
من و پدر/ صدای اتاق بچگیها
کتاب «من و پدر» نوشتهی دیلِک گونگور را انتشارات کتابسرای میردشتی به چاپ رسانده است. در دنیای ادبیات معاصر آلمان، دیلِک گونگور یکی از صداهای درخشان نویسندگان مهاجر است؛ صدایی که با صداقت، ظرافت و نگاهی عمیق به مسائل هویت، مهاجرت و روابط خانوادگی جایگاه ویژهای یافته است. رمان «من و پدر»، یکی از آثار مهم اوست که در سال 2021 منتشر شد و توانست نظر مخاطبان و منتقدان را به خود جلب کند. این رمان کوتاه اما پراحساس، روایتگر تلاش زنی برای احیای رابطهاش با پدری است که سکوت، غرابت فرهنگی و سالها سوءتفاهم میان آنها دیواری نادیدنی کشیده است.
دیلک گونگور، در سال 1972، در آلمان و در خانوادهای ترکتبار متولد شد. او روزنامهنگار، نویسنده و ستوننویس است و از همان ابتدا دغدغههای هویتی و فرهنگی خود را در قالب مقاله، گزارش و بعدها در آثار داستانی بیان کرده است. آثار او بازتاب زندگی میانفرهنگی، تجربهی زنان مهاجر و تلاش برای پل زدن میان نسلها و فرهنگهاست.
دیلک گونگور
«من و پدر» سومین اثر داستانی اوست و بهنوعی بازگشت به درونیترین تجربیات شخصیاش محسوب میشود.
رمان با روایت اولشخص زنی آغاز میشود که تصمیم گرفته رابطهی ازهمگسیختهی خود با پدرش را ترمیم کند. آنها با هم سفری را آغاز میکنند، سفری درونشهری و درعینحال درونی. از همان ابتدا، خواننده درمییابد که بین دختر و پدر دیواری از سکوت و بیگانگی وجود دارد. پدر ترکتبار او مردی سنتی و کمحرف است، درحالیکه دخترش در جامعهی آلمان بزرگ شده، تحصیلکرده و در جستوجوی معنا و گفتوگوست.
در طول این سفر، زن خاطرات کودکی، مهاجرت، شرم، فاصلههای زبانی و فرهنگی را مرور میکند و تلاش دارد از خلال این مرورها، زبان مشترکی برای گفتوگو با پدرش بیابد.
یکی از برجستهترین ویژگیهای «من و پدر»، نثر شاعرانه و درعینحال مینیمالیستی آن است. جملات کوتاهاند، اما پُر از بار احساسی. این سبک به خواننده اجازه میدهد در لایههای زیرین روایت غوطهور شود.
نویسنده از مونولوگهای درونی و فلاشبکهای هوشمندانه استفاده میکند تا ابعاد مختلف رابطهی پدر و دختر را به تصویر بکشد. نثر کتاب همچون جریان آهستهی رودخانهای است که بیصدا اما نافذ، سنگهای زیرین را شستوشو میدهد.
در قلب رمان، رابطهی میان پدر و دختر قرار دارد. این رابطه نماد شکاف بین نسل اول مهاجران (که اغلب در سکوت، کار و سنت غرقاند) و نسل دوم (که بهدنبال بیان، هویت و آزادیاند) است.
پدر نمایندهی نسلی است که مهاجرت را با کار طاقتفرسا، بیزبانی و انزوای فرهنگی تجربه کرده؛ زنی که راوی داستان است، در مدرسههای آلمان درس خوانده، با زبان آلمانی بزرگ شده، اما در خانه با فرهنگ شرقی روبهرو بوده است. همین دوگانگی باعث سردرگمی او شده است: «نه کاملاً ترک است، نه کاملاً آلمانی.»
سکوت یکی از درونمایههای اصلی رمان است. پدر همیشه کمحرف بوده و دختر همیشه در جستوجوی شنیده شدن. در کودکی، دختر تلاش میکند از خلال نگاهها، رفتارها و حتی شیوهی نشستن پدر، معناهایی را استخراج کند. بااینحال، در بیشتر موارد با دیواری از بیتفاوتی یا نفهمیدن روبهرو میشود.
در بزرگسالی، این سکوت بهنوعی خلأ درونی تبدیل شده که زن درصدد پرکردن آن است. سفر مشترک آنها تلاشی برای یافتن کلمات ازدسترفته است. سکوت در این رمان، نهفقط به معنای نبودِ کلام، بلکه استعارهای از ناتوانی در برقراری ارتباط، انتقال احساسات و پذیرفتن تفاوتهاست.
یکی از مفاهیم کلیدی در این رمان، مسئلهی زبان و هویت است. نویسنده بارها به لحظاتی اشاره میکند که دختر نمیداند به کدام زبان با پدر حرف بزند؛ ترکی، آلمانی یا زبان نگاه؟ این سردرگمی زبانی، نمادی از بحران هویتیای است که راوی از کودکی با آن دستوپنجه نرم کرده است.
پدر زبان آلمانی را شکسته صحبت میکند، دختر زبان ترکی را فراموش کرده است. در این فضای میانزبانی، نه ترجمهای وجود دارد و نه درک متقابلی. همین شکاف زبانی، سبب شکافهای عاطفی نیز میشود.
منتقدان آلمانی، «من و پدر» را اثری صمیمی و صادقانه توصیف کردهاند. بسیاری آن را نمونهای موفق از ادبیات مهاجرت در آلمان میدانند و این اثر را بهخاطر تواناییاش در انتقال احساسات پیچیده بدون هیاهو، ستودهاند. همچنین سبک نوشتاری گونگور بهعنوان نثر شفاف، ساده اما عمیقاً شاعرانه تحسین شده است.
قسمتی از کتاب من و پدر نوشتهی دیلِک گونگور:
وقتی فهمیدم بین ما همهچیز تمام شده که دیگر کار از کار گذشته بود. خیلی چیزها را دیر میفهمم یا اصلاً نمیفهمم، حتی وقتی کسی برایم توضیح میدهد؛ حتی بالغ شدنم را وقتی فهمیدم که همه قبل خودم فهمیده بودند. تا مدتها، گرمکنهای گشاد و زیرپیراهنهای تنگ میپوشیدم تا برجستگی سینهام معلوم نشود و همهچیز مثل قبل به نظر برسد؛ اما هیچچیز مثل قبل نبود و هرکسی چیزی میگفت، از همسایهها گرفته تا آشناها و معلمهای سابق که در بازار هفتگی میدیدیمشان.
«چه بزرگ شدی، ایپک! هنوزم میتونیم تو صدات کنیم؟»
همه میخندیدند، حتی خودم، با اینکه چیز خندهداری وجود نداشت و کیسهی نان را تا جلوی سینهام بالا میآوردم. خاله گولسرن نپرسید آیا هنوز هم میتواند تو صدایم کند یا نه.
از مامان پرسید: «عادت میشه؟» که انگار نه انگار خودم درست کنارش ایستادهام.
شاید قبلاً هم هیچوقت با هم حرف نمیزدیم و خبر نداشتیم وقتهای با هم بودنمان بیهیچ حرفی میگذرد. روی فرش کشتی میگرفتیم، به سمت هم کوسن مبل پرت میکردیم، بند کفشهایمان را به هم گره میزدیم، یواشکی توی ظرف شکر نمک میریختیم، کفشهای مامان را قایم میکردیم. کف پا و شکم و گردنم را غلغلک میدادی. آنقدر جیغ میزدم و میخندیدم که نفسم بند میآمد.
مامان سرمان غر میزد: «شما دو تا نمیتونین یه بار هم شده مثل آدم با هم بازی کنین؟» میتوانستیم، میتوانستیم خیلی آرام باشیم، روی مبل بنشینیم و فیلمهای چارلی چاپلین تماشا کنیم یا لورل و هاردی. به محض اینکه استن لورل ابرو بالا میانداخت یا دست به موهایش میبرد، از خنده رودهبر میشدیم. با هم سریال جعبهی لباس را تماشا میکردیم و چقدر میشل لونبرگی را دوست داشتیم، همان که خواهر کوچکش را از میلهی پرچم بالا میکشید، خوکها و مرغها را مست میکرد، سوار اسب وارد خانه میشد و برای تنبیه توی آلونک چوبی حبس میشد و چوب میتراشید.