
بیوگرافی: آرتور کوستلر
آرتور کوستلر یکی از برجستهترین چهرههای فکری قرن بیستم بود که زندگیاش گواهی است بر پیچیدگیهای سیاسی، اخلاقی و فلسفی عصر مدرن. او نویسندهای بود که با جسارت تمام، ایدئولوژیهایی را آزمود، رها کرد، افشا کرد و درنهایت کوشید حقیقت را از دل تجربههای فردی و اجتماعیاش بیرون بکشد. از کمونیسم شوروی گرفته تا علم، از فلسفه تا روانشناسی، آثار کوستلر نشاندهندهی ذهنی پرشور، کنجکاو و درعینحال دردمند است.
کوستلر در پنجم سپتامبر 1905 در بوداپست، مجارستان، در خانوادهای یهودیتبار و آلمانیزبان به دنیا آمد. خانوادهاش از طبقه متوسط رو به بالا بودند، اما شرایط پس از جنگ جهانی اول و انقلابهای منطقه باعث فروپاشی اقتصادی و اجتماعی آنها شد. این تحولات درونی و بیرونی، تأثیرات ژرفی بر ذهن کوستلر نوجوان گذاشت.
او تحصیلات ابتدایی خود را در بوداپست گذراند اما درنهایت در دانشگاه وین در رشتهی مهندسی و روانشناسی تحصیل کرد. در همین دوران بود که به جنبشهای سوسیالیستی و سپس کمونیستی گرایش یافت.
آرتور کوستلر
در دههی 1920، کوستلر بهعنوان روزنامهنگار برای چندین نشریه در اروپا کار میکرد. وی در این سالها شاهد بیثباتیهای سیاسی، فقر گسترده و قدرتگیری فاشیسم در آلمان و ایتالیا بود. در 1931، به حزب کمونیست آلمان پیوست؛ تصمیمی که بعدها آن را همزمان «اخلاقی و اشتباه» توصیف کرد.
او بهعنوان خبرنگار، به سفرهایی در خاورمیانه، روسیه و اسپانیا رفت. گزارشهایی از فلسطین، شوروی و جنگ داخلی اسپانیا از نگاه منتقدان، از مهمترین منابع دست اول این دوران هستند.
کوستلر در دههی 30 میلادی، سفری به شوروی کرد که نقطهی عطفی در زندگی او بود. در آغاز، او مجذوب پروژهی سوسیالیسم شوروی بود، اما بهتدریج نشانههای سرکوب، دروغپراکنی، سانسور و جنایات استالینیستی را دید. این تجربه، ایمان ایدئولوژیک او را بهشدت متزلزل کرد و بذر جداییاش از حزب کمونیست را کاشت.
در سال 1937، در جریان جنگ داخلی اسپانیا، نیروهای فرانکو کوستلر را دستگیر کردند و در زندان محکوم به اعدام شد تا آنکه با فشارهای بینالمللی آزاد شد. این تجربهی زندان، الهامبخش نوشتن مهمترین رمان او شد: «ظلمت در نیمروز»
این رمان که در 1940 منتشر شد، یکی از تأثیرگذارترین آثار ادبی قرن بیستم است. قهرمان داستان، روباشوف، روشنفکری کمونیست است که قربانی نظامی میشود که خود زمانی از بنیانگذاران آن بوده است. کتاب، نقدی ژرف بر توتالیتاریسم، بهویژه در قالب استالینیسم ارائه میدهد.
تندیس آرتور کوستلر در بودا پست
کوستلر در طول جنگ جهانی دوم به انگلستان مهاجرت کرد و در ابتدا مدتی در بازداشت بود. او سپس به عضویت سرویس تبلیغاتی دولت بریتانیا درآمد و در دفاع از دموکراسی و ضد فاشیسم مقالهها و سخنرانیهایی ارائه داد.
در سالهای پس از جنگ، او به فعالیتهای ضد توتالیتر و حمایت از حقوق بشر ادامه داد و همزمان به نگارش کتابهایی دربارهی فلسفه، روانشناسی و علم روی آورد.
