
زیتون/ دربارهی مفاهیم عدالت و آزادی و نگاه به دیگری
کتابِ «زیتون» نوشتهی دیو اگرز به همت انتشارات نگاه به چاپ رسیده است. این کتاب، یکی از برجستهترین نمونههای ادبیات مستند در سالهای اخیر است که با بهرهگیری از روایتپردازی دقیق، تحقیق ژورنالیستی و توجهی موشکافانه به جزئیات، داستانی تکاندهنده از زندگی واقعی عبدالرحمن زیتون و خانوادهاش را، در بستر یکی از ویرانگرترین فجایع طبیعی تاریخ امریکا، یعنی توفان کاترینا، بیان میکند. این کتاب فراتر از روایتی شخصی، آینهای از بحرانهای اخلاقی، ساختاری و هویتی در جامعهی امریکا پس از حملات یازدهم سپتامبر است. روایت آن فقط بازنمایی یک فاجعه انسانی نیست، بلکه پرسشی جدی دربارهی مفهوم عدالت، آزادی و نگاه جامعه به دیگری نیز هست.
عبدالرحمن زیتون، مردی سوریالاصل است که در دههی 1980 به امریکا مهاجرت کرد. او پس از سالها کار سخت و تلاش پیوسته، شرکت ساختمانی کوچکی را در نیواورلئان راهاندازی کرد و همراه با همسر امریکاییاش کتی، که پس از ازدواج به اسلام گرویده بود، زندگی آرام و نسبتاً موفقی را پایهگذاری کرد. خانوادهی زیتون، که چهار فرزند داشتند، نمونهای از وحدت فرهنگی و دینی در جامعهی چندلایهی امریکا بودند. کتی، زنی مستقل و باایمان، در مواجهه با فشارهای اجتماعی بهخاطر انتخاب دینیاش، همواره با چالشهایی روبهرو بود، اما با حمایت همسرش، بر آنها فائق آمده بود. رابطهی میان این دو، اگرچه گهگاه تحت فشارهای فرهنگی و مذهبی قرار میگرفت، نمایانگر نوعی تلاش برای آشتی میان سنت و مدرنیته، دین و سکولاریسم و شرق و غرب است.
توفان کاترینا، در تابستان 2005، به نیواورلئان نزدیک شد. مقامات، شهروندان را به ترک شهر فرا خواندند. کتی به همراه فرزندان، شهر را ترک میکند و به شمال میرود، اما زیتون تصمیم میگیرد در شهر بماند. تصمیمی که در ظاهر عقلانی است ـ او میخواهد از خانه، دفتر، پروژههای نیمهکاره و اموال مردم محافظت کند ـ اما سرنوشت او را به مسیری میکشاند که بازتاب تلخی از ترس و بیعدالتی نظاممند است. وقتی توفان ویرانگر کاترینا شهر را در هم میکوبد، زیتون بر قایق کوچکی که از پیش آماده کرده، سوار میشود و در محلههای غرق در آب به گشتزدنی میپردازد. او به حیوانات خانگی رهاشده غذا میدهد، به افراد ناتوان کمک میکند و در یک مورد، جان چند نفر را از غرق شدن نجات میدهد. درواقع، او به شکل نمادین، تصویری از انساندوستی، فداکاری و اخلاق شهروندی در شرایط بحران را ارائه میدهد.
«زیتون» اثری است دربارهی قدرت روایت انسانی. دیو اگرس نهتنها داستانی مستند روایت میکند، بلکه به ما نشان میدهد که چگونه یک روایت ساده میتواند نظامهای پیچیده تبعیض و بیعدالتی را برملا کند. او با کنار زدن واسطههای رایج سیاسی و رسانهای، ما را به دل ماجرا میبرد و اجازه میدهد خود قضاوت کنیم. این کتاب، برخلاف بسیاری از آثار سیاسی یا اجتماعی، قضاوت را به خواننده واگذار میکند؛ اما با چنان قدرتی داستان را بازگو میکند که خواننده نمیتواند بیتفات بماند.
درنهایت، کتاب «زیتون» چیزی فراتر از یک داستان است؛ این کتاب یک سند تاریخی است، یک بیانیهی حقوق بشری و یک هشدار اخلاقی. شخصیت زیتون قهرمانی معمولی است؛ نه ابرانسانی خیالی، نه فردی با انگیزههای انقلابی. او فقط میخواست خانههای مردم را از آب نجات دهد، حیوانات را غذا دهد و در بحران مفید باشد؛ اما همین انساندوستی ساده، در سایهی سوءظنهای امنیتی، به امری خطرناک و مشکوک بدل شد. اگرس با این روایت، ما را دعوت میکند که دربرابر ساختارهایی که به نام امنیت، عدالت را قربانی میکنند، هوشیار باشیم.
قسمتی از کتاب زیتون نوشتهی دیو اگرس:
زیتون دیر از خواب بیدار شد. نمیتوانست ساعت را باور کند. از ده گذشته بود. سالها بود که تا این ساعت نخوابیده بود. همهی ساعتها از حرکت ایستاده بودند. بلند شد، کلیدهای برق سه اتاق را امتحان کرد. برق همچنان قطع بود.
باد شدیدی میوزید و آسمان هنوز تاریک بود. باران میبارید نه با شدت ولی آنقدر که زیتون را زمان زیادی از روز در خانه نگه دارد. صبحانه خورد و به جستوجوی هر خسارت دیگری در خانه پرداخت. سطلهایی را زیر دو سوراخ جدید قرار داد. در مجموع خرابیها کمابیش در همان سطحی باقی مانده بود که قبل از اینکه به خواب برود، بود. در طول شدیدترین حالت توفان خوابیده بود. میتوانست از پنجره خیابانها را ببیند که با تیرهای برق به زمین افتاده و درختان فرو افتاده و حدود سی سانتیمتر آب، پوشیده شده بود. اوضاع بد بود ولی نه بدتر از چند توفان دیگری که میتوانست به خاطر آورد.
در باتون روژ، کتی بچهها را به والمارت برد تا اجناس ضروری را به مقدار زیاد ذخیره کند و تعدادی چراغقوه بخرد. مردم داخل مغازه بیشتر از محصولات به نظر میرسیدند. هرگز چیزی شبیه این ندیده بود. اجناس کامل خریداری شده بود.
قفسهها کمابیش خالی بود. انگار آخر دنیا بود. بچهها از ترس دو دستی به او چسبیده بودند. کتی بهدنبال بستنی میگشت. گفتند که بستنی خیلی وقت پیش تمام شده. بهطور غیرمنتظرهای، یک بستهی محتوی دو چراغقوه پیدا کرد، آخرین بسته، و درست یک لحظه قبل از اینکه خانم دیگری آن را بردارد، آن را برداشت. به خانم لبخندی حاکی از معذرتخواهی زد و به طرف صندوق فروشگاه رفت.