معرفی کتاب: وقفهی تاریک
«وقفهی تاریک» با زیرعنوانِ نامههایی در باب فقدان، ماتم و دگردیسی کتابی است به قلم راینر ماریا ریلکه که انتشارات حرفه نویسنده آن را به چاپ رسانده است. راینر ماریا ریلکهی شاعر در طول زندگی خود افرادی را که به او نزدیک بودند، یا پس از خواندن آثارش با او ارتباط برقرار کرده بودند، یا ملاقات کوتاهی میانشان روی داده بود -هر آن کسی که ریلکه به نوعی احساس میکرد رابطهای درونی با او دارد- در قالب نامههایی مستقیم و خصوصی مخاطب قرار داد. ریلکه در زمان مرگش در ۱۹۲۶، در ۵۱سالگی، بیش از چهارده هزار نامه نوشته بود که خودِ شاعر آنها را به اندازهی شعرها و آثار منثورِخود مهم میدانست. نامههای ریلکه، خصوصاً برای خوانندگانی که با شعر درگیر و مأنوس نیستند، ایدههای اصیل او در باب نقشِ عشق، مرگ و هنر در زندگی ما را قابل دسترس میکند.
در دل مکاتبات بیشمار ریلکه، چیزی حدود بیست و چهار نامهی تسلیت وجود دارد. او در این نامهها در باب فقدان و میرایی مینویسد و نقش یک راهنمای جدی و حساس و در عین حال به غایت دلگرمیبخش را در گذر از این سویههای دردناک و گریزناپذیرِ زندگی به عهده میگیرد. این نامهها که در کتاب حاضر برای اولینبار در یک مجلّد گردآوری شدهاند، در کنار هم حکایتی را بازگو میکنند که از خلال شناختِ شجاعانه و قاطعانهی مرگ به دگردیسیِ شخصیِ ژرف رهنمون میشود. البته اگر این نامهها جدا از هم خوانده شوند، هر کدامشان میتواند تسلایی به کسی بدهد که با فقدانی درگیر است. این نامهها در عین حال میتوانند طرح اولیهای عرضه کنند تا ما عباراتِ درستی برای انتقال همدلی و غمخواری به سوگواران بیابیم.
ریلکه بر این باور بود که وظیفهی ماست تا به شرایط و مقتضیات خود بر روی زمین معنا ببخشیم و خود را وقفِ پندارِ قلمروی پرمعناتری نکنیم که احتمال میدهیم رنج در آن متوقف شود. او در عین حال به ایدئولوژیهای سیاسیِ عمدهی دوران مدرن بیاعتماد بود، که آسایش را در هیئت هویت جمعی، توجیهات همهگیرِ مسلط، یا آرمانهای انتزاعی عرضه میکنند. به باور او، بهترین کاری که از ما برمیآید زیستنی سرشار است، به این معنی که پذیرای غنای زندگی باشیم، نه فقط در اوقات آسایش بلکه همچنین در طی وقفههای تاریک، همانگونه که شعری در کتاب ساعتها (۱۹۰۵) به آن اشاره دارد؛ وقفههایی که طی آنها زندگی حرمان و فقدان به بار میآورد. میتوان از وقوف راستین به این واقعیت امتناع کرد که زندگی مستلزم فقدان است و ما از خلال این وقفهی تاریک میان دو نتِ میلاد و مرگ در گذریم، وقفهای که در بر دارندهی انفصال و عزیمت است ولی نهایتاً در آوازِ زیبای زندگی ایفای نقش میکند. میتوانیم ذهن خودمان را منحرف کنیم و به کلمات و آموختههای دیگران بچسبیم که به دردهایمان رنگولعابی میدهند، یا هویتهای پیشساختهی دین و ایدئولوژی را مسلم بگیریم که ما را از کارِ سخت و دشوارِ فهم و تحمل رنج محروم میکنند؛ ولی نگرانی ریلکه این بود که بهای چنین امتناعی زیستن با وقوف و شدت و حدتی کمتر یا زیستن بر مبنای ضوابط دیگران است.
نامههایی که در این کتاب گرد آمدهاند، در غالب موارد، به بهانهی مرگِ موجودِ محبوبِ مخاطبِ نامه نوشته شدهاند. ریلکه اکثر آنها را تقریباً بلافاصله بعد از دریافتِ خبر هولناکِ مرگ کسی نوشته و در تعدادی از آنها میتوان از همان خط اول نامه این اضطرار را احساس کرد. ریلکه کموبیش از خطاب شایستهبایسته و تشریفات آن در میگذرد و یکراست وارد سختترین قسمت ماجرا میشود، یعنی مرگی که مخاطب نامه در سوگش نشسته است.

قسمتی از کتاب وقفهی تاریک:
به آنیتا فُورر
آنیتای عزیز،
بین چمدانهای نیمهبسته و مشغولیت با دوستانی که از دور و نزدیک به دیدنم میآیند، همچنان مجال جواب به دو نامهی تو را با آن صمیمیت و خلوصی پیدا نکردهام که برای هرکدامشان در نظر دارم. قل از هر چیز بگویم، آنیتا که هیچچیز را فرامش نکردهام. سؤالت از دوستت، در کنار باقیِ سردرگمیهایت، قطعاً میتواند از جانب آن مربی نکوهش بشود. البته، سؤالِ تو، به قول معروف، کمی زمخت بوده، ولی رفتار تهاجمی این دکتر هم همانقدر زمخت بوده. تو خیلی ساده با چیزی آشنا شدهای که با تو بیگانه بوده. تو باید به این نکته دقت کنی که تفاسیر این دکتر کدام سردرگمی و پریشانی را در تو برمیانگیزد؛ به هر ترتیب، چیز چندان پیچیدهای نبوده که این سؤال را از دوست محبوبت بپرسی: تو عمداً این بلا رو سر من آوردی؟ این واقعیت که دوستیِ شما بعد از این سؤال از هم گسست چهبسا دستکم در زمان وقوع، اجتنابناپذیر بوده. به محض آنکه این سوءتفاهمِ مزمن ایجاد شده، همهی شرایطی که میتواند یک رابطهی عاشقانه را از سوءتفاهم رها و از شادی سرشار کند معلق مانده. شاید این فقدان به آن اندازه که تو در حال حاضر فکر میکنی قطعی نباشد؛ شاید یک روز دوستت آن تنگنایی را دریابد که تو را به پرسیدن این سؤال کشاند -شاید فقط وقفهای در رابطهی شما ایجاد شده: باید بگذاری زندگی جریان خود را طی کند. آدم خیلی چیزها را با دست خودش نابود میکند و برگرداندن هیچچیز در قدرت او نیست. برخلاف آن، طبیعت دیرزمانی است که قدرتِ تمام و کمالی در شفابخشی دارد و آدمی نمیتواند جلودارش شود یا در آن وقفه ایجاد کند.
این هم مرا خوشحال میکند، آنیتا، که مرا درک کردی. فقط کاش میتوانستم قبلتر این سایهی سنگین را از تو دور کنم، چون باعث شرمساری است که تکتکِ روزهای شاداب تو به این خاطر با رنج گذشته. ولی حالا تو داری بهتنهایی با اطمینانِ مشتاقانهای همهچیز را بازسازی میکنی. هر دو نامهات در تأییدِ این شروع دوباره است که به واقع من نباید در آن تأثیری گذاشته باشم: چرا که این تو بودی که ابتدا برایم نوشتی و این ماجرا در اصل پیشتر اتفاق افتاده بود. همهی آنچه به آن نیاز داشتی این بوده که کمی با کسی حرف بزنی، فرزند عزیز، تا پیش او به این داشتهی درونی اقرار کنی که در تمامِ این مدت در سکوتِ کامل گرد آمده. چه کمکی میتوانستم به این ماجرا بکنم، اصلاً چه کاری از من برمیآمد؟ فقط میتوانستم آنچه را پیشاپیش درون خود گِرد آورده بودی به تو نشان بدهم و همچنان عجیبترین چیز زندگی در نظر من این است که ماهیت صریح و خشنِ هر بیحرمتی و حتی تعرض آشکاری میتواند فرصتی برای خلق نظمی نو در درونمان باشد. باشکوهترین دستاورد قوای حیاتی ما این است که راهی برای تلقی خیر از دل شرارت پیدا میکند و آن را اساساً معکوس میکند. بدون این کیمیاگری همهی ما شرور خواهیم بود، چون همهی ما در معرض و تحت تأثیر شرارتیم، و هر کسی ممکن است در لحظهای مفروض دچار بدی شود. در آن فضا ماندگار نشو جز برای زندگی، راز ماجرا این است. هیچچیز غیرقابلدفاعتر از چیزی نیست که بد است. هیچکس نباید هیچوقت فکر کند کسی بد است؛ او باید تکان خیلی ناچیزی به خود بدهد و بلافاصله دیگر بد نخواهد بود.