
معرفی کتاب: گیلگمش
«گیلگمش: کهنترین حماسهی بشری» با ترجمهی داوود منشیزاده از سوی نشر اختران به چاپ رسیده است. حماسهی گیلگمش یکی از قدیمیترین آثار مکتوب بشری و از شاهکارهای ادبیات کهن میانرودان است که ریشههای آن به بیش از چهار هزار سال پیش بازمیگردد. این اثر که بر لوحهای گلی به خط میخی اکدی و سومری حک شده، فقط داستان یک پادشاه اسطورهای شهر اوروگ را بازگو نمیکند، بلکه مفاهیم بنیادینی چون دوستی، قدرت، مرگ، جاودانگی و معنای زندگی را کاوش میکند. «گیلگمش» از نظر تاریخی و ادبی اهمیت مضاعفی دارد: هم بهعنوان نخستین نمونهی شناختهشدهی ادبیات حماسی و هم بهعنوان آینهای از اندیشهها و باورهای تمدنهای باستانی که بعدها بر فرهنگهای بعدی خاورمیانه و حتی غرب اثر گذاشتند.
داستان گیلگمش نخست در قالب روایتهای پراکندهی سومری شکل گرفت که در سدههای سوم هزارهی پیش از میلاد بر الواح گلی نوشته شده بودند. بعدها در حدود 1800 پیش از میلاد، این داستانها در قالب یک متن اکدی (بابلی کهن) گردآوری شدند. مشهورترین نسخهی کاملتر حماسه از دورهی بابلی میانه (حدود سدهی سیزدهم پیش از میلاد) و بابلی نو (سدهی هفتم پیش از میلاد) به دست آمده و بخش عمدهی آن در کتابخانهی آشوربانیپال، پادشاه آشور در نینوا، کشف شد. این نسخه که بهدست کاتب و شاعر بابلی تنظیم شده بود، بهعنوان نسخهی استاندارد شناخته میشود و شامل دوازده لوح گلی است.
داوود منشیزاده
بااینحال، بسیاری از این لوحها بهطور کامل باقی نماندهاند و متن فعلی ترکیبی از بخشهای کشفشده در مکانها و زمانهای مختلف است. هر لوح رویدادهایی از زندگی و سفرهای گیلگمش را روایت میکند و ساختار کلی داستان شباهتی بنیادین به دیگر حماسههای کهن دارد: قهرمانی با تواناییهای فراتر از انسان عادی، رویارویی با آزمونهای دشوار، فقدان و اندوه، جستوجوی معنایی فراتر از زندگی و درنهایت پذیرش محدودیتهای انسانی.
گیلگمش در آغاز داستان، پادشاهی است که دوسوم خدا و یکسوم انسان است. مادر او، نینسون، الههای خردمند و پدرش، لوگلباندا، از خاندان سلطنتی اوروک هستند. گیلگمش در اوج جوانی و قدرت است، اما همین قدرت موجب شده که مستبدانه حکومت کند. او با بیاعتنایی به مردم، آنها را به بیگاری وادار میکند و حتی از سنتهای مقدس برای منافع شخصی بهرهبرداری میکند. این خودکامگی، خشم مردم و خدایان را برمیانگیزد.
خدایان برای مهار غرور گیلگمش، موجودی به نام انکیدو را میآفرینند؛ مردی نیرومند که در دشتها با حیوانات زندگی میکند و بیخبر از تمدن است. او نماد طبیعت وحشی و نیروی مهارنشده است. پس از برخورد با یک شکارچی و دسیسهی مردم، زنی به نام شمحات به سوی انکیدو فرستاده میشود. شمحات با گفتوگو و معاشرت، او را از زندگی حیوانی به سوی آداب و فرهنگ انسانی هدایت میکند. انکیدو آموخت که بخورد، بیاشامد، لباس بپوشد و در میان انسانها زندگی کند.
با رسیدن خبر حضور انکیدو به اوروک، گیلگمش کنجکاو و کمی نگران میشود. وقتی دو پهلوان برای نخستینبار با یکدیگر روبهرو میشوند، نبردی سخت در میگیرد، اما نتیجه، برخلاف انتظار، دشمنی نیست بلکه احترام متقابل و دوستی عمیق است. این نقطهی عطف داستان، آغاز رابطهای است که ساختار روایی و احساسی حماسه را شکل میدهد.
حماسهی گیلگمش در لایههای گوناگون معنا عمل میکند. در یک سطح، داستانی ماجراجویانه و پر از قهرمانی و هیولاهای اسطورهای است. در سطحی دیگر، تأملی عمیق دربارهی مرگ و معنای زندگی است. دوستی گیلگمش و انکیدو یکی از نخستین نمونههای دوستی قهرمانانه در ادبیات جهان است که نشان میدهد پیوند انسانی میتواند شخصیت را متحول کند. همچنین، داستان با تقابل میان طبیعت و تمدن، انسان و خدا، غرور و فروتنی بازی میکند. پیام پایانی اثر این است که جاودانگی جسمانی ممکن نیست، اما جاودانگی معنوی و فرهنگی، از طریق آثار و خاطرهها، دستیافتنی است.
حماسهی گیلگمش بیش از چهار هزار سال پیش خلق شد، اما هنوز زنده است و با خوانندگان امروزی ارتباط برقرار میکند. داستان پادشاهی که قدرت، دوستی، فقدان، ترس و پذیرش را تجربه میکند، بازتابی از تجربهی مشترک انسانی است. گیلگمش از مردی مغرور به انسانی خردمند بدل میشود که میپذیرد عمر محدود است، اما معنای زندگی در اثرگذاری بر جهان و خاطرهی جمعی است. این پیام جاودانه، علت ماندگاری یکی از کهنترین آثار ادبی جهان تا به امروز است.
قسمتی از کتاب گیلگمش:
خدایان بزرگ چه شوری کردهاند؟ چرا طرح فنای مرا میریزند، رفیق؟ خوابی که من دیدم عجیب بود. آخر آن از بلایی میگفت. عقابی با چنگال مفرغ خود مرا گرفت و با من چهار ساعت بالا پرید. با من گفت: در زمین فرو بنگر! چگونه نمودار است؟ دریا را ببین! چگونه پیداست؟ ـ و زمین مانند کوهی بود، و دریا مانند نهر کوچکی. و باز بالاتر پرید، چهار ساعت، و با من گفت: در زمین فرو بنگر! چگونه نمودار است؟ دریا را ببین! چگونه پیداست؟ و زمین مانند خمیر نان مینمود، و دریا مانند لاوکی. دو ساعت دیگر باز مرا بالاتر برد، پس مرا انداخت و من افتادم، و بر زمین خرد شدم. اینست آن خواب. داغ از وحشت بیدار شدم.»
گیلگمش کلمات انکیدو را میشنید و نگاه او تیره گردید. صدای خود را بلند کرد و با انکیدو، رفیق خویش، چنین گفت:
«دیوی تو را با چنگال خود میگیرد. وای، که خدایان بزرگ آهنگ بلایی کردهاند! بیاسای، که پیشانی تو داغ است.»
انکیدو آسود و شیطانی به سراغ او آمد، دیوِ تب سر او را فرا گرفت.