معرفی کتاب: اکبر شاه؛ روایتی از دربار پادشاه فارسیزبانِ هند
«اکبر شاه» رمانی است نوشتهی نوید کاروچی که انتشارات کتابخورشید آن را به چاپ رسانده است. نوید کاروچی متولد ۱۹۷۲ میلادی در شهر رم است؛ با مادری ایرانی اهل سبزوار و پدری ایتالیایی. از دانشگاه لاساپینزای رم در رشتهی تاریخ شرق آسیا فارغالتحصیل شده و در همین شهر بهعنوان دبیر کار و زندگی میکند. قبلاً از او دو رمان جنگجویان و التقاطی منتشر شده است. چندین اثر از جمله «فراتر از باور» اثر وی.اس.نایپول و «آینه آینه» اثر پل کیهیل را ترجمه کرده است. وی ویرایش انگلیسی کتاب نور اثر شاعر پارسیزبان «درویش» را نیز بر عهده داشته است.
رمان «اکبرشاه» (نورِ اکبر) انعکاس خوبی در نشریات مهم ادبی ایتالیایی داشته و با استقبال فراوان خوانندگان مواجه شده است. این اثر در رقابتهای ادبی معتبر ایتالیا از جمله جایزهی کیانتی، جایزهی چلیه مساپیکا، جایزهی اکویی استوریا و جایزهی شهر ویتوریا جزء رمانهای مرحلهی نهایی بوده است.
فرانکو کاردینی در پیشگفتاری بر این کتاب مینویسد: «خواندن چنین کتابی برای ایتالیاییها و همهی کسانی که عاشق تاریخاند بسیار جالب و آموزنده است.»
افراد زیادی تاج محل را میشناسند؛ بسیاری احتمالاً از آن دیدن هم کردهاند، این بنا یکی از شاهکارهای معماری جهان و از جمله پربازدیدترین اماکن گردشگری بینالمللی است. بااینحال متاسفانه، کل تاریخ شبه قارهی هند، که برای شناخت تمام رویدادهای اوراسیا (اروپا و آسیا) اساسی است، برای ایتالیاییها تقریباً کاملاً ناشناخته مانده است؛ از گسترش اقوام هند و اروپایی در جهان تا شاهزاده سیدارتا گوتاما از تبار نجیبزادگان سکایی، که اصلاحگر آئین هندوان ملقب به بودا (بیدار شده) بود، همینطور رهبر بزرگ معنوی مانند مهاتما گاندی و شخصیتهای دیگر. اگرچه حداقل به علت فعالیت گستردهی مبشران فرستادهی انجمن عیسویان به آن کشور (بسیاری از اعضای آن در بین قرون شانزدهم تا هجدهم مشخصاً ایتالیایی بودند) نباید ناآشنا باشد.
من با حالت روحی متناقضی مطالعهی رمان «اکبر شاه؛ روایتی از دربار پادشاه فارسیزبان هند»، نوشتهی نوید کاروچی، را شروع کردم و با خواندن هر صفحه و هر سطر از موضوعی که مطرح شده بود، شگفتزده شدم. امیدوارم خوانندهی گرامی بیحوصلگی نکند، به درون این تالارهای تودرتوی طلایی و مزین به سنگهای قیمتی، با دیوارههای چوبی مشبک و معطر صدفکاریشده وارد شود. از پشت آن دیوارههای مشبک، چشمان سیاه سوزان زنان نامرئی نظارهگرند و باغهای افسانهای، فوارههای خنک، الماسهای گلکنده و یاقوتهای برمهای وجود دارند. به علمای سختگیر و مرموز، به حکمای صوفی و زرتشتی، به راجههای هندو و البته، چون در بین قرون شانزدهم و هفدهم هستیم، به فرنگیها یا فرانکیها برمیخوریم. این لقبی است که بدون تمایز به اروپاییها-غربیها داده میشود که در بینشان نصرانیها (مسیحیان) نیز وجود دارند و پیروان پدر پریرا هستند.
در هندوستان قرن دهم هجری، جلالالدین اکبرشاه، سومین پادشاه سلسلهی گورکانیان، بر تخت درباری تکیه دارد که دربرگیرندهی مجموعهای از مسلمانان سنی و شیعه، مسیحیان، هندویان، یهودیان و زرتشتیان است. باز بودن آغوش او به روی هر قوم و عقیده و تفکری، باعث برانگیختهشدن احساسات پاسداران اصالت مذاهب میشود که تمام همّ خود را معطوف ایجاد سد در مقابل این بدعتِ حاکم میکنند.
سمیر راوی اصلی داستان و پدرش جمال هندو، در شرایطی ناآرام، پا به دربار میگذارند و به شخصیتهای تأثیرگذاری مانند شاهزاده سلیم، پسر ارشد پادشاه برمیخورند که از یکسو، سایهی پدر بر او سنگینی میکند و از سوی دیگر از حضور برادران دیگرش بیمناک است.
سمیر و سلیم دوست میشوند و هر دو عاشق مانبای، شاهزادهی دلربای حرم. همهی شخصیتهای رمان از نظر تاریخی واقعیاند و بادقت توصیف شدهاند.

قسمتی از کتاب اکبر شاه:
خشم اکبرشاه میتوانست کوهها را بشکافد، همانطور که آنها را مسطح میساخت. مثل آب، آرامشش بیکران بود، اما همچون آتش، تأثیرش بر جسم و جان کسی که در معرض خشمش قرار میگرفت، باقی میماند. متأسفانه پدرم مجبور شد تفاوتشان را تجربه کند.
تنها بیشتر از یک روز از درگیری در مسجد نگذشته بود که مسئولان آن به عبادتخانه احضار شدند. پادشاه سعی داشت علیرغم پوشیدن چکمههای بلند و ردای جنگی ظاهر خود را آرام نشان دهد: «همهی شما را در اینجا فراخواندهایم، زیرا هیچ مرد مؤمنی این مکان را که رزم با سلاح مکتب و عقل صورت میگیرد، با خشونت بیاعتبار نخواهد کرد. بااینحال به خود اجازه دادید به مسجد جامع که منارههای آن از فراز دیوار دیده میشود هتک حرمت کنید. بنابراین قبل از اینکه نتیجه بگیریم شما در زمرهی مؤمنان نیستید، میپرسیم چه اتفاقی افتاده؟»
چهرهی اکبرشاه پر از خشمی فروخورده و درهم بود و هیچیک از حاضران جرئت سخن گفتن نداشت. همهی آنها در زیر سقف یک ایوان و زیر نگاه حاکمی که بالای تخت نشسته بود، جمع شده بودند. صحن خلوت و آسمان روشن بود. عبادتخانه بنایی آشنا و درعینحال ناشناخته به نظر میرسید، مانند مکانی که خارج از فصل از آن بازدید کرده باشند.
پادشاه بانگ زد: «کوتوال!»
جمال هراسان جلو رفت: «اعلیحضرتا...»
«مباشر را مخاطب قرار دهید!»
«بله، اعلیحضرت.» پدرم نگاهش را به زیر انداخت: «به گمانم مردی که فرستاده بودم تا وفاداری ملا بدائونی را بیازماید، باعث این درگیری شده است.»
مباشر دربار گفتهی او را تصحیح کرد: «میخواست برای او دامی بگسترد.»
«نه... خب شاید. ببینید، در رختشویخانه به من گفتند که یک عالم مذهبی سیاهپوش ممکن است پارچهی روکش ظروف غذای اعلیحضرت را به سم آلوده کرده باشد.» درحالیکه همهمهای در میان حاضران افتاده بود، با خودداری سعی کرد تا دوباره به سوی پادشاه نگاه نکند. «بعد این نامهی پادشاه کابل را کشف کردم، بنابراین فکر کردم... متوجه هستید؟»
«و درست در روزی این برنامه را چیدید که مسجد جمعه از همیشه شلوغتر است. شما به عواقب آن فکر نکردید؟»
«نه، من...»