#
#

بیوگرافی: محمد زفزاف

7 ماه پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

 

محمد زفزاف (زاده‌ی سال 1945 میلادی) رمان‌نویس و شاعرِ عرب‌زبان مراکشی است. او نقشی اساسی در توسعه‌ی ادبیات مراکش در نیمه‌ی دوم قرن بیستم ایفا کرد و به همین دلیل با عناوینی چون «پدرخوانده‌ی ادبیات مراکش» و «تولستوی مراکشی» و «نویسنده بزرگ ما» شناخته می‌شود.

محمد زفزاف در سوق لاربا الغرب به دنیا آمد. او در سال‌های ابتدایی، زندگی سختی را تجربه کرد؛ پدرش زمانی که فقط پنج سال داشت درگذشت. او در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه محمد پنجم، در رباط، پایتخت مراکش، فلسفه خواند و پس از فارغ‌التحصیلی، به‌عنوان معلم عربی در دبیرستانی در کنیترا شروع به کار کرد و سپس به عنوان کتابدار در کتابخانه‌ی مدرسه مشغول به کار شد. او بعدها این شغل را رها کرد و به کازابلانکا نقل‌مکان کرد و در آنجا زندگی‌ای غیرمعمول خود را، به عنوان نویسنده، شروع کرد و در آنجا بود که با دریس‌الخوری و محمد چوکری نویسندگان معروف مراکشی دوست شد.

زفزاف فعالیت ادبی خود را در دهه‌ی 1960 به‌عنوان شاعر آغاز و اولین شعر خود را در سال 1962، منتشر کرد. زمینه‌ی کار او به‌زودی به داستان کوتاه و رمان نیز گسترش یافت. اولین داستان کوتاه او، در سال 1963، منتشر شد. چاپ آثار او در مجلات ادبی مهم خاورمیانه، در کشورهایی مانند عراق، لبنان و مصر، باعث شهرت او به‌عنوان یک نویسنده در سراسر جهان عرب شد. او در سال 1970، اولین مجموعه‌داستان و در سال 1972، اولین رمان خود را منتشر کرد که مورد تحسین منتقدان ادبی عرب قرار گرفت.

هنگامی‌که رمان «زن و گل سرخِ» او به اسپانیایی ترجمه شد، پادشاه خوان کارلوس اول برای او نامه‌ی تبریک فرستاد. محمد زفزاف این نامه را قاب کرد و روی دیوار خانه‌اش نگه داشت.

این نویسنده به‌خاطر سبک بوهمیایی‌اش شناخته می‌شد و موهای بلند و ریش‌های بلندش لقبِ «داستایفسکی مراکشی» را برای او به ارمغان آورد.

این نویسنده در 13 جولای 2001، پس از مبارزه با سرطان درگذشت.

جایزه‌ی معتبر ادبیات عرب، محمد زفاف، به افتخار او نام‌گذاری شده است و هر سه سال یک‌بار در قالب یک جشنواره بین‌المللی فرهنگی، در اصیله، به نویسندگان ادبیات عرب از سراسر جهان، که نوآوری را در آثار ادبی خود به نمایش می‌گذارند، اعطا می‌شود.

 

مردی که جای خرش را گرفت

مردی که جای خرش را گرفت

نشر نی
افزودن به سبد خرید 120,000 تومان

قسمتی از کتاب مردی که جای خرش را گرفت نوشته‌ی محمد زفزاف:

خورشید داشت گوشه‌ای از آسمان می‌درخشید؛ انگار ابرهایی را که در آن تابستان داغ سرگردان بودند به بازی گرفته بود. گرما به‌قدری شدت داشت که نفس‌های مردم سنگین شده بود و همه در آرزوی هوایی خنک و تازه بودند؛ حتی حیوانات هم دلشان خنکای بهاری می‌خواست. سگ‌ها له‌له می‌زدند. قاطرها و خرها هم از این همه گرما به تنگ آمده بودند: آن‌هایی که ایستاده بودند، هرازگاه سُم به زمین می‌کشیدند و آن‌هایی هم که در حرکت بودند چنان سر و گوششان را پایین انداخته بودند که انگار روی زمین دنبال چیزی می‌گشتند. علی خری داشت به اسم مسعود که به‌شدت خسته می‌نمود. تا چند لحظه پیش تندتند گام برمی‌داشت بلکه زودتر برسد، اما بعد، پاهایش سنگین شده بود. همین باعث شد علی با چوب‌دستی‌اش به پشت خر بزند، اما با اینکه ضربه‌اش محکم نبود، باعث شد مسعود بلافاصله از حرکت بایستد. ضربه‌های آرام دیگری زد، بعد محکم‌تر زد، اما حیوان از جایش جنب نخورد. علی سعی کرد آرام باشد و منتظر بماند، اما مسعود باز راه نیفتاد. علی رو به حیوان گفت: «دِ راه بیفت پدر آمرزیده.» اما مسعود نه‌تنها تکان نخورد و قدم از قدم برنداشت، بلکه سرش را هم همان‌طور پایین گرفت و گوش‌هایش را پایین‌تر آورد. علی باز هم با چوب‌دستی به حیوان زد، اما فایده نکرد.

فکر کرد نکند بار آجر قرمزِ روی گاری زیادی سنگین است، اما بعد یادش آمد که این دفعه‌ی اولی نیست که مسعود این مقدار آجر را جابه‌جا می‌کند و قبلاً چیزهای دیگری هم به همین سنگینی برده. بااین‌حال برگشت سراغ حدس قبلی و بعد از کمی بالا و پایین کردن، به این نتیجه رسید که مقداری از بار را خالی کند. تصمیم گرفت نصف بار را همان‌جا بچیند روی زمین و بعد که نصف دیگر را برد و رساند، برگردد و باقی را هم ببرد.

همین که این فکر به ذهن علی خطور کرد و این پیشنهاد را به خودش داد، آن گرمای ناجور را پاک یادش رفت. خوشحال از اینکه چنین فکر هوشمندانه‌ای به ذهنش رسیده، شروع کرد به اجرای آن. از بندبند تنش عرق می‌چکید، طوری‌که انگار مَشکی سوراخ باشد، اما اهمیتی نمی‌داد. با تلاشی بی‌اندازه، همین‌طور پاره‌آجرها را از روی گاری کهنه‌اش برداشت و چید روی زمین. خیلی زود، حیوان شروع کرد به تکان‌ خوردن، منتها نه رو به جلو یا عقب، بلکه همان‌طور درجا! پاهای عقبش را بر زمین کوبید و سرش را طوری رو به بالا تکان داد که انگار حشره‌ای او را به‌طرز دردناکی نیش زده و به چنین واکنش شدیدی وادارش کرده باشد. همین تکانی که حیوان به خودش داد باعث شد علی گمان کند مشکل دارد حل می‌شود. خوشش آمد از اینکه بدون فکر قبلی، چنان راه‌حلی به ذهنش رسیده بود؛ انگار از آسمان به او الهام شده باشد.

 

مشاهده آثار محمد زفزاف    

 

      

 

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط