
بیوگرافی: ای. ال. دکتروف
ادگار لارنس دکتروف (ای. ال. دکتروف) (زادهی 6 ژانویه 1931 ـ درگذشتهی 21 ژوئیه 2015) رماننویس، ویراستار و استاد امریکایی بود که بیشتر بهخاطر آثار داستانی تاریخیاش شناخته میشود.
این نویسنده در طول دوران فعالیت ادبی خود، دوازده رمان، سه جلد داستان کوتاه و یک درام صحنهای نوشته است. از جمله رمانهای مهم و برندهی جایزهی او میتوان به «رگتایم» (1975) و «بیلی باتگیت» (1989) اشاره کرد. اینها، مانند بسیاری از آثار دیگر او، شخصیتهای داستانی را در زمینههای تاریخی مشخص، با شخصیتهای تاریخی شناختهشده قرار میدادند و اغلب از سبکهای روایی متفاوتی استفاده میکردند. داستانهای این نویسنده بهدلیل اصالت و تطبیقپذیری آنها شناخته میشود و دکتروف بهدلیل جسارت و تخیلش همواره مورد ستایش قرار گرفته است.
دکتروف جوایز نویسندگی متعددی از جمله جایزه حلقهی منتقدان کتاب ملی را برای سهبار دریافت کرده است. همچنین باراک اوباما در هنگامِ مرگ این نویسنده، او را «یکی از بزرگترین رماننویسان امریکا» نامید.
دکتروف در 6 ژانویه 1931 در برانکس به دنیا آمد. پسرِ رز (لوین) و دیوید ریچارد دکتروف که از نسل دوم امریکاییانِ یهودیِ روستبار بودند که نام پسرشان را به افتخار ادگار آلن پو، ادگار گذاشتند. پدرش یک مغازهی موسیقی کوچک داشت. او در مدارس دولتی شهر و دبیرستان علوم برونکس تحصیل کرد و در آنجا، در محاصرهی کودکان بااستعداد، مجلهی ادبیای را تأسیس کردند که نخستین تلاش ادبی دکتروف در آن منتشر شد. او سپس در کلاس روزنامهنگاری ثبتنام کرد تا فرصتها و تواناییهای خود را برای نوشتن افزایش دهد.
دکتروف در کالج کنیون در اوهایو تحصیل کرد، جایی که در آن با جان کرو رانسون همکاری میکرد و در اجراهای نمایشنامههایی نیز در کنار یکدیگر بودند. پس از فارغالتحصیلی در سال 1952 و در طول جنگ کُره به ارتش ایالات متحده فراخوانده شد. پس از خدمت سربازی، دکتروف در نیویورک بهعنوان فردی که مسئول خوانش فیلمنامههاست در یک شرکت فیلمسازی مشغول به کار شد. خواندن فیلمنامههای زیادی در ژانر وسترن، الهامبخشِ اولین رمان او به نام «به روزهای سخت خوش آمدید» شد. اثری که ویرت ویلیامز در نیویورک تایمز آن را «مرتب و دراماتیک و هیجانانگیز و نمادین» توصیف کرد.
وقتی روزی از او پرسیده شد که چگونه تصمیم گرفت که نویسنده شود؟ گفت: «من کودکی بودم که هرچه به دستم میرسید میخواندم. درنهایت، در داستانها به این نکته توجه میکردم که قرار است چه اتفاقی بیفتد و چگونه این کار انجام میشود؟ مسحور کلماتی شدم که زندگیهایی را خلق میکردند و بنابراین نویسنده شدم.»
در سال 2001، او مقالات خود را به کتابخانه فالز دانشگاه نیویورک اهدا کرد. به نظر مدیر کتابخانه، ماروین تیلور، دکتروف «یکی از مهمترین رماننویسان امریکایی قرن بیستم» بود. دکتروف در 21 ژوئیه 2015 در 84 سالگی در منهتن بر اثر سرطان ریه درگذشت. او در گورستان وودلاون در برانکس به خاک سپرده شد.
قسمتی از کتاب بیلی باتگیت نوشتهی ای.ال.دکتروف:
آن وقت صبح قطار برانکس خالی بود و من تو واگن تنها بودم و همینجور که میرفتم تو پنجرهها نگاه میکردم. توی اتاقهای مردم به چشمم میخورد انگار دارم عکس میگیرم، یک تختخواب سفید براق کنار دیوار، یک میز بلوط گرد با یک شیشهی باز شیر روی یک بشقاب، یک چراغ پایهبلند با آباژور چیندار که روش ورق سلوفان کشیدهاند و لامپش هنوز روشن است بالای سر یک صندلی راحتی سبز. مردم از پنجره خم شده بودند و به قطار که رد میشد نگاه میکردند، انگار نه انگار که هر پنج یا ده دقیقه یکبار از جلو چشمشان رد میشود. تو این اتاقها که صدای قطار هوا را پر میکند و گچ دیوار را میریزد زندگی چه جوری است؟ این زنهای دیوانه رخت شستههاشان را میان پنجرهها روی بند میاندازند و تنبانهاشان با ردشدن قطار باد میخورد. قبلاً هیچ به نظرم نیامده بود که تو نیویورک چه جور همهچیز را روی هم چیدهاند، هر چیزی بالای یک چیز دیگر، حتی خط آهن را ناچار شدهاند بالای خیابان بکشند، مثل آپارتمانهایی که روی هم ساختهاند، تازه زیر خیابان هم خط آهن کشیدهاند. تو نیویورک همهچیز طبقهطبقه است، تمام شهر را از سنگ ساختهاند، با سنگ هم همه کاری میشود کرد، میشود آسمانخراش ساخت، یا برای تونلهای زیرزمینی ورقهورقهاش کرد، میشود میلهی آهنی توش فرو کرد و درست وسط آپارتمانهای مردم خط آهن کشید.
نشسته بودم و دستم را تو جیبهای شلوارم کرده بودم. پولم را دو قسمت کرده بودم و با هر دو دست محکم گرفته بودم. نمیدانم چرا برگشتن به برانکس اینقدر طول میکشید. چند روز بود از خانه رفته بودم؟ هیچ نمیدانستم، پیش خودم حس میکردم که دارم برای مرخصی به خانه میروم، مثل سربازی که یک سال رفته باشد فرانسه. همهچیز به نظرم عجیب میآمد. یک ایستگاه زودتر پیاده شدم و پیاده رفتم طرف غرب تا خیابان باتگیت. این خیابان دکان و بازار بود و همه آنجا خرید میکردند. تو خیابان شلوغ میان چرخدستیهای تو پیادهرو و بساط مغازهدارها قدم زدم، همهشان با یکجور پرتقال و سیب و نارنگی و هلو و آلو و یک قیمت با هم رقابت میکردند، پوندی هشت سنت، پوندی ده سنت، دانهای یک نیکل، سه تا یک دایم. قیمتهاشان را رو پاکتهای کاغذی نوشته بودند و مثل پرچم رو یک باریکه چوب پشت هر جعبهی میوه یا ترهبار گذاشته بودند؛ ولی این برایشان کافی نبود، قیمتهاشان را داد هم میکشیدند.