معرفی کتاب: بادبادک‌باز

4 هفته پیش زمان مطالعه 5 دقیقه


رمان «بادبادک‌باز» نخستین اثر خالد حسینی، نویسنده‌ی افغان ـ امریکایی، در سال 2003 منتشر شد و به‌سرعت توانست توجه جهانیان را به خود جلب کند. این کتاب نه‌تنها نقطه‌عطفی در کارنامه‌ی ادبی نویسنده‌اش محسوب می‌شود، بلکه یکی از مهم‌ترین رمان‌های معاصر درباره‌ی افغانستان، مهاجرت، جنگ و رستگاری است. استقبال چشمگیر از این رمان باعث شد میلیون‌ها نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رود و حتی در قالب فیلمی سینمایی در سال 2007 به کارگردانی مارک فورستر نیز اقتباس شود.
«بادبادک‌باز» فراتر از یک داستان ساده است؛ روایتی است درباره‌ی روابط پیچیده‌ی پدر و پسر، دوستی و خیانت، سنگینی گناه و تلاش برای جبران آن. در دل داستان، تاریخ پرآشوب افغانستان از دوران سلطنت تا اشغال شوروی و سپس ظهور طالبان بازتاب می‌یابد و زندگی شخصیت‌ها با تحولات سیاسی و اجتماعی کشورشان گره می‌خورد.
داستان از زبان امیر، پسر یک تاجر ثروتمند کابلی روایت می‌شود. او در کودکی با خدمتکار وفادار خانواده‌شان، حسن، رابطه‌ای صمیمی و عمیق دارد. حسن پسری است از قوم هزاره، گروهی که همواره در تاریخ افغانستان با تبعیض و نابرابری روبه‌رو بوده‌اند. امیر و حسن با وجود تفاوت‌های طبقاتی و قومی، دوستی عجیبی را تجربه می‌کنند که در بطن آن رقابت، محبت، حسادت و خیانت تنیده شده است. 
یکی از نقاط اوج داستان روزی رخ می‌دهد که امیر در مسابقه‌ی بادبادک‌بازی کابل پیروز می‌شود و حسن برای آوردن آخرین بادبادک دنباله‌دار، که نشانه‌ی پیروزی امیر است، به کوچه‌های شهر می‌رود. در آنجا قربانی حمله‌ی خشونت‌آمیز چند پسر می‌شود و امیر که شاهد ماجراست، از ترس و ضعف خود چیزی نمی‌گوید و سکوت اختیار می‌کند. این لحظه به‌مثابه شکافی عمیق در روح او باقی می‌ماند؛ خیانتی که تا بزرگسالی همچون سایه‌ای سیاه بر او سنگینی می‌کند. 

 

خالد حسینی


یکی از نقاط قوت اصلی رمان بادبادک‌باز، خلق شخصیت‌های چندلایه و پیچیده است. خالد حسینی با مهارتی خاص، انسان‌هایی را به تصویر می‌کشد که در عین ویژگی‌های فردی، نماد موقعیت‌های تاریخی و اجتماعی افغانستان نیز هستند. 
خالد حسینی از زبانی ساده اما شاعرانه استفاده می‌کند. روایت در بیشتر مواقع خطی است اما با فلاش‌بک‌ها و بازگشت به گذشته غنا می‌یابد. او از توصیف‌های تصویری بهره می‌گیرد تا صحنه‌های کابل قدیم، مسابقات بادبادک‌بازی و ویرانی‌های افغانستان را به شکلی زنده در ذهن خواننده نقش بزند.
یکی دیگر از ویژگی‌های سبک او، بهره‌گیری از اصطلاحات و کلمات فارسی دری است. این امر به رمان حال‌وهوایی اصیل می‌بخشد و خواننده را بیشتر به فضای افغانستان نزدیک می‌کند.
منتقدان ادبی رمان را به خاطر روایت روان، شخصیت‌پردازی قوی و مضمون عمیق مورد ستایش قرار دادند. بسیاری بر این باور بودند که حسینی توانسته است ترکیبی از داستان شخصی و تاریخ ملی ارائه دهد که هم بُعدی تراژیک دارد و هم امیدبخش است.
درنهایت، «بادبادک‌باز» فقط یک رمان پرفروش نیست؛ اثری است که ادبیات مهاجرت و ادبیات جنگ را به هم پیوند داده و جایگاهی ویژه در ادبیات معاصر دارد. این اثر نشان داد که داستان‌های شخصی می‌توانند جهانی شوند، زیرا در دل خود مفاهیمی چون عشق، دوستی، خیانت، گناه و بخشش را حمل می‌کنند که برای همه انسان‌ها قابل‌فهم است.