کوستلر سه بار ازدواج کرد، اما روابط عاطفیاش اغلب پرتنش و ناپایدار بود. او مردی شدیداً حساس، پرشور اما گاه مستبد و متغیر بود. برخی خاطرات و منابع از رفتارهای آزارگریانه او نسبت به زنان سخن گفتهاند که پس از مرگش مورد بررسیهای انتقادی قرار گرفت.
در اواخر عمر، کوستلر به بیماری پارکینسون مبتلا شد و مدتی بعد سرطان خون نیز در او تشخیص داده شد. در سال 1983، به همراه همسر سومش، سینتیا جفری دست به خودکشی زد. آنها با همکاری «انجمن خودکشی داوطلبانه و تحت نظر پزشک، به زندگیشان پایان دادند. این تصمیم، انتقاد و تحسین زیادی را به همراه داشت و بحثهای اخلاقی پیرامون خودکشی خودخواسته را در اروپا احیا کرد.
قسمتی از کتاب ظلمت در نیمروز نوشتهی آرتور کوستلر:
فردای اولین بازجوییِ روباشف، بازپرس ایوانف و همکارش گلِتکین بعد از شام در بوفه نشسته بودند. ایوانف خسته بود؛ پای مصنوعیاش را بلند کرده و روی صندلی دیگری گذاشته و دکمهی یقهی اونیفورمش را باز کرده بود. نوشیدنی ارزانقیمت بوفه را توی لیوانش ریخت و در سکوت با شگفتی به گلتکین نگاه کرد که شقورق روی صندلی نشسته بود و اونیفورم آهارزدهاش با هر تکان خِشخِش میکرد. حتی کمربند تپانچهاش را باز نکرده بود، گو اینکه او هم حتماً خیلی خسته بود. گلتکین لیوانش را سر کشید؛ اثر زخمی که روی کلهی تراشیدهاش دیده میشد، کمی قرمز شده بود. غیر از آنها، فقط سه افسر دیگر در بوفه بودند که در گوشهای دیگر دورِ میزی نشسته بودند؛ دو نفرشان شطرنج بازی میکردند و سومی تماشا میکرد.
گلتکین پرسید: «تکلیف روباشف چه میشود؟»
ایوانف جواب داد: «زیاد همکاری نمیکند؛ ولی هنوز مثل همیشه منطقی است. بنابراین دست از مقاومت برمیدارد.»
گلتکین گفت: «گمان نکنم.»
آرتور کوستلر
ایوانف جواب داد: «چرا. وقتی همهی فکرهایش را کرد و به نتیجهی منطقی رسید، دست از مقاومت برمیدارد. در نتیجه، مسئلهی مهم این است که کاری به کارش نداشته باشیم و مزاحمش نشویم. اجازه دادهام به او کاغذ و قلم و سیگار بدهند تا جریان فکر کردنش تسریع شود.»
گلتکین گفت: «به نظر من این کار اشتباه است.»
ایوانف گفت: «تو از روباشف خوشت نمیآید. انگار چند روز پیش با او برخوردی داشتی، درست است؟»
گلتکین به یاد صحنهای افتاد که روباشف روی تختش نشسته بود و پاهای خود را با جورابهای سوراخ در کفش فرو میکرد. گفت: «آن قضیه اهمیتی ندارد. شخصیت روباشف مهم نیست. به نظر من این روش اشتباه است. هرگز او را وادار به تسلیم نمیکند.»
ایوانف گفت: «اگر روباشف دست از مقاومت بردارد، دلیلش ترس نیست؛ این کار را براساس منطق میکند. روشهای خشن در مورد او به نتیجه نمیرسد. او از مادهای ساخته شده که هرچه بیشتر چکش بخورد، محکمتر میشود.»
گلتکین جواب داد: «اینها همه حرف است. هیچکس نمیتواند تا بینهایت در مقابل فشار فیزیکی مقاومت کند. من که به عمرم چنین کسی را ندیدهام. تجربه به من نشان میدهد که مقاومت دستگاه عصبی انسان ذاتاً محدود است.»