
سینما-اقتباس: تلماسه
تلماسه فیلمی است در ژانر علمی ـ تخیلی ـ حماسی در دو بخش که بخش اول آن در سال 2021 و بخش دوم در سال 2024 اکران شده است. فیلم براساس رمانی از فرانک هربرت اقتباس شده است.
فرانکلین پاتریک هربرتِ پسر، معروف به فرانک هربرت، در هشتم اکتبر سال 1920 میلادی در شهر تاکوما در ایالات واشینگتن امریکا دیده به جهان گشود. پدر او در آن زمان رانندهی اتوبوس خطی بین تاکوما و اَبِردین بود و بعدها به شغلهایی مانند فروشندگی لوازم برقی، فروشندگی خودرو و گشت موتوری پلیس روی آورد.
هربرت از کودکی علاقهی زیادی به نویسندگی داشت و آن را بهعنوان پیشهی آتی خود در نظر گرفته بود. او در سال 1938، از دبیرستان سِلیم فارغالتحصیل شد و یک سال بعد موفق شد تا با مخفی کردن سن واقعیاش، در نشریهی گلِندِیل استار به نخستین شغل روزنامهنگاری خود مشغول شود. شروع جنگ جهانی دوم وقفهی کوتاهی در پیشرفت حرفهای او ایجاد کرد و او بهناچار بهمدت شش ماه تا زمان اخذ معافیت پزشکی، به عنوان عکاس در گردان سیبیز نیروی دریایی امریکا مشغول به خدمت شد.
هربرت در سال 1941 با شخصی به نام فلورا پارکینسون ازدواج کرد. حاصل این ازدواج ناموفق که چهار سال بعد به طلاق انجامید، دختری به نام پِنی بود. او پس از پایان جنگ در دانشگاه واشینگتن مشغول به تحصیل شد و در کلاس نویسندگی خلاق این دانشگاه با دختری به نام بوِرلی اَن استوارت آشنا شد. این دو تنها دانشجویان کلاس بودند که تا آن زمان موفق به فروش نوشتههای خود برای چاپ شده بودند؛ دو داستان ماجرایی عامهپسند هربرت در نشریهی اسکوایر و یک داستان استوارت در مجلهی مادِرن رومَنس به چاپ رسیده بود. این دو در سال 1946 در شهر سیاتل ایالت واشینگتن ازدواج کردند و دو فرزند پسر هربرت، برایان و بروس، حاصل این ازدواج هستند.
هربرت هرگز از دانشگاه فارغالتحصیل نشد. دلیل این امر به گفتهی پسرش، برایان، آن است که او تنها به مطالعهی دروسی که برایش جذاب بودند میپرداخت و به سایر دروس اهمیتی نمیداد. او پس از ترک تحصیل به حرفهی روزنامهنگاری بازگشت و در نشریات سیاتل استار و اوِرگان استیتسمن مشغول به کار نویسندگی و ویراستاری شد.
هربرت در دههی چهل وقت زیادی را به مطالعهی آثار علمی ـ تخیلی اختصاص داد و در دههی پنجاه تصمیم گرفت تا این ژانر ادبی را برای نوشتههای خود برگزیند. در سال 1952، اولین داستان علمی ـ تخیلی او با نام «در جستوجوی چیزی» در مجلهای به نام استارتلینگ استوریز به چاپ رسید.
زندگی حرفهای هربرت بهعنوان یک رماننویس با انتشار کتاب «اژدهایی در دریا» در سال 1955 آغاز شد. او در این کتاب از محیط یک زیردریایی قرن بیستویکمی به عنوان ابزاری برای کنکاش در عوالم جنون و عقل سلیم استفاده کرد و نیز پیشبینیهایی دربارهی جنگهای عالمگیر بر سر تولید و مصرف نفت نمود. گرچه این کتاب توانست نظر موافق منتقدان را جلب کند، ولی موفقیت مالی چندانی در پی نداشت.
در سال 1959، بِورلی نقش نانآور اصلی خانواده را بر عهده گرفت و با پرداختن به کار تماموقت نویسندگی تبلیغاتی برای فروشگاهها بهمدت یک دهه هربرت را قادر ساخت تا وقت خود را بهتمامی وقف نویسندگی کند. در همین زمان بود که او کار تحقیق و جمعآوری مطلب برای شاهکار ادبیاش تلماسه را آغاز کرد. او بعدها در مصاحبهای، الهامبخش اولیهی خود در نوشتن این کتاب را مقالهای دربارهی تپههای شنی اورِگان دونز در نزدیکی شهر فلورانس ایالت اورگان دانست که بنا بود آن را برای چاپ در مجلهای بنویسد، ولی آن چنان در موضوع مقاله غرق شد که مطالب خامی، بسیار بیشتر از آنچه برای یک مقالهی کوتاه مورد نیاز بود، جمعآوری کرد. گرچه این مقاله که بنا بود عنوانش «افسار زدن بر شنهای روان» باشد، هرگز به چاپ نرسید، ولی سرچشمهای شد برای افکار و ایدههایی که سرانجام در تلماسه تجلی یافت.
کار تحقیق و نگارش تلماسه شش سال طول کشید. پس از پایان کار، این کتاب در سالهای 1963 و 1965 بهصورت داستان دنبالهدار و در دو بخش با نامهای دنیای تلماسه و پیشگویی تلماسه، بهمدتی بسیار طولانیتر از آنچه در آن زمان برای نوشتههای علمی ـ تخیلی رایج بود، در نشریهی آنالوگ به چاپ رسید. پس از آن، حدود بیست ناشر از قبول چاپ این کتاب خودداری کردند. یکی از این ناشران در نامهای پیش از دادن جواب منفی خود به هربرت چنین نوشته بود: «این کار من احتمالاً بزرگترین اشتباه قرن خواهد بود، ولی...»
سرانجام ناشر خردهپایی در فیلادلفیا، به نام شیلتون، که اغلب آن را با کتابچههای راهنمای تعمیر خودرواَش میشناختند، با چاپ تلماسه موافقت کرد و چیزی نگذشت که این کتاب توانست نظر مثبت جمع کثیری از منتقدان را به خود جلب کند. بااینحال، مدتی طول کشید تا تلماسه در رستهی پرفروشترین کتابهای امریکا قرار بگیرد. گرچه عواید هربرت از فروش این کتاب بسیار بیشتر از عواید دیگر رماننویسان علمی ـ تخیلیِ همدورهی خود بود، ولی حتی این امر هم نتوانست او را به رماننویسی تماموقت مشغول کند. بااینحال، انتشار این کتاب درهای بسیاری را به روی او گشود. او از سال 1969 تا 1972 مشغول به نوشتن مطالب آموزشی در نشریهی سیاتل پست اینتلیجنسر و همچنین تدریس در زمینهی مطالعات عمومی و مطالعات بینرشتهای در دانشگاه واشینگتن شد. در 1972 به کار مشاورهی اجتماعی و بومشناختی در ویتنام و پاکستان پرداخت و در 1973 کارگردانی و فیلمبرداری یک برنامهی مستند تلویزیونی با عنوان کِشتکاران را بر عهده گرفت که براساس مطالعات و تحقیقات محلی خود او و همکارش روی پراسترمن در پاکستان، ویتنام و چند کشور دیگر تدوین شده بود.
از 1972 به بعد، هربرت با کنار گذاشتن روزنامهنگاری به رماننویسی حرفهای و تماموقت مشغول شد و در دو دههی بعد به موفقیتهای مالی چشمگیری در مقام نویسنده دست یافت.
قسمتی از کتاب تلماسه اثر فرانک هربرت:
جسیکا در تاریکی از خواب برخاست و فضای خاموش و ساکن اطرافش را مالامال از اضطراب یافت. نمیفهمید چرا مغز و بدنش آنقدر کند و بیحال شدهاند. امواج ترس از اعصابش میگذشتند و پوستش را مورمور میکردند. دهانش احساسِ عجیبی داشت.
تاپ-تاپ-تاپ-تاپ!
صدایی خفه در تاریکی. بدون جهت.
انتظار تمامناشدنی بود. با گذشت هر لحظه مو بیشتر و بیشتر بر تنش راست میشد. شروع کرد به حس کردن محیط اطرافش. متوجه شد که مچ دستوپایش را با بند بستهاند و دستمالی در دهانش فرو کردهاند. به پهلو خوابیده بود و دستهایش از پشت بسته. بندها را امتحان کرد: الیاف کریمسکل. میدانست که کشیدنشان اثری جز محکمتر شدنشان ندارد.
آنگاه بود که همهچیز را به یاد آورد.
به یاد آورد که در تاریکیِ اتاقخوابش چشم گشوده و متوجه حرکتی شده بود. لحظهای بعد، دستی قدرتمند شیئی خیس با بوی تند را روی صورتش کوبیده و در دهانش فرو کرده و او را محکم در چنگ گرفته بود. سعی کرده بود نفس بکشد و به جای هوا، مقدار متنابهی بخار داروی بیهوشی از آن شیءِ خیس به سینه کشیده بود.
نقصان هوشیاری... سقوط در اعماق سیاهچالی از وحشت...
با خود گفت: این هم از این. دیدی از پا درآوردن یک بنهجسریت چقدر راحت است؟ فقط به کمی دوزوکلک نیاز دارد و بس. حق با حوات بود.
به خود فشار میآورد تا با بندهایش کلنجار نرود.
با خود گفت: اینجا اتاق خواب من نیست. مرا به جای دیگری آوردهاند.
آرامآرام بر خود مسلط شد.
بوی عرقِ ماندهی تن خودش را میشنید... و بوی ترشحات شیمیایی ناشی از ترس را که با آن درآمیخته بود.
از خود پرسید: پل کجاست؟ پسرم... با او چه کردهاند؟
آرامش.
باید با اسلوبهای باستانی آرامش را بر خود تحمیل کرد.
ولی هرچه تلاش میکرد نمیتوانست ترس و وحشت را از خود دور کند.
لیتو؟ کجایی لیتو؟
به یکباره احساس کرد که از شدت تاریکی کاسته میشود. ابتدا چند سایهی تار و بیشکل پدیدار شد و بعد، اَبعاد از هم تفکیک شدند و بر خارهایی که در حواسش فرو میرفتند، افزودند: سفیدی... خطی سفید زیر در.
من را روی زمین انداختهاند.
چند نفر داشتند به سمت او میآمدند. ضرب گامهایشان را از طریق کف اتاق حس میکرد.
جسیکا خاطرات وحشتآلودش را با تلاش زیاد از ذهن پس زد و با خود گفت: باید آرام و آماده و گوشبهزنگ باشم. شاید فقط یک فرصت خوب برایم پیش بیاید و بار دیگر آرامش را به وجود خود بازگرداند.