تصویر واژه‌ها، روایت قاب‌ها؛ چرا سینما و ادبیات همزاد یکدیگرند؟

2 ماه پیش زمان مطالعه 5 دقیقه


سینما و ادبیات هر دو روایت‌گر جهان‌اند؛ یکی با واژه و دیگری با تصویر. گرچه ابزار بیانشان متفاوت است، اما در بطن هر دو، داستانی جاری است که قصد دارد مخاطب را به درک عمیق‌تری از انسان، جامعه و جهان برساند. این پیوند دیرینه نه‌تنها در اقتباس‌های بی‌شمار از رمان به فیلم یا از فیلم‌نامه به رمان نمود پیدا کرده، در ساختار، زبان و هدف آن‌ها نیز آشکار است. 
ادبیات، قرن‌ها پیش از تولد سینما، به انسان‌ها امکان داد تا تخیلشان را از ذهن به کلمه تبدیل کنند. از حماسه‌های هومر تا رمان‌های داستایفسکی، ادبیات قالبی برای انتقال تجربه‌های انسانی بود؛ اما مهم‌تر از آن، ساختار روایی‌ای است که ادبیات به جهان بخشید: آغاز، گره، اوج و فرجام.
ساختار دراماتیک ادبیات از ارسطو تا قرن بیستم، الگوی اصلی بسیاری از فیلم‌نامه‌نویسان بوده است. درواقع، سینما بدون میراث روایی ادبیات، زبانی برای بیان خود نمی‌داشت. فیلم‌نامه‌نویسان بزرگ چون آندری تارکوفسکی، اینگمار برگمان یا استنلی کوبریک همگی دلبسته‌ی ادبیات بوده‌اند و آن را منبعی الهام‌بخش می‌دانسته‌اند.
زمانی‌که برادران لومیر نخستین تصاویر متحرک را روی پرده بردند، شاید هرگز نمی‌دانستند که در حال آفرینش زبانی تازه‌اند، زبانی که همان روایت ادبی را به زبان تصویر ترجمه می‌کرد. در آغاز، فیلم‌ها ساده و گزارشی بودند، اما خیلی زود، داستان وارد تصویر شد.
ورود روایت به سینما، مرهون ادبیات بود. نخستین فیلم‌های بلند داستانی، اقتباس‌هایی از رمان‌ها بودند. تولستوی، دیکنز و زولا از نخستین نویسندگانی بودند که آثارشان به تصویر کشیده شد. این هم‌نشینی نشان داد که ادبیات، شالوده‌ای محکم برای روایت‌های تصویری فراهم می‌کند.

 


