
معرفی کتاب: ویتگنشتاین ـ پوپر و ماجرای سیخ بخاری
کتاب «ویتگنشتاین ـ پوپر و ماجرای سیخ بخاری» اثری مستند و جذاب نوشتهی دیوید ادموندز و جان آیدینو، دربارهی تقابل فکری دو تن از بزرگترین فیلسوفان قرن بیستم، یعنی لودویگ ویتگنشتاین و کارل پوپر است. این کتاب بر محور حادثهای تاریخی میگردد که در سال 1946، در دانشگاه کمبریج اتفاق افتاد؛ جلسهای که تنها ده دقیقه طول کشید، اما به یکی از مهمترین و جنجالیترین لحظات در تاریخ فلسفهی مدرن تبدیل شد. نویسندگان بادقت، جزئیات این ماجرا را بازسازی کردهاند و در این مسیر، زندگی، افکار و زمینهی تاریخی این دو متفکر را نیز مورد واکاوی قرار میدهند. نتیجه، کتابی است که فلسفه، تاریخ، سیاست و روانشناسی را به شکلی درخشان در هم میآمیزد.
کتاب با روایت جلسهی فلسفی در کالج کینگ دانشگاه کمبریج، در 25 اکتبر 1946، آغاز میشود. جلسهای که در آن ویتگنشتاین، استاد فلسفهی کمبریج و شخصیتی کاریزماتیک، پرخاشگر و شورمند، با کارل پوپر، فیلسوف اتریشیتبار و میهمان دانشگاه، رودررو میشود. موضوع جلسه «مسائل فلسفی» بود، اما در میانهی آن بحث داغی شکل میگیرد. پوپر که از منتقدان جدی ویتگنشتاین بود، اصرار داشت که فلسفه باید به مسائل واقعی بپردازد، نه بازیهای زبانی یا سردرگمیهای مفهومی.
در لحظهای جنجالی، گفته میشود که ویتگنشتاین با عصبانیت یک سیخ داغ پوکر (ابزاری برای بازی در شومینه) را برداشت، تکان داد یا به سمت پوپر گرفت و سپس با عصبانیت جلسه را ترک کرد. از اینجا به بعد، روایتهای مختلفی از آنچه واقعاً رخ داد شکل میگیرد. برخی شاهدان میگویند پوکر را تکان داد، برخی میگویند تهدید کرد، برخی حتی میگویند برخورد فیزیکی انجام نشده و داستان بیشازحد بزرگ شده است. این ابهام، بهانهای برای نویسندگان است تا بررسی کنند که این دو فیلسوف واقعاً که بودند، چه افکاری داشتند و چرا برخورد آنها چنین تأثیرگذار شد.
این کتاب، بیش از آنکه صرفاً بازسازی یک مناظره باشد، کشمکش میان دو جهانبینی بنیادین را به تصویر میکشد. ویتگنشتاین نمایندهی فلسفهی دروننگر، پیچیده، زبانمحور و گاه شخصی است. او به ژرفای تجربه و معناهای پنهان در کاربرد زبان توجه دارد. پوپر، در مقابل، فیلسوفی است که به روشنگری، نقد عقلانی، علم و پیشرفت باور دارد. او بر آزمونپذیری، وضوح و توانایی اندیشه در ایجاد تغییر در جهان تأکید میکند.
در این مناظرهی کوتاه، تنش این دو دیدگاه فوران میکند: آیا فلسفه باید زبان را واکاوی کند یا باید در خدمت روشنسازی جهان واقعی باشد؟ آیا فلسفه باید سؤالات را حل کند، یا آنها را بازنویسی کند؟ آیا باید خود را در اتاقی فلسفی حبس کند یا وارد جامعه و علم شود؟
نویسندگان کتاب فقط به فلسفه نمیپردازند، آنها زمینهی تاریخی و اجتماعی این دو فیلسوف را نیز بررسی میکنند. هر دو یهودیتبار بودند و از اتریش گریخته بودند، اما سرنوشتشان متفاوت بود. ویتگنشتاین گرچه از نژادی یهودی میآمد، خانوادهای بسیار ثروتمند داشت و موفق شد با نفوذ، خود را از قوانین نژادپرستانهی نازیها دور کند. پوپر اما با فقر و تبعید مواجه بود و مجبور شد به نیوزیلند برود و سپس در انگلستان مقیم شود.
درعینحال، نگاه آنها به سیاست هم متفاوت بود. پوپر ضدکمونیست و مدافع دموکراسی لیبرال بود. ویتگنشتاین هیچگاه رویکرد سیاسی روشنی نداشت، اما درونی و اخلاقگرا باقی ماند. همین تفاوت در نگرشها، زمینهی برخورد آنها را مهیا کرده بود.
