معرفی کتاب: مقاومت، عصیان، مرگ
«مقاومت، عصیان، مرگ» کتابی است شامل مجموعه یادداشتهایی به قلم آلبر کامو که انتشارات دمان آن را به چاپ رسانده است. دریافت جایزهی نوبل سال ۱۹۵۷ در سن پایین ۴۳ سالگی به یک میزان نتیجهی موضعگیری استوار آلبر کامو در قبال مسائل روز و نوشتههای خلاقانهاش بود یا حتی ترکیبی از هر دو؛ زیرا او در سراسر نوشتههایش با ما دربارهی مشکلاتمان و به زبان خودمان سخن گفت و بیآنکه از کوره در برود یا به دام سخنوری افتد، همچنانکه در خطابهی نوبلش میبینیم، از «مشکلات آگاهی بشر در زمانهی ما» پرده برداشت. کامو بهجز رهبری فکری و سیاسی، راه اخلاقیای را نشان داد که نسل پس از جنگ بدان نیاز داشت و با استقلال بیپردهاش، هم علیه اردوگاههای کارگری_بردهای روسیه و هم علیه حمایت ایالات متحده، از اسپانیای ژنرال فرانکو موضع گرفت. او با فائق آمدن بر نیهیلیسم و نومیدی نورَسی که میدید در کار مسموم کردن قرن ماست، بدل شد به مدافع پروپاقرص ارزشهای اخلاقی پایدار ما و «آن بیصداهایی که در سراسر جهان زندگیای را تاب میآورند که دیگرانی برایشان ساختهاند».
درواقع، یکی از چیزهایی که کامو را برای ما بدل به شخصیتی محبوب میکند، این است که او برای همه سخن میگفت. چنانکه به هنگام دریافت برجستهترین جایزهی جهان در سالن شهر استکهلم در قالب عبارتی درخشان گفت: «کار نویسنده عاری از وظایف طاقتفرسا نیست. او امروز لاجرم نمیتواند در خدمت کسانی باشد که تاریخ را میسازند، بلکه باید به کسانی خدمت کند که در آماج تاریخاند.» ما چه در هیئت ارتش منظم بجنگیم چه غیرنظامیانی باشیم که تحت لوای نهضت مقاومت مبارزه میکنیم، چه قحطی و گرسنگی به زانومان درآورده باشد چه گرفتار تبعید بوده باشیم، چه زیر چکمهی دیکتاتورها خرد شده باشیم و چه در پیشگاه قانون محکوم به مرگ، آیا همهمان «در آماج تاریخ» نیستیم؟
کامو در فرانسه خود را روزنامهنگار و شخصیتی پرسشگر و در آن واحد یکی از رماننویسان پیشروِ این کشور مطرح کرد. بااینحال، در سالهای ۱۹۴۳ و ۱۹۴۴ خوانندگان او هنوز نمیدانستند نویسندهی آن سرمقالههای بیامضای روزنامهی سری نبرد که پرشورترین احساسات خودشان را بیان میکردند و نویسندهی رمان بیگانه یکی هستند. تازه پس از آزادی پاریس و با آزاد شدن روزنامهی نبرد بود که دانستند نام آن سرمقالهنویس رک و پرشور که تحسینش میکردند، آلبر کاموست.
هموطنان او اندکاندک پی بردند که این فرانسوی الجزایری جوان زندگیاش را در شمایل روزنامهنگار آغاز کرده و پس از برانگیختن خشم حکومت به دلیل نوشتن افشاگرانهترین گزارشها در مورد وضعیت اسفبار مردم القبائل در الجزایر، به فرانسهی اشغالی پرداخته و به تأسیس چیزی که هم شبکهای خبری بود و هم روزنامهای زیرزمینی کمک کرده بود. بهعلاوه، با تحسین روزافزون دو رمان نخستش در سراسر جهان (بیگانه و طاعون)، به نوشتن مقالات دربارهی مشکلات عمدهی سیاسی و اجتماعی که او و نسلش را گرفتار کرده بودند، ادامه داد. در سال ۱۹۵۰، مجموعهای از آن مقالات را با عنوان «رویدادها» منتشر کرد. جلد دوم آن در سال ۱۹۵۳ و جلد سوم نیز در سال ۱۹۵۸ بلافاصله پس از دریافت جایزهی نوبل بیرون آمد.
آلبر کامو در واپسین سال زندگیاش، از سه جلد «رویدادها»، ۲۳ مقاله را که فکر میکرد ارزش چاپ به زبان انگلیسی دارند، بیرون کشید. این مقالات دربارهی مسائل مکرر معاصر هستند که گهگاه او را از نوشتجات خلاقهاش جدا میکردند تا به قول خودش از «خدمتگزاری به حقیقت و آزادی؛ جنگ و مقاومت در اروپایی که تحت سیطرهی زندانها، اعدامها و تبعیدهاست؛ تراژدی الجزایر و مجارستان؛ وحشت مجازات اعدام؛ و تعهد نویسنده» بگوید.
این مقالات به برخی از خوانندگان، کامویی نو معرفی خواهند کرد که میتوان از آن با عنوان کاموی رویدادها یاد کرد. بااینحال، او این مقالات را همزمان با رمانها و نمایشنامههایش مینوشت و در آنها همان مضامینی را پی میگرفت که در آثار خلاقهاش پیش میبُرد. این مقالات و سخنرانیهای گاهوبیگاه که بخشی مهم از شخصیت این فرد و نویسنده را میسازند، موضع یکی از هوشمندترین ذهنهای زمانهی ما را با وضوح بیشتری آشکار میکنند؛ نویسندهای که هم متعهد بود هم کنارهگیر، یا به قول خودش در داستان اخلاقی «هنرمند حین کار»: در آن واحد وابسته و وارسته.
کامو هرگز اجازه نمیداد کسی این مقالات را فرعی یا دارای اهمیتی کمتر از رمانها و نمایشنامههایش بداند، زیرا آنها را بخشی مهم از آن مجموعه آثار کاملی میدانست که او اکنون -دریغا چه زود!- باید در پیشگاه آیندگان قرار میداد.

قسمتی از کتاب مقاومت، عصیان، مرگ:
مدتی است مقالاتی نوشته میشود دربارهی آثاری که میگویند بدبینانه هستند و درنهایت مستقیماً به بزدلانهترین اشکال انقیاد میانجامند. استدلالهای این مقالات بسیار پیشپاافتاده است: فلسفهای بدبینانه بالذاته فلسفهای نومید است و آنهایی که باور ندارند دنیا نیک است، پس با طوع و رغبت در مقابل استبداد سر خم میکنند. متنفذترین این مقالات، به دلیل اینکه بهترینشان است، از کسی است به نام ام. ژرژ آدام که در نامههای فرانسوی منتشر شد. ام. ژرژ رابو در یکی از شمارههای تازهی سپیدهدم، همین اتهام را با عنوان نامعقول «نازیسم نمرده است؟» مطرح میکند.
فقط یک راه برای پاسخ دادن به اینها میبینم و آن پاسخ رک و بیپرده است؛ گرچه مشکل فقط من نیستم و هدف اینها مالرو، سارتر و چند نفر دیگر مهمتر از من است، باز هم به نظرم تزویر محض است که از طرف خودم حرف نزنم. بااینحال، روی پایهی اصلی استدلالشان پافشاری نمیکنم. این اندیشه که فلسفهای بدبینانه لزوماً فلسفهای نومید است، اندیشهای بچگانه است، اما نیاز به ردیهای پر طول و تفصیل دارد. من فقط در مورد شیوهی اندیشیدنی صحبت خواهم کرد که آن مقالات را ایجاد کرده است.