آنچه سینما و ادبیات را به هم پیوند می‌دهد، زبان مشترک آن‌هاست: زبان روایت. هر دو، شخصیت می‌سازند، گره‌افکنی می‌کنند، اوج می‌دهند و به فرجام می‌رسند. در ادبیات، این‌ها با واژه و درون‌نگری بیان می‌شود؛ در سینما، با قاب، نور، صدا و حرکت دوربین.
در ادبیات، ذهن شخصیت‌ها روایت را می‌سازد؛ در سینما، گاهی دوربین جای ذهن شخصیت را می‌گیرد. در فیلم‌هایی چون «هشت‌ونیم» فلینی یا «درون لوین دیویس» برادران کوئن، تجربه ذهنی شخصیت به‌واسطه‌ی تصویر بیان می‌شود. این همان کاری است که جویس با پروست در ادبیات انجام داده‌اند.
اقتباس، یکی از ملموس‌ترین شکل‌های رابطه میان ادبیات و سینماست. از «بینوایان» ویکتور هوگو تا «غرور و تعصب» جین استن، بارها این آثار به سینما آمده‌اند و حتی گاه از اصل خود نیز پرمخاطب‌تر شده‌اند.
اما اقتباس فقط ترجمه‌ی تصویری یک متن نیست؛ بازآفرینی است. هر اقتباس، خوانش جدیدی از متن اصلی است. کارگردان همچون یک منتقد ادبی، متن را بازتفسیر می‌کند، گاه حذف می‌کند، گاه می‌افزاید و گاه حتی از آن فاصله می‌گیرد تا چیزی تازه بسازد؛ نمونه‌ی درخشان آن «بلید رانر» اقتباس از رمان فیلیپ کی دیک است که عملاً به اثر مستقلی بدل شده است. 
یکی از تفاوت‌های بنیادین سینما و ادبیات، نحوه‌ی بیان درونیات شخصیت‌هاست. ادبیات می‌تواند صفحات زیادی را به توصیف افکار و احساسات اختصاص دهد؛ اما سینما ناچار است این درون‌گرایی را به شکل بیرونی و تصویری درآورد.
کارگردانان بزرگ با تکیه بر زبان تصویر، موسیقی، ریتم تدوین، و بازیگری، روایت درونی شخصیت را خلق می‌کند. مثال درخشان آن، فیلم درخشش استنلی کوبریک براساس رمان استیون کینگ است که در آن توهم و جنون با شیوه‌های بصری به ذهن تماشاگر منتقل می‌شود، بی‌آنکه حتی یک جمله از ذهن شخصیت بر زبان آورده شود.
بسیاری از نویسندگان نامدار، جذب جادوی سینما شدند. رمان‌نویسانی چون ویلیام فاکنر، اسکات فیتزجرالد، ژرژ سیمنون و گراهام گرین برای فیلمنامه‌نویسی نیز دست به قلم بردند. آنان دریافتند که سینما می‌تواند قدرت داستان‌پردازی‌شان را چند برابر کند. 
برخی از آثارشان چون «مرد سوم» اثر گراهام گرین فقط آثار موفقی نبودند، بلکه به کلاسیک‌های تاریخ سینما بدل شدند. سینما به نویسندگان امکان داد تا دنیایی خلق کنند که نه‌فقط در ذهن، بلکه در چشمان و گوش‌های مخاطب نیز جاری شود.

 


سبک، در هر دو رسانه اهمیت دارد. ادبیات مدرن با جملات کوتاه، دیالوگ‌محور و روایت‌های چندصدایی به زبان سینما نزدیک شده است. از سوی دیگر، سینما با تدوین‌های غیرخطی، زاویه‌دیدهای متنوع و روایت‌های اپیزودیک از ساختار رمان مدرن بهره برده است. 
فیلم‌هایی چون «هزار توی پن»، «درخت زندگی» یا «ممنتو» نمونه‌هایی از تأثیر سبک‌های ادبی بر سینما هستند. این آثار فقط روایتگر داستان نیستند، بلکه فرم روایت را نیز به چالش می‌کشند، درست مانند آثار کافکا، بورخس یا بکت.
سینما و ادبیات هر دو تجربه‌ای درونی و ذهنی ایجاد می‌کنند. خواندن یک رمان، با تخیل فردی انجام می‌شود، دیدن یک فیلم، تجربه‌ای جمعی‌تر است؛ اما در هر دو، مخاطب درگیر کشف معنا، هم‌ذات‌پنداری و تأمل می‌شود. 
این تجربه‌های مشترک باعث شده‌اند که بسیاری از دوستداران ادبیات، شیفته سینما باشند و بالعکس. برای مثال، مخاطبان آثار هیچکاک اغلب طرفدار رمان‌های جنایی‌اند؛ یا مخاطبان برگمان، دغدغه‌هایی چون داستایفسکی دارند.
سینما و ادبیات دو زبان‌اند برای یک هدف: فهم انسان. یکی با واژه، دیگری با تصویر؛ یکی ذهن را می‌نویسد، دیگری نگاه را می‌سازد؛ اما هر دو، یک رسالت دارند: روایتِ زیستن.
آنچه این دو را به هم پیوند زده، ‌فقط تاریخ و اقتباس و ساختار، بلکه انسان است؛ انسانی که نیاز دارد بشنود، ببیند، بفهمد و روایت کند. این پیوند، نه صرفاً فنی، که عمیقاً فلسفی و انسانی است و شاید به همین دلیل است که ادبیات و سینما، همواره و تا همیشه، دوشادوشِ هم خواهند بود.    

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید