#
#

دور و نزدیک آمر صاحب/ خاطراتی از بودن در کنار قهرمان ملی، احمدشاه مسعود

3 سال پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

کتاب «دور و نزدیک آمر صاحب»، به قلم محمدفهیم دشتی، به همت نشر نی به چاپ رسیده است. پس از سقوط کابل به دست طالبان در ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ خورشیدی، دشتی به زادگاهش پنجشیر رفت و در آنجا در کنار دوست و هم‌رزمش، احمد مسعود، رهبر جبهه‌ی مقاومت ملی کشور، پرچم مبارزه برای آزادی را به اهتزاز درآورد. دشتی در جبهه‌ی مقاومت به حیث سخنگوی آن جبهه شناخته می‌شد، اما کار اصلی‌اش به مراتب گسترده‌تر از حوزه‌ی کار یک سخنگو بود.

در چهاردهم شهریور ۱۴۰۰ دشتی همراه با دوست و هم‌سنگرش ژنرال عبدالودود ذره، طی یک توطئه‌ی خیلی پیچیده در دره‌ی پنجشیر به شهادت می‌رسد و بدین‌ترتیب جان خویش را فدای آرمان و اندیشه‌اش می‌کند.

او بی‌تردید یکی از شخصیت‌های برجسته‌ی جبهه‌ی مقاومت بود که با شهادت خویش خط سرخ آزادی را از اعماق دنیای تاریکی که اهریمنان بر کشور و مردم این کشور تحمیل کرده بودند تا افق‌های روشن و پر از انوار خورشیدهای درخشان آزادی، عشق و عدالت ترسیم کرد.

فهیم خواهرزاده‌ی دکتر عبدالله عبدالله بود که همواره در مناصب بالای دولتی قرار داشت، علاوه بر این، ارتباطات زیادی با دولتمداران متعدد در طی بیست سال داشت، می‌توانست مثل خیلی‌های دیگر با استفاده از این روابط به پست‌های دولتی و امتیازات مادی برسد که هیچ‌وقت نخواست. او روشنفکری متعهد بود و هیچ ارزشی را برتر از تعهد سیاسی و ایمانی‌اش نمی‌دانست، بارها از او دعوت شد که پست‌های بلند دولتی را بپذیرد؛ اما صادقانه آن پیشنهادهای رنگین و وسوسه‌کننده را با قاطعیت رد می‌کرد.

روزهایی بود که زندگی سخت می‌گذشت، روزهایی که حتی پولی برای تداوم انتشار هفته‌نامه‌ی کابل، که میراث آمر صاحب بود، نداشت. نشریه‌ای که روزگاری خود آمر صاحب مدیر مسئول آن بود و فهیم خبرنگارش و سالی بعد از شهادت آمر صاحب، فهیم با زحمت زیاد انتشارش را از سر گرفت و بزرگ‌ترین انگیزه‌ی زندگی‌اش شده بود روشن نگه‌داشتن چراغ هفته‌نامه‌ی کابل؛ چراکه نشانی بود از راه و آرمان‌های متعالی احمدشاه مسعود. بالاترین مقامات حکومتی وقتی خبر تعطیلی نشریه‌اش را شنیدند به او پیشنهاد حمایت مالی کلان دادند؛ اما فهیم نپذیرفت و چقدر سخت بود که خاموش شدن چراغ نشریه‌ی رهبرت را ببینی و باز دست رد به این پیشنهاد بزنی. وقتی از او سؤال شد: «چرا حمایت مالی را قبول نمی‌کنی که انتشار نشریه آمر صاحب متوقف نشود؟» پاسخ داد: «وقتی استقلال من و نشریه با این حمایت‌ها از دست می‌رود، چه فایده؟ دیگر نشریه‌ای متعهد به آرمان‌های آمرصاحب نخواهد بود.»

فهیم برای کشورش آرزوهای بلندی داشت که آن آرزوها را در قالب کتابی تحلیلی با عنوان «پایان بازی» به یادگار گذاشته است. در مسائل حقوق بشری سیاه و سفید، مرد و زن یا مرزبندی‌های سیاسی و جغرافیایی معنی نداشت و خود از کنش‌گران فعال حمایت از حقوق زنان و جامعه‌ی مدنی افغانستان بود. وقتی فرخنده، آن زن جوانی که قربانی تعصب در شهر کابل شد، با بی‌رحمی در مرکز شهر کابل به قتل رسید در کنار زنان شجاع و معترض ایستاد و برای پایان دادن به تبعیض جنسیتی صدایش را بلند کرد.

قسمتی از کتاب دور و نزدیک آمر صاحب:

روزی یکی از نزدیکان آمرصاحب، از انفجار دادن پل‌ها و جاده‌ها انتقاد کرده بود و پاسخش را از آمرصاحب، این‌گونه دریافت کرد: «آبادی فدای آزادی. هروقت آزادی‌مان را به دست آوردیم، دوباره می‌سازیمش.»

مزار شریف به دست طالبان سقوط کرده بود. جنرال ملک و برادرانش در خطوط مقدم جبهه در غرب، به طالبان تسلیم شده بودند. طالبان از خط جبهه در بالامرغاب گذشته، به‌سوی مزارشریف هجوم آورده بودند. نیروهای مستقر در جوزجان و مزار شریف نتوانستند در برابر طالبان مقاومت کنند. جنرال دوستم به ازبکستان فرار کرد، حاجی محمد محقق به‌سوی بامیان عقب نشست و عطامحمد نور، مولوی محمد علم و محمد علم آزادی به کوه‌های جنوب مزار شریف پناه بردند.

در فردای سقوط مزارشریف و درواقع سقوط ولایت‌های شمالی، آمرصاحب در قرارگاهی در دره‌ی پارنده بود و درحالی‌که تلاش داشت با تماس گرفتن با فرماند‌هان در کندز و تخار یقینی سازد که طالبان به سوی شمال شرق پیش‌روی نمی‌کنند، با آدرس‌های مختلف در تماس بود تا بتواند با جنرال ملک صحبت کند.

سراسر دره را نگرانی فرا گرفته بود. تغییر موضع جنرال ملک به سود طالبان، شمال را کاملاً در کام طالبان فرو می‌برد و به این ترتیب، طالبان می‌توانستند عقب جبهه‌ی پنجشیر (بدخشان و تخار و بغلان) را تهدید یا حتی اشغال کنند و دامن مقاومت را به کلی برچینند.

با پدرم، زید صالح، پسر خاله‌ام و داوود وهاب، به دره‌ی پارنده رفتیم، تا از جزئیات وضعیت باخبر شویم.

در مسیر راه، یکی از موترهای آمرصاحب را دیدیم و پدرم از راننده، آدرس آمرصاحب را گرفت که به گفته‌ی راننده در دره‌ی پارنده بود. در موتر یک خبرنگار و دو شهروند خارجی دیگر هم بوده‌اند. راننده می‌گفت که آن‌ها را به میدان هلیکوپترها می‌برد تا به تاجیکستان بروند.

پدرم به داوود وهاب گفت: «می‌بینی که وضعیت بسیار خراب است. ما مجبور هستیم همین جا باشیم. تو که پاسپورت و ویزا داری، با این‌ها به تاجیکستان برو.»

پاسخ داوود وهاب غیرمترقبه بود و تا حالا هربار که به آن پاسخ فکر می‌کنم، برایم تحسین‌برانگیز است.

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط