
معرفی کتاب: دفاع لوژین
«دفاع لوژین» کتابی است نوشتهی ولادیمیر ناباکوف که نشر کارنامه آن را با ترجمهی رضا رضایی به چاپ رسانده است. «دفاع لوژین» سومین رمان ناباکوف است که در سال 1930، به زبان روسی منتشر و بعدها بهدست خود ناباکوف به انگلیسی ترجمه شد. این رمان داستان زندگی الکساندر ایوانوویچ لوژین، یک استاد شطرنج نابغه اما روانرنجور را روایت میکند که درگیر دنیای پیچیدهی ذهنی خود و فشارهای ناشی از رقابتهای شطرنج میشود. ناباکوف در این اثر، مانند بسیاری از آثار دیگرش، از تکنیکهای ادبی پیچیده، توصیفات شاعرانه و درونمایههای روانشناختی استفاده میکند تا تراژدی یک نابغهی تنها را به تصویر بکشد.
داستان با دوران کودکی لوژین آغاز میشود، پسربچهای گوشهگیر و منزوی که در خانوادهای متوسط در روسیهی پیش از انقلاب زندگی میکند. او در مدرسه عملکرد ضعیفی دارد و از سوی همسالانش به سخره گرفته میشود. پدرش، نویسندهای ناموفق و مادرش رابطهی سردی با او دارد.
یک روز، لوژین با بازی شطرنج آشنا میشود و بهسرعت استعداد خارقالعادهی خود را در این بازی نشان میدهد. شطرنج برای او نه فقط یک بازی، بلکه جهانی منظم و قابلپیشبینی است که در آن میتواند از آشفتگیهای زندگی واقعی فرار کند. بهتدریج او تمام وقت خود را صرف مطالعه و بازی شطرنج میکند و از زندگی عادی فاصله میگیرد.
لوژین به یک شطرنجباز حرفهای تبدیل میشود و در مسابقات بینالمللی شرکت میکند. بااینحال، هرچه بیشتر در دنیای شطرنج غرق میشود، ارتباطش با واقعیت ضعیفتر میگردد. او دچار توهمات پارانوئیدی میشود و رقبای خود را نه بهعنوان انسان، بلکه بهعنوان مهرههایی در یک بازی میبیند که قصد نابودی او را دارند.
در میانسالی، زنی ناشناس (که نامش در رمان ذکر نمیشود) به زندگی لوژین وارد میشود و با او ازدواج میکند. این زن سعی میکند او را از وسواس شطرنج نجات دهد و به زندگی عادی بازگرداند. برای مدتی، لوژین شطرنج را کنار میگذارد اما ذهن او همچنان درگیر استراتژیهای شطرنج است. او حتی زندگی واقعی را نیز بهصورت یک صفحهی شطرنج میبیند و هر حرکت اطرافیانش را بهعنوان حمله یا دفاع تفسیر میکند.
پس از سالها دوری از شطرنج، لوژین متقاعد میشود تا در یک تورنمنت بزرگ شرکت کند؛ اما فشار روانی مسابقات و ترس از شکست، او را به مرز جنون میرساند. در اوج بحران، او دفاع لوژین (یک استراتژی خیالی که در ذهنش ساخته) را اجرا میکند: تنها راه فرار از این بازی بیپایان، خروج کامل از صفحهی شطرنج است.
ناباکوف از شطرنج بهعنوان نمادی از ساختارهای نظاممند و بیرحم زندگی استفاده میکند. لوژین تلاش میکند تا با تسلط بر این بازی، بر سرنوشت خود کنترل داشته باشد، اما درنهایت، این شطرنج است که بر او مسلط میشود.
لوژین قربانی نبوغ خود است. او نمیتواند با دیگران ارتباط برقرار کند و حتی عشق همسرش نیز نمیتواند او را از دنیای درونیاش نجات دهد. ناباکوف با ظرافت، فرآیند فروپاشی روانی یک نابغه را به تصویر میکشد.
