عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
میزانسن: سه خواهر
![میزانسن: سه خواهر](/storage/mag/uploads/2022/03/سه-خواهر.png)
«سه خواهر» نمایشنامهای از آنتوان چخوف، نویسنده و نمایشنامهنویس روسی است. این اثر در سال ۱۹۰۰ نوشته شد و اولینبار در سال ۱۹۰۱ در تئاتر هنر مسکو اجرا شد. این نمایشنامه در لیست اکثر منتقدان در کنار باغ آلبالو، مرغ دریایی و عمو وانیا در فهرست برجستهترین آثار چخوف قرار دارد.
صحنهی اول با اولگا شروع میشود که در مدرسهای معلم است، اما در پایان نمایشنامه او را مدیر مدرسه میکنند. ماشا، خواهر میانی و هنرمند خانواده (او بهعنوان پیانیست آموزش دیده است)، با فئودور ایلیچ کولیگین (یک معلم مدرسه) ازدواج کرده است. در زمان ازدواج، ماشا که جوانتر از اوست، مسحور رفتار منطقی کولیگین شده، اما هفت سال بعد، آنچه از این شخصیت میبیند، هوسبازی و تلاشهای دلقکانهاش برای جبران خلأ بین خودشان است. ایرینا، کوچکترین خواهر هنوز پر از انتظار است. او از رؤیای رفتن به مسکو و ملاقات با عشق واقعیاش میگوید. در مسکو بود که هر سه خواهر سالهای رشد خود را گذراندهاند و آنها حالا آرزوی بازگشت به شادی آن زمان را داشتند.
آندری تنها پسر خانواده است و خواهران او را ستایش میکنند. او عاشق ناتالیا ایوانونا (ناتاشا) است که تا حدودی زیرِ نگاهِ خواهران رنج میبرد. نمایشنامه در اولین سالگرد مرگ پدرشان آغاز میشود، اما این روز، روزِ نامگذاری ایرینا نیز هست و همه، از جمله سربازان که با خود حس آرمانگرایی اصیلی را به همراه دارند، گرد هم میآیند تا آن را جشن بگیرند. در پایانِ صحنه، آندری با خوشحالی و در خلوت، به احساس خود به ناتاشا اعتراف میکند و به شکل مصرانه از او میخواهد که با او ازدواج کند.
«سه خواهر» برای تئاتر هنر مسکو نوشته شد و در ۳۱ ژانویه ۱۹۰۱ به کارگردانی کنستانتین استانیسلاوسکی و ولادیمیر نمیروویچ دانچنکو افتتاح شد. استانیسلاوسکی نقش ورشینین را بازی کرد و خواهران عبارت بودند از اولگا نیپر، مارگاریتا ساویتسکایا در نقش اولگا و ماریا آندریوا در نقش ایرینا. از نظر کارگردانان، هدف نشان دادن امیدها، آرزوها و رؤیاهای شخصیتها بود، اما تماشاگران تحت تأثیر تنهایی و استیصال خواهران و پذیرش موقعیتشان بدون هیچگونه شکایتی قرار گرفتند.
![](https://gbook.ir/storage/mag/uploads/2022/03/ig32t7gv.jpg)
قسمتی از نمایشنامهی سه خواهر:
ساعت هشت شب است. از پشت صحنه در خیابان صدای آرام گارمون به گوش میرسد. همهجا تاریک است. ناتالیا ایوانوونا با رب دشامبر درحالیکه شمعی در دست دارد وارد میشود. کنار دری که به اتاق آندره باز میشود، میایستد.
ناتاشا: آندره یوشا، چه کار میکنی؟ مشغول مطالعه هستی؟ عیبی ندارد. فقط همینطور میخواستم... (میرود، در دیگری را باز میکند و به آن سرک میکشد و دوباره میبندد.) جایی چراغی روشن نیست...
آندره: (کتابی در دست وارد میشود.) چه کار داری ناتاشا؟
ناتاشا: نگاه میکنم ببینم جایی چراغی روشن نباشد. ایام عید است. خدمتکاران حواسشان پرت است. مرتب باید مواظب باشی که اتفاقی نیفتد. دیشب، نیمههای شب از اتاق ناهارخوری رد میشدم، دیدم شمعی روشن است. حالا چه کسی آن را روشن کرده نتوانستم بفهمم. (شمع را روی میز میگذارد.) ساعت چند است؟
آندره (به ساعت نگاه میکند.): هشت و ربع.
ناتاشا: از الگا و ایرینا هنوز خبری نیست. هنوز نیامدهاند. بیچارهها مرتب کار میکنند. الگا در شورای معلمان و ایرینا در تلگرافخانه. (آه میکشد) امروز صبح به خواهرت میگفتم: ایرینا، عزیزم، مواظب خودت باش. ولی گوش نمیکند. گفتی ساعت هشت و ربع است؟ من میترسم. بوبیکمان حالش اصلاً خوب نیست. چرا تنش این اندازه سرد است؟ دیروز تب داشت، امروز تمام بدنش سرد است... چقدر میترسم...
آندره: ناتاشا، بچه چیزیش نیست. پسرک سالم است.
ناتاشا: بههرحال باید رژیم غذایی را رعایت کرد. میترسم. امشب ساعت ده قرار است لباسمبدلها برای جشن بیایند. آندره یوشا بهتر است نیایند.
آندره: راستی؛ من خبر ندارم؛ ولی آخر آنها را دعوت کردهاند.
ناتاشا: امروز صبح همینطور که پسرمان نگاهم میکرد، یک دفعه لبخند زد. پس معلوم میشود مرا میشناسد. به او گفتم: بوبیک سلام! سلام عزیزم! آنوقت او خندید. بچهها میفهمند، خیلی هم خوب میفهمند. بنابراین آندره یوشا، من دستور میدهم که لباس مبدلها را راه ندهند.
آندره (با تردید): آخر، خواهرهایم آنها را دعوت کردهاند. آنها هم اینجا صاحبخانهاند.
ناتاشا: من به آنها هم خواهم گفت. آنها مهرباناند... (در حال رفتن) برای شام دستور دادهام برایت ماست چکیده آماده کنند. دکتر میگوید تو فقط باید ماست چکیده بخوری وگرنه لاغر نمیشوی (باز تأکید میکند.) بوبیک سردش است. برایش نگرانم. نکند اتاقش سرد است. بایستی حداقل تا موقعی که هوا گرم میشود او را در اتاق دیگری جای بدهم. مثلاً در اتاق ایرینا، زیرا هم خشک است و هم تمام روز آفتاب دارد. باید با او صحبت کنم. فعلاً میتواند با الگا در یک اتاق باشد. برایش چه فرقی دارد. روزها که خانه نیست، فقط شب میآید و میخوابد... (سکوت) آندره یوشا، چرا ساکتی؟
آندره: هیچ همینطوری، دارم فکر میکنم و گذشته از این حرفی هم برای گفتن ندارم...
ناتاشا: راستی... حرف دیگری هم داشتم... آه، بله. فراپونت از شورای شهر آمده با تو کار دارد.
آندره (خمیازه میکشد): بگو بیاید.