بگذارید در همین ابتدا بگویم که این شیوهی تفکر، از وارد کردن رویدادهها در تحلیل اکراه دارد. نویسندگانی که آماج طعنهی این مقالات هستند، به بهترین نحو ثابت کردهاند که گرچه خوشبینی فلسفی ندارند، دستکم با وظیفهی انسانی بیگانه نبودهاند. بدینرو، وقتی سخن از رویدادهها باشد، از دید ذهنیتی عینیگرا، فلسفهی نفیباور با اخلاق آزادی و دلیری مانعهالجمع نیست. چنین ذهنیتی در اینجا صرفاً فرصتی میبیند برای اینکه چیزکی هم در مورد دل انسان بفهمد.
حق با ذهنیت عینیگراست؛ زیرا همزیستی فلسفهی نفی و اخلاق ایجابی در برخی اذهان، فیالواقع نمایانگر مشکل بزرگی است که به طرزی دردناک در حال نابودی کل این عصر است. به عبارت دیگر، مشکلی است مربوط به تمدن و ما لازم است بدانیم که آیا انسان، بدون کمک موجودی لایزال یا اندیشهی عقلگرا میتواند بهتنهایی ارزشهای خودش را بسازد؟ این جمله را میگویم چون به آن باور دارم: «فرانسه و اروپا باید تمدنی نو بسازند یا نابود شوند.»
اما تمدن با تنبیه و توبیخ مردم ساخته نمیشود. تمدن با مواجههی اندیشهها، خون روانهای پاک و رنج و دلیری ساخته میشود. امکان ندارد مفاهیمی که در صد سال گذشته متعلق به اروپا بودهاند، در یک چشم بههمزدنِ مقالهنویسی در مجلهی سپیدهدم مورد داوری قرار گیرند، آن هم مقالهنویسی که گستاخانه به نیچه اشتهایی شهوانی نسبت میدهد و به هایدگر این اندیشه را که هستی بیفایده است. من تمایل چندانی هم به فلسفهی زیادی شهرهی اگزیستانسیال ندارم و راستش را بخواهید بهنظرم نتیجهگیریهایش اشتباه است؛ ولی دستکم سیر عظیمی از تفکر را نشان میدهد و دیدن اینکه کسی به نام ام. رابو آن را با کوتهبینانهترین کانفورمیسم داوری میکند، برای آدم گران تمام میشود.
در عرصهی واقعیت و در حال حاضر، چنین مفاهیم و اموری را براساس قواعد عینیت داوری نمیکنند. اینها نه براساس رویدادهها بلکه طبق یک آموزه داوری میشوند. رفقای کمونیست و مسیحیمان از موضع آموزههایی با ما سخن میگویند که به آنها احترام میگذاریم. آموزههای آنها آموزههای ما نیست، هیچوقت پیش نیامده که ما به ایشان به لحنی که آنها با ما سخن گفتهاند و با قطعیتی که نشان دادهاند، حرف بزنیم. پس اجازه دهید تا جایی که میتوانیم تجربه و اندیشهی خودمان را دنبال کنیم. ام. رابو ما را به دلیل داشتن مخاطب سرزنش میکند. من معتقدم این اغراق است؛ اما دستکم این نکته درست است: مسئلهی دشواری که ما را دلنگران میکند، متعلق به تمام عصری است که ما نمیخواهیم خودمان را از آن جدا کنیم. ما میخواهیم در تاریخ خودمان فکر و زندگی کنیم. بر این باوریم که حقیقت این عصر را فقط میتوان با زیستن در ماجرای آن تا پایان یافت. اگر این عصر از نیهیلیسم رنج میبَرد، نمیتوانیم به آن بیتوجه باشیم و همچنان به دنبال دستیابی به قاعدهی اخلاقیای باشیم که نیاز داریم. نه، هیچچیز در نفی و پوچی خلاصه نمیشود. این را میدانیم، اما نخست باید وجود نفی و پوچی را مسلم بدانیم؛ زیرا چیزهایی هستند که نسل ما با آنها روبهرو شدهاند و ما باید به آنها توجه کنیم.