ناباکوف در این رمان از زبان پیچیده و تصاویر شاعرانه استفاده میکند. توصیفات او از حالات روانی لوژین بینظیر است و خواننده را به درون ذهن آشفتهی قهرمان داستان میکشاند.
«دفاع لوژین» از نظر درونمایه شبیه به «لولیتا»ست. هر دو رمان دربارهی شخصیتهای منزوی و وسواسی هستند که در دام علایق خود گرفتار میشوند. این کتاب نهتنها یک تراژدی روانشناختی است، بلکه نقدی است بر فشارهای نبوغ و انزوای هنرمند.
قسمتی از کتاب دفاع لوژین نوشتهی ولادیمیر ناباکوف:
فقط در ماه آوریل، در تعطیلات عید پاک، آن روز محتوم برای لوژین فرارسید که ناگهان همهی دنیا تاریک شد، انگار کسی کلیدی را زده باشد، و در این تاریکی فقط یک نقطه روشن ماند، یک شگفتیِ نورسیده، یک جزیرهی نورانی که مقدر بود تمام زندگیاش در آن خلاصه شود. سعادتی که آونگوار به آن آویزان شده بود به سکون رسید. آن روز ماه آوریل برای همیشه منجمد شد، حال آنکه در یک جای دیگر، جابهجایی فصلها، بهار شهر، تابستان روستا، در پهنهی دیگری ادامه داشت ـ اینها وقایع مبهمی بودند که تأثیری بر او نداشتند.
همهچیز معصومانه شروع شد. آقای لوژین در سالگرد مرگ پدرزنش ضیافت موسیقی شبانهای در خانهی خود ترتیب داد. خودش از موسیقی زیاد سر در نمیآورد؛ عشق پنهانی و شرمسارانهای به لاتراویاتا داشت و در کنسرتها فقط در ابتدا به پیانو گوش میداد و بعد خودش را به تماشای دستهای نوازندهی پیانو که در بدنهی براق و سیاه پیانو منعکس میشد راضی میکرد؛ اما درهرحال میبایست آن موسیقی شبانه را برپا کند تا آثار پدرزن فقیدش اجرا شود: روزنامهها مدتی بود که اسمی از او نبرده بودند ـ محاق فراموشی، کامل و عمیق و نومیدکننده بود ـ و همسر آقای لوزین مدام با تبسم لرزانی تکرار میکرد که همهاش توطئه بوده است، توطئه و باز هم توطئه و اینکه حتی در زمان حیات پدرش هم دیگران به نبوغ او غبطه میخوردهاند و حالا هم میخواهند شهرت پس از مرگ او را پایمال کنند. خانم لوژین لباس مشکی و یقهبازی پوشیده بود و گلوبند الماسنشان باشکوهی بسته بود و با همان حالت خماری دلپذیرِ چهرهی سفید پفکردهاش، بهآرامی، بدون آنکه صدای خود را بلند کند، از مهمانها پذیرایی میکرد و با هر کدام چند کلمهای نرم و شتابآلود ردوبدل میکرد؛ اما در باطن خجالت میکشید و مدام با نگاه شوهرش را دنبال میکرد که با قدمهای کوتاه به اینسو و آنسو میرفت و پیش پیراهن آهارخوردهی پفدارش مثل سینهبند از جلیقهاش بیرون زده بود ـ مرد باهوش و خوشمشربی که در معرض نخستین ضربههای ملایم زوالِ اعتبار ادبی قرار داشت. سردبیر یک مجلهی هنری به تابلوی فرونه، که زیر نور شدید بسیار زنده به نظر میرسید، نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «باز هم لخت و عور!» و همین موقع روی سر لوژین جوان، که ناگهان کنار پاهای او سبز شده بود، دست نوازش کشید. صدای زنانهای از پشت سر آمد: «چه گُنده شده.»