
معنای سفر/ فلسفهی زندگی در سفر
کتاب «معنای سفر» نوشتهی امیلی توماس به همت نشر ثالث به چاپ رسیده است. چگونه میتوانیم به سفرهایمان عمیقتر فکر کنیم؟ این سؤالی بود که الهامبخشِ سفرِ امیلی توماس به سمت فلسفهی سفر بود. بخشی از این کتاب از چرخهی فلسفی است، بخشی سفرنامه و بدینترتیب معنای سفر و اکتشاف آغاز میشود. در تاریخ تفکر، زمانی بود که فیلسوفان برای اولینبار سفر را جدی گرفتند؛ مونتن دربارهی دیگری بودن در سفر نوشت، جان لاک دربارهی آدمخوارها! و هنری دیوید ثورو دربارهی بیابانهای وسیعِ پر پیچوخم.
در سفرهایمان با امیلی توماس به جنبههای تاریک نقشهها توجه میکنیم، اینکه فلسفه چگونه به گردشگری کوهستانی میاندیشد و چگونه میتوان در کابینهای جنگلی زیست داشت. ما همچنین با مسائل عمیقی مانند گردشگری پُرزحمت (سفر به یخچالهای طبیعی و صخرههای مرجانی) و تأثیر سفر فضایی بر اهمیت انسان در جهان لویاتان روبهرو میشویم.
این کتاب کاوش در نقاطی است که تاریخ و فلسفه به هم میرسند. توماس در این کتاب به بررسی این موضوع میپردازد که سفر چگونه میتواند وسیلهای باشد برای گسترش افقهای فکری و فرهنگی. او همچنین به چالشها و زیباییهای سفر، ازجمله احساس تنهایی و کشف ناشناختهها میپردازد.
این کتاب به خوانندگان کمک میکند تا به تأمل دربارهی تجربههای سفر خود بپردازند و درک عمیقتری از معنای واقعی سفر و تأثیر آن بر زندگیشان پیدا کنند. نثر زیبا و عمیق توماس باعث میشود که این اثر نهتنها جذاب باشد، بلکه خوانندگان را به تفکر دربارهی ابعاد فلسفی سفر نیز ترغیب کند.
امیلی توماس در لندن به دنیا آمد و بیشتر سالهای کودکی و نوجوانیِ خود را در همانجا زندگی کرده است ـ به جز سنین 13 تا 18 سالگی که در مالدون اسکس به همراه خانوادهی پرجمعیت خود زندگی میکرده است ـ او به گربهها علاقۀ خاصی دارد و حالا بهعنوان نویسنده و ویراستار انواع مختلف کتاب، ازجمله داستانهای کودکان و نوجوانان کار میکند. او اکنون در بریکستون زندگی میکند، بدون حیوان خانگی و در میان انبوهی از کتابهای گوناگون.
قسمتی از کتاب معنای سفر نوشتهی امیلی توماس:
*نظر فرانسیس بیکن دربارهی فلسفهی علم و مرغ منجمد
وقتی از قطار در فیربنکس پیاده شدم، هوای نفرتانگیز قطب شمال به صورتم میوزید. هوا طعم فلز میداد. نور روز داشت کم میشد، کالسکهها در رنگ سرخ غروب میدرخشیدند. سعی کردم به آن زوج هوسباز که از کنارم رد میشدند تا یک تاکسی بگیرند، نخندم. کولهپشتیام را بر دوش گرفتم و از افرادی که در سفر با آنها صحبت کرده بودم خداحافظی کردم؛ با خانمی کلاهآبی که تخممرغهای آبپز را با ما به اشتراک گذاشته بود و توضیح میداد اوباما چگونه شناسنامهی خود را جعل کرده است و مأمور بلیتی که معتقد بود دولت در حال تبدیلکردن شفق قطبی به سلاح است.
از آنجایی که تمام روز روی صندلی له شده بودم، تصمیم گرفتم به سمت فیربنکس بروم. راه که افتادم، هوا زیاد هم سرد نبود اما پرنده در خیابان پَر نمیزد. حومهی شهر فقیر و خالی به نظر میرسید. برف به پشتبامها و فضای سبز چسبیده و رودخانه هنوز یخ زده بود. بیشتر ساختمانها بهصورت مکعبهای چهارگوش کنار هم جمع شده بودند. احتمالاً اینطوری گرم کردنشان راحتتر است. وقتی وارد حومههای پر از برگ شدم، خانههای تختهای ظاهر شدند، همه راهراه و سهگوش. من در یکی از آنها اقامت داشتم، پانسیون کهنهای که حسابی هم تبلیغ اجاق و وانهای پایهدارش را میکرد. مکان، به همان اندازه که انتظارش را داشتم، پیشپاافتاده بود: از در و دیوار وسایل امریکایی آویزان بود. پردههای تور با پیچوتاب طلایی. زیر بشقابیهای از جنس گیپور همینطوری در خانه ریخته شده بود.
من تنها کسی بودم که در آن ساختمان ماندم ـ حتی دختری هم که من را چک کرد آنجا نخوابید.
دختر توضیح داد: «این فصل، فصلِ توریستی نیست. برای تفریحهای زمستانی خیلی دیر اما برای تفریحهای تابستانی خیلی زود است.»
«خوبه. آیا عصرها میشود کاری انجام داد؟»
دختر خم شد و یکی از آن نگاههای «گردشگر احمق» را به من انداخت.
«درسته.»
تمام غروب را مشغول نوشتن بودم. در سالن بزرگی نشستم، اما احساس خفگی میکردم. یک میز چوب ماهون هیولایی کل فضا را در بر گرفته و اصلاً با ویترینهایی که دیوارها را پوشانده بود، تناسب نداشت. چلچراغها پرتوهای مستطیلی عجیب و غریبش را به سمت قاب عکسهای طلایی و قوریهای نقرهای نشانه رفته بود. لامپها به اندازهی کافی پر نور نبودند که اتاق را کاملاً روشن کنند. بنابراین لبهها تاریک باقی میماندند و سایههای موجدار در گوشههای دیوارها جا خوش کرده بودند. لپتابم به بالا میدرخشید و چیزی که نشان میداد یک گاو مُشک تاکسیدرمی شده بود. متعجب بودم که دانشمندهای اولیه از چنین چیزی چه عایدشان میشد؟
علم غربی به فرانسیس بیکن بسیار مدیون است. روزی روزگاری اروپاییها معتقدند بودند که ما فقط با فکر کردن به گیاهها و حیوانها میتوانیم آنها را درک کنیم. میتوانید روی یک صندلی بنشینید و استدلال کنید که خزهها نوعی گیاهاند، درحالیکه گُلسنگها ترکیبی از جلبک و قارچاند. در آغاز قرن هفدهم، بیکن این اسطوره را زیرورو کرد. او فلسفهی علم اروپا را دگرگون و استدلال کرد که ما نمیتوانیم جهان طبیعی را فقط با فکر کردن به آن درک کنیم و سفر در چشمانداز بیکن نقش اساسی داشت.