی سرِ اون میزِ بالایی تو ناهارخوری نشسته بودی... و از حرفهای دوروبریها کسل شده بودی... میتونستی مسئله رو حل کنی و با رازی که داری زندگی کنی...
آنا: «با رازی که دارم زندگی کنم!» محض رضای خدا!
سِر: منصف باش، آنا. تو بهش فکر کردی. در این صورت، زندگی فرانک بهطور معقولی سرپا میموند. اوه، گزینههای بسیار بسیار متفاوتی هنوز تو این صحنه بود.
تام: کاملاً موافقم.
کسی به تام توجه نمیکند.
تینا: بریا من چی؟
سِر: متأسفم، تینا، برای تو نه. تو انتخابی نداشتی. اون شب تو با این واقعیت اجتنابناپذیر روبهرو شدی که داری بزرگ میشی؛ اما همهش همین بود... خب، تقریباً همین بود.
تام: کاملاً درست میگن... منظورم در مورد بقیهی ماست.
کسی به حرف او گوش نمیدهد، نه در اینجا و نه بعداً که موعظه میکند.
سِر: اما در مورد تو، فرانک...
فرانک دستهایش را بالا میبرد.
فرانک: فرمانده شمایید، سِر.
سِر: در این نقطه، واقعاً در هر نقطهای، میتونستی خیلی خوب...
فرانک: لطفاً... لطفاً من کاری رو کردم که باید میکردم. برای من راه دیگهای نبود. هیچ راهی نبود. کاری که مجبور شدم بکنم کاملاً مشخص بود. هیچ شکی در موردش نداشتم.
سِر: متأسفانه واقعیت داره، فرانک.