
معرفی کتاب: مدیر باش، رئیس!
«مدیر باش، رئیس!» کتابی است به قلم ساعد باقری که تلاش دارد با بهرهگیری از صد حکایت برگزیده از متون کهن فارسی به تعریف مشخصی از واژههای «مدیریت» و «ریاست» و تشریح تفاوتهای میان آنها بپردازد. هریک از ما در هر زمان و در هر کجا -به استثنای ساعات خواب البته- در آنچه میکنیم یا نمیکنیم و آنچه میگوییم یا نمیگوییم، و آنچه دیده و شنیدهاش میگیریم یا نمیگیریم، آیا فقط و فقط ریاستِ خود را -یا به تعبیری اختیاراتِ خود را- اعمال میکنیم، یا میتوانیم ادعا کنیم که مدیرِ فکر و زبان و کردارمان نیز هستیم؟
نویسنده میگوید: در این متن هرگاه از تمایز «مدیریت» و «ریاست» حرف میزنیم، محدودهای فراتر از برداشت معمول از این دو کلمه را مدنظر داریم. در روزگاری که کسب درآمد از گدایی هم تشکیلات و سلسلهمراتب سازمانی یافته، حتی آن گدای خارج از تشکیلات هم -به اعتبار اختیارات خود- در انتخاب نوع و محل گدایی خود، یا فقط رئیس است یا مدیریتی اعمال میکند که قابل اندازهگیری از منظر هدف اوست: جمعآوری پول بیشتر. نتایج تصمیم آن گدایی که امروز کنار رستورانهای شلوغ خانوادگی را انتخاب میکند تا عواطف مردم را به فردی ظاهراً تکوتنها و گرسنه جلب کند و فردا کنار نانواییهای محلهای سنتی مینشیند تا از حلقههای مجاورتِ «نان-برکت-احسان» استفاده یا سوءاستفاده کند، قابل اندازهگیری و مقایسه است، دستکم برای خودِ او.
گزارهی صحیح که همهی آدمها میتوانند در سلوک و رفتار خود از جایگاه «ریاست» به نقطهی «مدیریت» عزیمت کنند (و قصد نویسنده آن است که در این کتاب با رهتوشهای از حکمتها و حکایتها و دقایق و ظرایفِ مندرج در متون اصیل و ارجمند فارسی همسفر آنان باشد) میتواند بهطور خاص برای رؤ سا و مسئولان ادارات و شرکتها و سازمانها متضمن بیشتر باشد تا با مدیریت هرچه بهتر و معنیدارتر زمینهی رشد و شکوفایی محیط اداری خود -و سرانجام جامعه- را فراهم آورند.
بهطور خلاصهتر و شاید روشنتر میتوان نسبت «مدیریت» و «ریاست» را با مثالی از دوربین مشخص کرد: فرض کنیم در یک باغ چند هکتاری، دوربینی با قابلیتهای بسیار بالای تکنیکی، از جمله بُردِ زیاد تصاویر تا فاصلههای دور، میدان وسیعِ دید و حرکتهای منعطف و نرم به چپ و راست و بالا و پایین را در اختیار کودکی باهوش و کنجکاو قرار دادهایم و از او خواستهایم بهمدت پنج دقیقه برای ما از آنچه در این باغ بزرگ میبیند، فیلم بگیرد. درواقع ما «ریاست» او را بر دوربین محقق کردهایم. نیاز به نبوغ ندارد پیشبینی حاصل کار: تصاویر درهم و برهمی که با عقب و جلو رفتن مداوم و شدید دوربین و برشها و پرشهای بیمعنی از خاک و برگ و حشره و آب و پرنده و سنگ و دیوار و آسمان و آدم و علف، ما را عصبانی میکند. تنوع پیاپیِ رنگها هم نهتنها لذتی نصیب ما نخواهد کرد، بلکه چهبسا به چشمدرد هم دچارمان کند! اما این کودک کنجکاو و باهوش، حداکثر ریاست خود را اعمال کرده است. حال همان دوربین را -با همان امکانات- در اختیار فردی آشنا به معاییر زیباییشناسی بصری قرار میدهیم. این فرد نیز در این پنج دقیقه از همان امکانات دوربین استفاده میکند، تصویر در لنز دوربین او هم عقب و جلو میرود و از جایی به جایی میلغزد، اما اینبار حاصل کار چشمنواز است. چهبسا احساس کنیم که او با دوربین چیزهایی دیده یا جوری دیده که ما ندیده بودیم. او افزون بر ریاست، قدرت و امکانات دوربین خود را «مدیریت» کرده است و اینجاست که بعضی بیمی ندارند که مدیریت را شاخهای از «هنر» بخوانند و بدانند: هنرِ مدیریت!

قسمتی از کتاب مدیر باش، رئیس!:
در باب سی و هفتم رسالهی قشیریه دربارهی جود و سخاوت چنین آمده است: «گویند مردی را دوستی بود، به نزدیک او آمد. در بکوفت. مرد بیرون شد. آن دوست گفت: چهارصد درم مرا وام برآمده است. مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاورد و به وی داد و او برفت. چون داخل خانه آمد، اندر گریستن ایستاد. زن وی گفت: اگر نمیخواستی بدهی، نمیدادی. چون مرادت نبود، چرا بهانه نیاوردی؟ گفت: نه از اندوهِ سیم میگریم، از آن میگریم تا پیشتر چرا حال وی نپرسیده بودم تا او خود به زبان نیاید.»
***
گویند کسی بود و دعوی جوانمردی میکرد. گروهی از جوانمردان به دیدار وی درآمدند. این مرد خادم را گفت: «سفره بیاور.» نیاورد. دو سه بار بگفت، نیاورد. این میهمانان در یکدیگر مینگریستند، گفتند: «جوانمردی نبوَد خدمت فرمودن به کسی که چندینبار تقاضای سفره باید کرد، هنگامیکه غلام سفره آورد.» این خواجه وی را گفت: «چرا سفره دیر آوردی؟» گفت: «مورچگان اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم.»
همه گفتند: «ای غلام! باریک آوردی، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند.»
در باب فتوت و جوانمردی، سه قول در رسالهی قشیریه آمده است. گفتهاند فتوت آن بوَد که خویش را بر کسی فضیلتی نبینی. و نیز گفتهاند جوانمرد آن بوَد که بت بشکند، چنان که در قصهی ابراهیم میآید. و بتِ هرکس، نفسِ اوست. هر که هوای نفس را مخالفت کند، او جوانمرد به حقیقت بوَد. و گفتهاند فتوت آن است که چون سائلی به دیدار آید از او نگریزی و کراهت نداری از دیدار او.
