#
#

قصه‌های جوانی/ آندری تارکوفسکی در میان خاطرات و تأملات

5 ماه پیش زمان مطالعه 5 دقیقه


کتاب «قصه‌های جوانی» به قلم آندری تارکوفسکی به همت نشر درون به چاپ رسیده است. آندری تارکوفسکی یکی از معدود کارگردانانی است که هم در سینمای هنری و هم در ادبیات، تأثیری ماندگار گذاشته است. اگرچه شهرت اصلی او به‌خاطر فیلم‌های شاعرانه و فلسفی‌اش است، ولی نوشته‌هایش در قصه‌های جوانی، نشان می‌دهد که او از همان جوانی عمق فکری قابل‌توجهی داشته است. این کتاب، که به فرانسوی منتشر شده، مجموعه‌ای از متون پراکنده‌ای است که تارکوفسکی در دهه‌های 1950 و 1960 نوشته، یعنی پیش از آنکه اولین فیلم بلندش، «کودکی ایوان» را در سال 1962، بسازد.
کتاب از چند بخش تشکیل شده که هرکدام سبک و درون‌مایه‌ی خاص خود را دارند؛ برخی داستان‌ها مستقیماً به خاطرات شخصی تارکوفسکی مربوط می‌شوند، مثل توصیف روزهایی که در روستاهای روسیه سپری کرده یا خاطراتش از پدرش، آرکادی تارکوفسکی، که شاعر بود و رابطه‌ی عاطفی پیچیده‌ای با او داشت.
در یکی از داستان‌ها، او فضایی رؤیامانند خلق می‌کند که یادآور سکانس‌های فیلم آینه است. جایی که مرز بین واقعیت و خیال محو می‌شود.
تارکوفسکی همیشه دغدغه‌های متافیزیکی داشت و این کتاب نشان می‌دهد که این تفکرات از جوانی در ذهن او بوده‌اند. او در بخش‌های گوناگون کتاب از مفاهیمی همچون مرگ، جاودانگی و ایمان می‌نویسد. این بخش‌ها گاهی شبیه به یادداشت‌های یک عارف هستند.
تارکوفسکی عاشق طبیعت روسیه بود و این عشق در نوشته‌هایش کاملاً آشکار است. او بارها از جنگل‌های انبوه، باران‌های طولانی و زمستان‌های سفید به‌عنوان نمادهایی از تنهایی، پاکی و گاه ترس یاد می‌کند. 
بسیاری از شخصیت‌های داستان‌های او تنها هستند و به‌دنبال پاسخی برای پوچی زندگی می‌گردند.
برای تارکوفسکی، هنر (چه سینما، چه شعر) تنها راه رستگاری انسان است. او در جایی می‌نویسد: «هنر تنها جایی است که حقیقت می‌تواند بدون خیانت وجود داشته باشد.» این جمله‌ی کلیدی، فلسفه‌ی هنری او را خلاصه می‌کند.
این کتاب پنجره‌ای است به ذهن یکی از بزرگ‌ترین فیلمسازان تاریخ. همچنین برای علاقه‌مندان به ادبیات روسی، نوشته‌های او ادامه‌دهنده‌ی سنت نویسندگان بزرگی مثل داستایوفسکی و تورگنیف هستند و برای فیلمسازان جوان، نشان می‌دهد که چگونه یک هنرمند می‌تواند از نوشتن به فیلمسازی برسد. خواندن این اثر به درک بهتر فیلم‌هایش کمک می‌کند و درعین‌حال، به‌عنوان یک متن ادبی مستقل نیز ارزش بالایی دارد.

قصه های جوانی

قصه های جوانی

درون
افزودن به سبد خرید 105,000 تومان

قسمتی از کتاب قصه‌های جوانی نوشته‌ی آندری تارکوفسکی:
*شب قبل از سفر
آن شب، مدت زیادی خواب به چشمان نیکولای راه نیافت. گرمای خفقان‌آوری بود. هوای آلوده و کم‌اکسیژن به او احساس نفس‌تنگی می‌داد و فشار دردناکی به گوش‌هایش وارد می‌کرد. هوای دم‌کرده‌ی لزج، آمیخته به احساسِ چیزی جبران‌ناپذیر و نادرست، ذهنش را آشفته کرده بود.
ناراحتی‌اش خصوصاً به این خاطر فزونی گرفته بود که می‌دانست چه کار باید بکند. نه‌تنها می‌دانست، بلکه احساسش می‌کرد: اشتیاق و میلی تقریباً فیزیکی به نقاشی کردن داشت.
بر تخت‌خواب فلزیِ نااستوار با ملحفه‌های کثیف و مرطوب از عرقش دراز کشیده بود و نقاشی بعدی‌اش را ـ ضمناً نه فقط یک نقاشی، بلکه یک پژوهش (پژوهشی برای شروع کردن!) ـ چنان به‌وضوح تصور می‌کرد که هرازگاهی از جا می‌جهید و پابرهنه روی زمین چرک، که به پاشنه‌هایش می‌چسبید، راه می‌رفت. نقاشی را این‌گونه تصور می‌کرد: 
باران شلاقی و سرد در طیف رنگ‌های آبی و بنفش. آسمان شب در نزدیکی سپیده‌دم. شهر. در پسِ پرده‌ی سنگین باران، لکه‌ای تیره که انگار ساختمان بزرگی است. 
در پایین، بر روی مسیر، یک تیر چراغ برق، خیس از سیلاب خروشان باران. اتمسفری نامساعد، سرد، غم‌انگیز... در افق، بر فراز سقف خانه‌هایی که به‌طور جزئی مشخص‌اند، سپیده دارد کم‌کم می‌دمد، با دو ضربه‌ی عمود قلم‌موی پهن به رنگ آبی کبالت و سفید سربی.
و در بالا، درست زیر سقف ساختمان بزرگ، نور تندی که از تنها پنجره‌ی روشن بیرون می‌آید، با ردهای اریب خاکستری. پنجره‌ای آشنا، چنان آشنا که می‌توان برایش گریست.
این ابیات به یادش آمد:
باران پرهیاهو راه خود را باز می‌کند
همچون اشکی آرام روی پنجره
سپیده‌دم فیروزه‌ای که کمی پیش دمیده
سرانجام بر فراز بام‌ها برمی‌آید.
ـ همچون اشکی آرام بر پنجره... بر پنجره... کاش پنجره‌ای بود... خفقان‌آور است...
تحت تأثیر بی‌چون‌و‌چرای الهامی تب‌آلود، بغض گلویش را گرفت. 
ـ آه، کاش هوا روشن بود...
نیکولای به سمت در رفت و کلید برق را زد. نور زرد و بی‌روحی با اکراه اتاق را پر کرد، درحالی‌که با بیزاری از گوشه‌های تاریک و مرطوبِ پوشیده از لکه‌های عجیبِ کپک، که به کبودی شبیه بودند، دوری می‌کرد. نیکولای پوزخند کینه‌توزانه‌ای زد، جعبه‌رنگش را برداشت و تیوب‌های رنگ را بیرون آورد. تخته‌های کف اتاق موقع رفتن به آشپزخانه زیر قدم‌هایش ترق‌تروق کرد؛ با یک تکه صابون خارجی که کسی در جاصابونی روی سینک چرب ظرفشویی جا گذاشته بود، مدت زیادی مشغول شستن قلم‌موهایش شد. به اتاق برگشت، آن‌ها را با حوله‌ای خشک کرد و به‌دقت درون جعبه‌اش چید. بعد شلوارش را که روی پشتی تخت رها شده بود برداشت و پانزده روبل از جیب پشتش بیرون آورد: یک اسکناس ده روبلی، یک اسکناس سه روبلی و همین‌طور دو سکه. همه را روی جعبه‌رنگش گذاشت، به سمت در رفت و به آن تکیه داد، دست‌هایش را پشت کمر برد و همان‌طور خیره به پنجره‌ی چهارگوش زیرزمین باقی ماند.

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط