
بیوگرافی: آلکسی تولستوی
آلکسی نیکولایویچ تولستوی (10 ژانویه 1883ـ23 فوریه 1945) نویسندهی روسی بود که آثاری را در ژانرهای گوناگون و بهخصوص ژانر علمی ـ تخیلی و داستانی ـ تاریخی خلق کرده است. علیرغم مخالفت با انقلاب بلشویکی در سال 1917، او توانست شش سال بعد به روسیه بازگردد و زندگی ممتازی را بهعنوان نویسندهای پردرآمد داشته باشد.
مادرِ آلکسی تولستوی، الکساندرا لئونتیونا تورگنیوا، خواهرزادهی نیکلای تورگنیف و از بستگان نویسندهی روسی ایوان تورگنیف بود. پدرخواندهی تولستوی یک زمیندار لیبرال بود که از رهایی رعیت روسی در دههی 1860 حمایت کرده بود. مادرش داستانهای کودکانهای را با نام مستعار الکساندر بوستروم مینوشت. آلکسی تا حدی بهدلیل طرد شدن آنها از سوی اشراف روسی و کلیسا، در محیطی شدیداً الحادی و ضدسلطنتی بزرگ شد و شاید به همین دلایل خلاقیت او شروع به شکوفایی کرد. او تا 14 سالگی، که خانواده به سامارا نقلمکان کردند، بهدست والدینش و یک معلم خانگی آموزش دید و بعدها او را در یک مدرسهی محلی ثبتنام کردند.
کنت نیکولای تولستوی در سال 1900، درگذشت و وصیتنامهای به جای گذاشت که بر طبق آن، آلکسی 30 هزار روبل دریافت کرد. این به او اجازه داد تا به سنت پترزبورگ نقل مکان کند. جاییکه در سال 1901 تا سال 1906، در مؤسسهی فناوری سنت پترزبورگ تحصیل کرد. در ژوئن 1902، او با یک دانشجو به نام جولیا روژانسکی، دختر یک پزشک استانی ازدواج کرد. پسر آنها، یوری، در سال 1903، به دنیا آمد. به گفتهی نیکلای تولستوی، او در تظاهرات دانشجویی در 12 فوریه 1902 در خیابان نوسکی شرکت کرد و به حزب سوسیال دموکرات پیوست.
در سال 1907، آلکسی تولستوی تحصیلات خود را قطع کرد تا خود را وقف نوشتن کند. او به همراه همسرش در سال 1907 تصمیم به مهاجرت گرفتند و در ژانویۀ 1908 به پاریس رسیدند تا به شبکهی گستردهای از نویسندگان و هنرمندان روسی مهاجر از جمله نیکولای گومیلیوف، والری بریوسوف، کنستانتین بالمونت، آندری بلی، ماکسیمیلیان ولوشین و... بپیوندند. او و گومیلیوف نشریهای را راهاندازی کردند که بهدلیل کمبود بودجه پس از یک شماره بسته شد. اولین کتاب اشعار تولستوی شامل یک مجموعه غزل در سال 1907 و با هزینهی شخصی منتشر شد، اما در اواخر عمرش بود که از این کتاب احساس خجالت کرد و ترجیح داد برای همیشه فراموش شود! دومین مجموعه شعر او، «آن سوی رودخانههای آبی» (1908) آخرین مجموعه شعر او بود. او در نامهای به پدرخواندهاش، شکایت کرد که نام تولستوی به این معنی است که مردم از او انتظارات زیادی دارند، اگرچه ولوشین به او یادآور شد که این یک مزیت است. جالب آنجاست که یکی از شاعران جوانی که او را ملاقات کرده بود، وی را با لئو تولستوی اشتباه گرفته بود که در سال 1910 و در 82 سالگی درگذشته بود.
الکسی و سوفیا در ژانویه 1909، به سنت پترزبورگ بازگشتند. در سال 1910، موفقیت او بهعنوان یک نویسنده، به آنها امکان داد تا به آپارتمانی در امتداد خیابان نوسکی نقلمکان کنند. بعدها و در طول جنگ جهانی اول، آلکسی تولستوی بهعنوان خبرنگار جنگ، از انگلستان و فرانسه بازدید کرد و چندین مقاله و دو نمایشنامه نوشت. این نویسنده در روز 23 فوریه 1945 در مسکو درگذشت.
قسمتی از کتاب داستان عجیب نوشتهی آلکسی تولستوی:
به صف وارد خیابان دِه شدند. یک، دو، سه... خیابان انباشته شد از تجهیزاتی با دو صفحهی گرد سفید؛ چون چشمهای گربه در دو طرفشان و نشان ضربدر سیاهرنگ در وسط... پراسکوویا ساویشنا بر خود خاج کشید و از بالای شانهی پیوتر فیلیپوویچ به بیرون نظر افکند. پیوتر بر نیمکتی نشسته بود و با شنیدن صدای تلقتلق تانکها ـ که از خیابان سرازیر میشدند ـ پشت پنجره ایستاد و صورتش را بر شیشهی پنجره فشرد. وقتی زنش بر خود خاج کشید، او صورتش را بهسرعت برگرداند. چهرهاش ـ که ریشی زبر و درهم آن را پوشانده بود ـ با لبخندی درهم شکست و چند دندان باقیمانده در دهانش را نمایان کرد. کامیونهای بزرگ حامل سرباز بهدنبال تانکها در خیابان پر از گلولای دِه در حرکت بودند. چهرهی آلمانیها با چشمهای گودرفتهشان، از زیر کلاههای آهنین و کوتاه و در زیر نور کسالتآور آن روزِ تار و غمافزا، عبوس و ناشاد به نظر میرسید.
هیاهوی ستونِ در حال عبور رفتهرفته محو شد، اما سروصدای تسلیحات سنگین هنوز از دور به گوش میرسید. پیوتر فیلیپوویچ از پنجره دور شد. زهرخندی بر صورت پرچینش دوید و چشمهایش ـ که از زیر مژههای نیمهبستهاش بهسختی دیده میشد ـ با حالتی مبهم و غیرقابل توصیف سوسو زد. پیراسکوویا ساویشنا گفت:
ـ خدای من، این وحشتناکه! خوب پیوتر فیلیپوویچ، ممکنه دوباره به حقمون برسیم، تو چی فکر میکنی؟
پیوتر پاسخی نداد. پشت میز نشست و با انگشتانش روی آن ضرب گرفت. او مردی بود کوتاهقامت و پُرزور، با منخرین گشاد و رو به بالا و کلهای تقریباً طاس با چند تار موی سرخ کمرنگ. پیراسکوویا ساویشنا مشتاق بود سر صحبت را دربارهی امور مربوط به خانه باز کند، اما جو حاکم او را ترساند و بر حذر داشت. او در تمام عمرش از شوهرش حساب برده بود؛ از زمانی که دختر فقیری بود و روزی از روزهای هزار و نهصد و چهارده با شوهرش، منسوب به فامیل ثروتمند «اولد بیلیور»، ازدواج کرده بود. احساس آن دو نسبت به یکدیگر بهتدریج سرد و ضعیف شده بود، اما در آن بهار، پس از بازگشت پیوتر فیلیپوویچ از زندان بعد از ده سال، آن احساس بار دیگر جان گرفته بود. بااینحال، مسئلهای که زن را میآزرد و برمیانگیخت: چرا از شوهرش میترسید؟ چون بهرغم اینکه در برابر حرفها و کارهایش، واکنش شوهرش فقط ریشخند و لغزپرانی بود، اما هیچگاه روی او دست بلند نکرده بود. پیش از این، هیچکس با مطالعه سروکار نداشت و کتابی به دست نمیگرفت، اما پیوتر از وقتی بازگشته بود، شبهنگام ساعتی چند را به بررسی روزنامهها و خواندن کتابهایی میگذراند که از کتابخانهی دِه به خانه آورده بود. او برای مطالعه عینکی به چشم میگذاشت که از شمال به همراه آورده بود.