معرفی کتاب: در جست‌وجوی یک پیوند

4 سال پیش زمان مطالعه 4 دقیقه
«در جست‌وجوی یک پیوند» عنوان رمانی است نوشته‌ی کارسون مکالرز. بنا بر اساس نقدهای نوشته‌شده‌ی منتقدان، در جست‌وجوی یک پیوند یکی از ستایش‌شده‌ترین آثار مکالرز است. مکالرز در این اثر خود پرتره‌ای باشکوه از شخصیت فرانکی آدامز ۱۲ ساله ارائه می‌دهد. مکالرز توانست با کمک گوگن‌هایم فلوشیب، مؤسسه‌ی ملی هنر و انجمن نویسندگان نیویورک، این اثر را به پایان رساند. بسیاری از ایده‌های این رمان از عناصر زندگی‌نامه‌ای مایه گرفته است. شهری که فرانکی در آن زندگی می‌کند، بر اساس زادگاه مکالرز در کلمبوس جورجیاست. پدر مکالرز مانند فرانکی جواهرساز بود. بسیاری از احساسات ناخوشایند فرانکی برگرفته از خاطرات خود مکالرز در سنین نوجوانی خودش بود. مکالرز هم مانند فرانکی، احساس می‌کرد فردی ناهنجار است که شیوه‌های رفتاری او سازگاری با پسران یا دختران هم‌سن و سالش ندارد. مکالرز به اصرار دوستش، تنسی ویلیامز، از این رمان نمایشنامه‌ای نیز اقتباس کرد. این نمایش بسیار موفق بود و حدود ۱۴ ماه در برادوی اجرا شد. همچنین این نمایش توانست جوایز معتبر بسیاری را از آن خود کند. شخصیت‌های ملموس و باورپذیر و شیوه نگارش روان و لحن غیراحساسی، از جمله نکاتی است که در اکثر یادداشت‌های منتقدانی که بر این کتاب نقد نوشتند دیده می‌شود. ریچارد ام کوک در یادداشتی پیرامون این رمان می‌نویسد: «کارسون مکالرز می‌دانست که از نوشتن این رمان چه قصدی دارد، به همان نحوی که مارک تواین آگاه بود که با نوشتن سرگذشت هکلبری فین چه در سر دارد و همان‌طور که جی. دی. سلینجر می‌دانست منظورش از نوشتن ناتوردشت چیست. به‌عنوان پرتره‌ای که تجسم نوجوانی است، فرانکی آدامزِ کارسون مکالرز با هاکلبری ‌فین تواین و هولدن کالفیلدِ سلینجر قابل قیاس است.

قسمتی از رمان در جست‌وجوی یک پیوند:

روز قبل از جشن عروسی برای اف. جازمین شبیه هیچ‌کدام از روزهای دیگر نبود. شنبه بود که به مرکز شهر رفت و ناگهان بعد از تابستانی که درهایش به روی جهان بسته مانده بود، شهر پیش رویش گشوده شده بود و برای اولین‌بار احساس تعلق می‌کرد. اف. جازمین میان خودش و هر آنچه می‌دید پیوندی احساس می‌کرد، و در آن شنبه مثل عضوی جدید در شهر پرسه زد، مثل ملکه‌ای خیابان‌ها را زیر پا گذاشت و همه‌جا با همه گرم گرفت. آن روز روزی بود که از اولین دقایقش دیگر خودش را جدا از جهان نمی‌دید و یکباره احساس کرده بود که بخشی از آن است. طبعاً اتفاقات زیادی هم افتاد که هیچ‌کدامشان اف. جازمین را متعجب نکرد و دست‌کم تا لحظه‌ی آخر، همه‌چیز به‌طور سحرآمیزی طبیعی بود. توی خانه‌ی روستایی یکی از عموهای جان هنری، عمو چارلز، قاطرهای پیر چشم‌بندزده را دیده بود که مدام حول یک دایره می‌چرخیدند و برای درست کردن شیره، نیشکر آسیاب می‌کردند. با در نظر گرفتن مسیرهای بروبیای او در تابستان آن سال، فرنکی سابق یک جورهایی شبیه آن قاطر روستایی بود؛ همه‌اش توی شهر دوروبر پیشخان مغازه‌ی ارزان‌فروشی چرخیده بود یا در ردیف اول نمایش پالاس نشسته بود، یا اطراف مغازه‌ی پدرش پلکیده بود یا سر نبش خیابان رسیده و سربازها را نگاه کرده بود؛ اما صبح آن روز به کلی فرق داشت. جاهایی رفت که تا آن روز اصلاً تصورش را هم نمی‌کرد گذرش آنجا بیفتد. یکی اینکه به هتلی رفت، که البته بهترین هتل شهر نبود، حتی هتل خوبی هم محسوب نمی‌شد، اما به‌هرحال یک هتل بود و اف. جازمین گذرش به آنجا افتاده بود. از اینش که بگذریم، سربازی هم آنجا با او بود و این اتفاق هم کاملاً تصادفی بود، چرا که او تا به آن روز آن سرباز را ندیده بود. تا همین دیروز، اگر فرانکی سابق یک آن تصویر چنین صحنه‌ای را که مانند تصاویر جعبه‌ی جادو بود می‌دید، تصویری مثل تصاویر توی جعبه‌ی جادوگرها، با ناباوری لب می‌گزید. ولی آن روز صبح خیلی اتفاق‌ها افتاد. از عجایب آن روز یکی هم این بود که حسی چون حیرت دگرگون شده بود. چیزهای غیرمنتظره به نظرش عجیب نمی‌آمد و فقط چیزهایی که مدت‌ها با آن‌ها مأنوس و آشنا بود به‌طرز عجیبی حیرت‌زده‌اش می‌کرد.
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید