
معرفی کتاب: کلیسای شیطان
کتاب «کلیسای شیطان» مجموعهای از داستانهای کوتاه نوشتهی ماشادو دِ آسیس، نویسندهی بزرگ برزیلی و از پیشگامان ادبیات مدرن امریکای لاتین است. این کتاب شامل برخی از بهترین داستانهای کوتاه اوست که با طنز تلخ، نگاه روانشناختی و نقد اجتماعی، زندگی و انسانیت را به چالش میکشد.
ماشادو دِ آسیس در ریودوژانیرو به دنیا آمد و با وجود فقر و بیماری (از جمله صرع) به یکی از مهمترین چهرههای ادبیات برزیل تبدیل شد. سبک او تحت تأثیر نویسندگانی چون لارنس استرن و ادگار آلن پو قرار داشت، اما نگاه منحصربهفرد او به روانشناسی انسان و نقد جامعه، آثارش را متمایز کرد.
درونمایههای اصلی داستانهای او عبارتاند از:
ـ طنز و هجو اجتماعی: دِ آسیس با طنزی ظریف، نابرابریهای اجتماعی، ریاکاری مذهبی و فساد اخلاقی را به تصویر میکشد.
ـ فراواقعیت و تخیل: برخی داستانها مرز بین واقعیت و خیال را محو میکنند.
ـ روانشناسی شخصیتها: او به عمق ذهن شخصیتها نفوذ میکند و تناقضات انسانی را نشان میدهد.
در خودِ داستان «کلیسای شیطان»، نویسنده کلیسایی را توصیف میکند که شیطان تأسیس کرده است. در ظاهر، این کلیسا به پرستش خدا مشغول است، اما در باطن، مفاهیمی مانند حرص و فساد را ترویج میدهد. ماشادو با این تمثیل، نقدی تند بر نهادهای مذهبی و دوگانگی اخلاقی در جامعه وارد میکند.
دِ آسیس اغلب از راویانی استفاده میکند که غیرقابل اعتماد هستند و واقعیت را تحریف میکنند. بسیاری از داستانهای او با پایانهای غافلگیرکننده و تلخ همراه هستند و این نویسنده عموماً با جملات کوتاه و دقیق، عمیقترین مفاهیم را بیان میکند.
داستانهای ماشادو اغلب شامل تصویری چیرهدستانه و طنزآمیز از ارزشهای طبقهی متوسط و ساختار اجتماعی برزیل در دورهی امپراتوری دوم و نخستین سالهای جمهوری در این کشور است. اگر ماشادو خود را به نوشتن داستانهای عاشقانهی اخلاقی و مطبوع و نیز حکایاتی در باب دسیسهچینیهای محافل بالای جامعه محدود میکرد، میراث او برای نسلهای آینده چیزی نمیبود جز تصویر مینیاتوری اندکی طعنهآمیز و البته دلنشین و سرگرمکنندهای از دوران خوش جامعهی برزیل. اما از اواخر دههی 1870، داستانهای او رفتهرفته بدل شد به حملهای هجوآمیز و ویرانگر به جامعهی آن روز برزیل و البته کل بشریت. چنان که هلن کالدوِل میگوید: «در داستانهای ماشادو چیزی نمیبینیم که نشان دهد او از عصری که در آن میزیست و نیز از وطن خود چندان رضایتی داشته است.»
ماشادو دِ آسیس یکی از پیشگامان رئالیسم روانشناختی و مدرنیسم در ادبیات امریکای لاتین است. نویسندگانی مانند خورخه لوئیس بورخس و گابریل گارسیا مارکز از او تأثیر پذیرفتهاند.
«کلیسای شیطان» نمونهای درخشان از نبوغ ماشادو دِ آسیس است که با ترکیب طنز، فلسفه و نقد اجتماعی، داستانهایی ماندگار خلق کرده است.