بادبادک باز

بادبادک باز

مروارید
افزودن به سبد خرید 370,000 تومان


قسمتی از کتاب بادبادک‌باز نوشته‌ی خالد حسینی:
بعضی شنبه‌ها، صبح زود بلند می‌شدم و از بزرگراه 17 راهی جنوب می‌شدم، فورد از جاده‌ی پرپیچ‌و‌خم کوه‌هایی که به سانتا کروز می‌خورد خودش را به‌زور بالا می‌کشید. کنار فانوس دریایی قدیمی پارک می‌کردم و منتظر طلوع خورشید می‌شدم، توی ماشین می‌نشستم و مه‌ای را که از اقیانوس برمی‌خاست تماشا می‌کردم. توی افغانستان، اقیانوس را فقط توی سینما دیده بودم. توی تاریکی پهلوی حسن نشسته، از خودم می‌پرسیدم آیا اینکه خوانده‌ام هوای دریا بوی نمک می‌دهد، حقیقت دارد یا نه. آن‌وقت‌ها به حسن می‌گفتم بالاخره یک روزی ما هم لب ساحل خزه‌پوش قدم می‌زنیم، پاهایمان را توی ماسه‌ها فرو می‌کنیم و آبی را که تا دم پنجه‌های پایمان می‌آید تماشا می‌کنیم. اولین‌باری که اقیانوس آرام را دیدم، چیزی نمانده بود جیغ بزنم. عین همان اقیانوس‌هایی که توی فیلم‌های دوران کودکی‌ام دیده بودم، بزرگ و آبی بود.
گاهی‌وقت‌ها، طرف‌های غروب، ماشین را پارک می‌کردم و پای پیاده از پل هوایی اتوبان بالا می‌رفتم. صورتم را می‌چسباندم به نرده و سعی می‌کردم نور قرمز چشمک‌زن چراغ عقب ماشین‌ها را که ذره‌ذره جلو می‌رفتند تا جایی که چشمم کار می‌کرد، بشمارم. بی‌ام‌و. ساب. پورشه. ماشین‌هایی که هیچ‌وقت توی کابل ندیده بودم، آنجا بیشتر مردم ولگای روسی، اُپل قدیمی یا پیکان ایرانی سوار می‌شدند. 

 


حدود دو سال از آمدن‌مان به امریکا می‌گذشت و من هنوز در حیرت بزرگی این کشور و عظمتش مانده بودم. اتوبان پشت اتوبان، شهر پشت شهر، تپه پشت کوه و کوه پشت تپه و پشت آن‌ها شهرهای دیگر و آدم‌های دیگر.
خیلی قبل از آنکه ارتش روسیه توی افغانستان رژه برود، خیلی قبل از آنکه دهکده‌ها به آتش کشیده شوند و مدرسه‌ها ویران شوند، خیلی قبل از آنکه مین‌ها مثل بذرهای مرگ توی زمین کاشته شوند و بچه‌ها زیر خروارها خاک دفن شوند، کابل برای من شهر ارواح شده بود، شهر ارواحِ لب شکری.
امریکا خیلی فرق می‌کرد. امریکا رودی بود خروشان، بدون یادآوری گذشته. می‌توانستم خودم را بزنم به آب این رودخانه، گناهانم را به قعرش بفرستم، خودم را بسپارم دست آب تا مرا ببرد یک جای دور. جایی که در آن نه ارواحی باشد، نه خاطره‌ای و نه گناهی.
برای هرچه هم که نباشد، برای همین موضوع، امریکا را با آغوش باز پذیرفتم.   

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط