
بیوگرافی: فیلیپ ویلن
فیلیپ ویلن در سال 1969، در فرانسه متولد شد. او در محیطی رشد یافت که ادبیات، فلسفه و روانشناسی بخش مهمی از تربیت فرهنگی و فکریاش را تشکیل میداد. از همان دوران نوجوانی به نوشتن علاقهمند بود و آثار نویسندگانی چون آلبر کامو، مارسل پروست و رومن گاری تأثیر شگرفی بر نگاه او به انسان و نوشتن گذاشتند.
ویلن پس از پایان دورهی دبیرستان، وارد دانشگاه سوربن شد و تحصیلات خود را در رشته ادبیات مدرن ادامه داد. تز دکترای او به «مفهوم خودزندگینامه در رمان معاصر فرانسوی» اختصاص داشت و تحت تأثیر اندیشههای فیلسوفانی چون پل ریکور، ژاک دریدا و فیلیپ لژن شکل گرفت. او بهطور خاص به بررسی مرزهای میان داستان و حقیقت، روایت و تجربه زیسته پرداخت؛ دغدغهای که بعدها در آثار رماننویسانهاش نیز بازتاب یافت.
اولین رمان ویلن با عنوان LEtreninte در سال 1997 منتشر شد. این رمان، که از لحاظ سبکشناختی تحت تأثیر فضای درونی و تحلیلگرایانهی رماننویسان پستمدرن بود، از همان آغاز نشان داد که با نویسندهای مواجهیم که بیش از روایت داستانی کلاسیک، دغدغهی کندوکاو درونیات انسان را دارد. تصویری تنگاتنگ از رابطهای عاشقانه و همزمان آشفته ارائه میدهد و رابطه بین عشق و ترس را واکاوی میکند.
فیلیپ ویلن
از آن زمان تاکنون، ویلن بیش از ده رمان نوشته که همگی بر محور روابط انسانی، احساسات متناقض و بحرانهای هویتی و عاطفی میچرخند. مهمترین ویژگی سبک او، تحلیل موشکافانهاش از وضعیتهای انسانی در دل روابط بینافردی است.
از اصلیترین دغدغههای فکری فیلیپ ویلن میتوان به مفاهیم عشق، وفاداری، خیانت، وسواس، گناه و مرز میان واقعیت و داستان اشاره کرد. بسیاری از رمانهای او روایاتی اولشخص دارند که بهصورت اعترافگونه نوشته شدهاند. شخصیتهای او معمولاً درگیر نوعی درونکاوی و تحلیل روانیاند و کمتر درگیر کنشهای بیرونی میشوند.
زبان ویلن ساده، بیپیرایه و تا حدی خنثی است، اما زیر این زبان، یک تنش دائمی و تحلیل روانشناختی دقیق جاری دارد. او به جای شرح و بسط، با حذفگرایی و ایجاز، فضای روانی شخصیتها را بازنمایی میکند. سبک او را میتوان نوعی مینیمالیسم تحلیلی نام نهاد که بیشتر متکی بر تأمل است تا روایت کلاسیک.
او همچنین از تکنیکی استفاده میکند که میتوان آن را «روایت اعترافیِ بیداستان» نامید. در این تکنیک، داستانی آشکارا وجود ندارد، بلکه لایههای احساسی و ذهنی شخصیت اصلی از طریق مونولوگ درونی آشکار میشوند. در بسیاری از آثارش، مخاطب هر لحظه منتظر وقوع حادثهای است، اما حادثهی مهمتری که رخ میدهد، درون روان شخصیت اتفاق میافتد.
ویلن علاوه بر نویسندگی، پژوهشگر ادبی و نظریهپرداز در حوزه روایتهای خودزندگینامهای نیز هست. کتاب تحلیلی او با عنوان «خودزندگینامه داستانی در نظریه» اثری مهم در این زمینه است. او در این اثر تلاش میکند مرز بین اتوبیوگرافی، رمان و خودافشاگری را تحلیل کند و برای آن چهارچوبی نظری ارائه دهد.
ویلن در کنار نویسندگی، بهعنوان منتقد و مدرس نیز فعالیت دارد. مقالات متعدد او در نشریات ادبی منتشر شدهاند. او در این مقالات، دربارهی نسبت میان ادبیات و اخلاق، مرزهای روایت، جایگاه راوی و بحران مدرنیته در ادبیات معاصر بحث کرده است.
فیلیپ ویلن
او همچنین سردبیری برخی نشریات ادبی دانشگاهی را بر عهده داشته و در کنفرانسهای متعددی در فرانسه، بلژیک، سوییس، ایتالیا و کانادا دربارهی نظریه ادبیات و خودزندگینامه سخنرانی کرده است. رویکرد او در این مباحث همواره متأثر از تجربهی نوشتن و تأملات شخصی او بر ماهیت روایت و حقیقت است.
فیلیپ ویلن را میتوان یکی از نویسندگانی دانست که نه در دل جریانهای پر زرق و برق ادبی، بلکه در حاشیهای اندیشمندانه، مسیری خاص برای خود ترسیم کردهاند. او نویسندهای است که بیش از آنکه داستان بگوید، روان انسان معاصر را برش میزند. زبان او بیپیرایه اما دقیق و جهانبینیاش تحلیلگر و دروننگر است.
در دنیایی که گاه ادبیات به سرگرمی و حادثهپردازی تنزل مییابد، ویلن یادآور آن است که ادبیات هنوز هم میتواند مکانی باشد برای تأمل، برای کشف ترسها، وسوسهها و زخمهایی که انسان با خود حمل میکند.
قسمتی از کتاب دختری با ماشین قرمز نوشتهی فیلیپ ویلن:
بازگشت از سفر را دوست ندارم. بعد از چند روز، برای جایی که ترکش کردهام حسِ دلتنگی پیدا میکنم و همیشه باید زمانی بگذرد تا به روزمرگیام عادت کنم. تمایلی نامحسوس که علیرغم میلم، چندین روز ـ عموماً سه روز ـ طول میکشد. نمیدانستم چرا از بازگشت از ناپل میترسیدم، چرا پیشداوری داشتم که این بازگشت، در من سرخوردگی ایجاد میکند. پنجشنبهی بعد، اِما پشتِ تلفن به من گفت از اورژانس اوتل دیو بیرون آمده است؛ شب قبل بعد از کسالتِ جدید او را به آنجا برده بودند. آن صبح حس میکردم چیزی را از من پنهان میکند، شاید چون مرا مطلع نکرده یا به این دلیل که با بیخیالی به من خبر داده بود. بدون فکر کردن، به سمت بیمارستان دویدم. از پرستار بخش خواستم چک کند پذیرش اِما پارکر ثبت شده است؟ نپذیرفت که اطلاعات بدهد، بعد بهخاطر اصرار من و چون به نظر بسیار نگران بودم، پرونده را بررسی کرد. هیچ بیماری با این نام ثبت نشده بود. نمیتوانم حالم را موقع ترک بیمارستان شرح دهم، همان لحظه به اِما تلفن کردم، جواب نداد، بعد از چند تماس، پنج، هشت، نمیدانم چند تماس، برایش پیامی فرستادم. یک ساعت بعد به من تلفن کرد. چه کاری میتوانست برایم بکند؟ چیزی بزرگتر وجود داشت برای اینکه مرا اینگونه بشکند؟ جوابم را نداده بود چون در حالِ شستن موهایش بود. مشکل کجا بود؟ خب در این شرایط، اکنون دیگر حق نداشت موهایش را بشورد. اِما آرام بود، و وقتی به او گفتم که بیمارستان بودم و میدانم، ناراحت نشد. چه چیزی میدانم؟ شگفتزده نبود، میتوانست برایم توضیح دهد. در حقیقت، اینبار بستری نشده بود، کسالتی داشت؛ «کسالتی نگرانکننده». دیگر نمیتوانست بستری شدن را تحمل کند. باید او را درک میکردم. نمیخواست آزمایشها و بررسیهای دیگری انجام دهد چون بههرحال، او هم مانند پزشکان، تمام امیدش را برای درمان هماتوم از دست داده بود و قانع شده بود که بستری شدن دیگر به کار نمیآید. حالش بهتر بود. میتوانست با استراحتی ساده بیماریاش را کنترل کند. به او گفتم بهتر است چیزی به من نگوید تا اینکه دروغ بگوید. بله، به من حق داد، کارش اصلاً جالب نبوده و این را میدانست. پشیمان بود.