قسمتی از کتاب کلیسای شیطان نوشتهی ماشادو دِ آسیس:
شیطان زمانی به درگاه الهی رسید که خداوند پیرمردی را به حضور پذیرفته بود. فرشتگان مقرب که داشتند قد و بالای مهمان نورسیده را با تاج گل زیور میبستند، یکباره دست از کار کشیدند و شیطان بر آستانهی در ایستاد و چشم به ذات باری تعالی دوخت.
خداوند از او پرسید: «به چه کار آمدهای و از من چه میخواهی؟»
شیطان نیشخندی به لب آورد و گفت: «خیال مبارک آسوده باشد. من از طرف چاکرتان فاوست نیامدهام. آمدهام تا از طرف همهی فاوستهای قرون و اعصار حرف بزنم.»
«روشنتر حرف بزن ببینم چه میخواهی.»
«خداوندا، حرف من ساده است، اما اول رخصت میخواهم تا از حضورتان تقاضا کنم به این پیرمرد نازنین تفقدی بفرمایید و در بهترین غرفهی بهشت جایش بدهید و امر کنید با تار و تنبور آسمانی و سرود همسرایان درگاه ربانی پذیرایش بشوند...»
خداوند عالمیان با چشمانی سرشار از لطف و عطوفت از او پرسید: «میدانی این مرد چه کرده؟»
«خیر قربان، خبر ندارم، اما این مرد شاید از آخرین کسانی باشد که به آستان مبارک شما میآیند تا چند وقت دیگر بهشت مثل هتلی میشود که بهخاطر هزینهی گزافش خالی مانده. بنده قصد دارم پانسیون ارزانی راه بیندازم. منظورم کلیسایی است متعلق به شخص خودم. دیگر از این بیسروسامانی خسته شدهام. در قلمرو من هیچ قرار و قاعدهای نیست؛ هرچه هست موکول به تصادف است و بازی بخت که آمد و نیامد دارد. حالا دیگر نوبت من است که دستی بالا بزنم و مالکالرقاب عالم و آدم بشوم. حالا هم که خدمت رسیدم، برای این بود که ذات مبارکتان را با خبر کنم تا فردا پشت سرم نگویید فلانی عجب آبزیرکاهی بود. به نظر حضرتعالی، فکر خوبی نیست؟»
خداوند فرمود: «درواقع تو آمدهای تا خبرش را به من بدهی، نه اینکه اجازه بگیری.»
شیطان در پاسخ گفت: «دقیقاً همین است که میفرمایید؛ اما تشویق استادان حس خودخواهی را ارضا میکند. البته در این فقره باید عرض کنم تشویق استادان شکست خورده... درهرحال، حضرت باری، من قصد دارم به زمین بروم و سنگ بنای کلیسای خودم را بگذارم.»
«برو شروع کن.»
«دوست دارید هرازگاهی خدمت برسم و گزارش کار را تقدیم کنم؟»
«نه، لازم نیست. فقط بگو ببینم، چرا بعد از این همه مدت که از بیسروسامانی کارت گله میکردی، حالا یکباره به این فکر افتادهای که کلیسایی برای خودت راه بیندازی؟»
شیطان تسخرزنان لبخند فاتحانهای به لب آورد. اندیشهای پلید در سر داشت و جوابی تلخ و گزنده در خورجین خاطراتش نهفته بود و این چیزی بود که متقاعدش میکرد، در آن لحظهی کوتاه از جاودانگی، از نفس نفیسِ خداوند برتر است؛ اما خندهی خود را فرو خورد و گفت: «من همین حالا از تأملاتی که چندین و چند قرن پیش شروع کرده بودم فارغ شدهام. مدتی است به این نکته رسیدهام که فضایل بشری، همان دختران بهشت، تا حد زیادی قابل مقایسه با ملکههایی هستند که حاشیهی ردای مخملشان را با پارچهی نخی آراستهاند. حالا من قصد دارم از همان حاشیهی نخی بگیرم و بکشانمشان به کلیسای خودم. پشت سر اینها حاشیههای ابریشم خالص خودشان میآیند.»
خداوند زیر لب طعنهزنان فرمود: «باز همان لفاظیهای ملالآور!»