یکی از جذابترین جنبههای کتاب، تصویری است که از فلسفه بهعنوان یک میدان مبارزه ارائه میدهد. برخلاف تصور رایج که فلسفه را خشک، انتزاعی و بیاحساس میداند، در این کتاب میبینیم که فیلسوفان میتوانند پرشور، هیجانی و حتی خشونتبار باشند. جلسهی مورد بحث نه یک مناظرهی آرام، بلکه جدالی واقعی است. گفته میشود ویتگنشتاین با همان جدیت که دربارهی معنا بحث میکرد، با چنان حرارتی صحبت میکرد که گویی جانش در خطر است.
شخصیتها نیز رنگارنگ و پیچیدهاند. ویتگنشتاین عصبی، رنجدیده و سختگیر است. پوپر خودبین، مدعی و اهل جدل است. هر دو درگیر اثبات حقانیت خود هستند، نهتنها برای دیگران، بلکه برای خودشان.
نویسندگان کتاب که پیشتر نیز در زمینهی تاریخ و مستندسازی فعالیت داشتهاند، با مهارتی تحسینبرانگیز روایت را پیش میبرند. آنها از گزارشهای متناقض، نامهها، خاطرات و مصاحبهها استفاده میکنند تا یک رویداد را از زوایای گوناگون نشان دهند. نتیجه، کتابی است که بیشتر شبیه یک رمان جنایی ـ فلسفی است تا یک اثر دانشگاهی خشک. همچنین لحن اثر زنده، پرکشش و گاهی طنزآمیز است و خواننده را همزمان سرگرم و آگاه میکند.

ویتگنشتاین-پوپر و ماجرای سیخ بخاری (ده دقیقه جدل میان دو فیلسوف بزرگ)
نشر نیقسمتی از کتاب ویتگنشتاین ـ پوپر و ماجرای سیخ بخاری:
کمی پیش از ساعت نُه صبح روز 21 ژوئن 1936، موریتس اشلیک از آپارتمانش، روبهروی پارک بزرگ و بسیار آراستهی کاخ بلوودره در بالای سراشیب خیابان پرینتس اویگن بیرون آمد، سوار تراموایی شد که آرامآرام به پایین تپه به مرکز وین میرفت و مسیر آشنای پانزده دقیقهاش را به دانشگاه وین پیمود. اشلیک استاد کرسی فلسفهی علوم استقرائی بود. چند قدم مانده به پلکان سنگی ورودیِ اصلی پرابهت دانشگاه پیاده شد، از دروازهی آهنی گذشت و باعجله به سوی تالار غارمانند مرکزی ساختمان شتافت، به راست پیچید و از پلهها به طرف کلاسهای حقوق و فلسفه بالا رفت. استاد پنجاه و چهار ساله دیرش شده بود، درس آن روزش فلسفهی جهان طبیعی و بررسی مباحثی چون علیت و موجبیت و ارادهی آزاد و اختیار انسان بود.
وی سخنران درخشندهای نبود ـ به لحنی یکنواخت و نارسا صحبت میکرد ـ ولی کلاسهایش همیشه شلوغ بود. دانشجویان روشنی فکر و گسترهی علایق او را، از علوم گرفته تا منطق تا اخلاقیات، میپسندیدند. اشلیک با موهای نقرهای و جلیقهی همیشگیاش و رفتار موقر و حالتی آمرانه، و نیز خوشرویی و مهربانی، در میان نسل جوان وجههی فراوان داشت. در مقام بنیانگذار و محرک اصلی گروه فلاسفه و دانشمندانِ مشهور به حلقهی وین ـ که آموزهی پوزیتیویسم منطقی آنها نیروی چیرهی فلسفهی زمان به شمار میآمد ـ نفوذ اشلیک در میان دانشگاهیان نیز بسیار زیاد بود. و فزون بر این مراتب، وی کسی بود که لودویگ ویتگنشتاین را مجدداً به عالم فلسفه برگردانده بود.
استاد بهسوی کلاس درسش میشتافت، ولی آن روز قیافهای ناخوشایند، دانشجوی دکترای پیشینی به نام یوهان (یا هانس) نلبوک، در روی پلهها انتظار او را میکشید. نلبوک تاکنون دوبار به خاطر تهدید کردن اشلیک به بیمارستان روانی فرستاده شده بود و طبق تشخیص پزشکان پارانویای اسکیزوفرنی (بدگمانی ناشی از روانگسیختگی) داشت. اشتغال ذهنی او با استاد راهنمای پیشینش تا اندازهای هم تقصیر شاگرد دیگری، سیلویا بوروویکا، بود که نلبوک به دام عشقش افتاده بود. خود دختر هم حالتی عصبی و ناآرام داشت، به هیچیک از پیشنهادات اغواگرانه پسر پاسخ مساعد نداده بود و از همه بدتر، به او القا کرده بود که عاشق پروفسور علوم استقرائی است که این به نظر نلبوک خطایی غیرقابلفهم مینمود. معلوم نیست که اشلیک ـ با همسری امریکایی و دو فرزند ـ محبت خانم را بیپاسخ گذاشته باشد. بههرصورت، در تصورات جنونآمیز نلبوک این دو با هم رابطهی نامشروع داشتند.