
بیخود و بیجهت/ زندگینامهی وودی اَلن به قلم خودش
کتاب «بیخود و بیجهت»، زندگینامهی وودی اَلن به قلم خودش است که به همت نشر برج به چاپ رسیده است. وودی اَلن میگوید زندگیاش قصهی زیادی برای گفتن ندارد، اما «بیخود و بیجهت» پر از قصه و خاطره و تصاویر زندهی یک زندگی جنجالی است؛ زندگیای که از خیابانهای بروکلین آغاز میشود، کودکیاش در آرزوی سفر با قطار به منهتن و پناه گرفتن در سالن سینمای محله و نواختن کلارینت در اتاق کوچک خانهی پدری سپری میشود و به طنزنویسی برای روزنامهها و اجرای استندآپ کمدی در سالنها و بالاخره ایستادن پشت دوربین بهعنوان کارگردان میرسد. اَلن در این کتاب از مسیر زندگی حرفهایاش، که به قول خودش همیشه با خوششانسی قرین بوده، میگوید؛ از زندگی خانوادگیاش و تمامی رسواییها و اتهاماتی که در سالهای اخیر دوباره جایگاهش را در هالیوود خدشهدار کرده است. زندگینامهی اَلن درست مثل فیلمهایش است؛ شلوغ، پر از جزئیات، سرزنده و مملو از طعنه و کنایههای طنزآمیز.
پیتر بیسکایند در لسآنجلس تایمز پیرامون این کتاب مینویسد: «قصهی پرنشاط بزرگشدن در خانوادهای از طبقهی متوسط در بروکلین، روایت پرماجرای بالا رفتن از نردبان ترقی در دنیای کمدی، از طنزنویسی در روزنامههای زرد تا بردن جایزهی اسکار... خواندن این خاطرات بیش از هر چیز لذتبخش است و این همنشینی مفرح... باید واقعاً بدعُنُق باشید که به انبوه جوکهای تکخطی، دوخطی، سهخطی و... کتاب نخندید.»
همچنین لری دیوید در مورد این کتاب معتقد است: «کتاب فوقالعادهای است... بینهایت خندهدار... حس میکنید در یک اتاق با اَلن نشستهاید. کتاب درجه یکی است، سخت است بعد از خواندن کتاب فکر کنی این آدم مرتکب اشتباهی شده است.»
وودی آلن خود دربارهی این کتاب میگوید: «هر چیز جالبی که در زندگی حرفهایام بود، در کتاب آوردهام.»
او این کتاب را به سون-یی تقدیم کرده است.

قسمتی از کتاب بیخود و بیجهت:
یکی از آن کندذهنهای اجاقکور به مادرم گفت: این همیشه داره با دخترها لاس میزنه. خب، معلوم است که از دخترها خوشم میآمد. از چهچیزی باید خوشم بیاید؟ از جدول ضرب؟ از نطقهای جنابعالی در عید شکرگزاری که روح آدم را پژمرده میکند؟ از اینکه دو تختهپاککن را به هم بکوبم که خاک گچشان را بگیرم؟ امتیازی که بعضی بچههای تنبلتر مدرسه برایش سرودست میشکستند.
نه، من از دخترها خوشم میآمد. از همان دوران مهدکودک علاقهای به مرد مافینی رو میشناسی؟ یا صندلیبازی نداشتم. دلم میخواست با باربارا وستلیک سوار قطار شوم و برویم منهتن، او را ببرم به پنتهاوسی در خیابان پنجم و با هم درای مارتینی بخوریم (که هیچ ایدهای نداشتم درای یعنی چه). حتماً میدانید که این خیالات نه به مذاق کادر مدرسهی دولتی ۹۹ خوش میآمد، نه مادرم و نه حتی باربارا وستلیک که شش سالش بود و اهل درای مارتینی نبود و با دیدن کتکخوردن مادر بامبی گریهوزاری میکرد. البته که هرچقدر به بار آستور میرفتم، چیزی دستم را نمیگرفت. این را هم بگویم که فقط حرفش را میزدم. بلد بودم باید چه کار کنم، ولی نه میتوانستم تنهایی سوار قطار شوم و بروم منهتن و نه بار آستور را پیدا کنم، نه بروم داخل بار و چیزی بیشتر از اگکِریم سفارش بدهم. این هم نیاز به توضیح ندارد که حتی نمیتوانستم پنج سنت پول قطار منهتن را جور کنم، چه برسد به ده سنت که خرج بانویی والا مقام کنم.
آنقدر معلمها مادرم را میخواستند بیاید مدرسه که همه میشناختندش. تمام بچههای مدرسه حتی وقتی ازدواج کردند و بچهدار شدند، در خیابان که او را میدیدند، سلام میکردند. چهرهی او در خاطرشان مانده بود، چون بارها شاهد این مراسم هولناک بودند: سرکلاس داشتیم چیز بیخودی یاد میگرفتیم، مثلاً «کلمهی درستِ صفر هیچ است» (همان صفر چه ایرادی دارد؟) که ناگهان در باز میشد و مامانم پشت در بود. کلاس برای پنج دقیقه متوقف میشد و عجوزهی متعصب در راهرو با مادرم حرف میزد و میگفت که چه پسر اصلاحناپذیری دارد و تعریف میکرد نامهی عاشقانهای به جودی دورس فرستادهام و پیشنهاد کردهام با هم کوکتل بخوریم. مادرم هم میگفت: این بچه یه چیزیش میشه و درجا طرف کسی را میگرفت که از من متنفر بود. بله، من یک چیزیام میشد. از دخترها خوشم میآمد. از همهچیزشان. از معاشرتشان، از صدای خندهشان، از آناتومی بدنشان. دلم میخواست با دخترها در کلاب استورک باشم، نه با پسرهای منگل محله در کلاس حرفهوفن که آویز کجوکولهی کراوات درست میکنند.
بعضی معلمها بچهها را برای تنبیه بعد از ساعت مدرسه نگه میداشتند، ولی همیشه بچههای یهودی بودند که تنبیه میشدند. چرا؟ چون ما یک مشت بچهی رباخوار دغلباز بودیم که میدانستیم اگر در مدرسه نگهمان دارند، به مدرسهی عبری دیر میرسیم یا اصلاً نمیرسیم. آنها که خبر نداشتند، ولی این تنبیه برای من، به زبان ییدیش اگر بخواهم بگویم، میتزوا بود. از مدرسهی عبری به اندازهی مدرسهی عادی بدم میآمد و الان دلیلش را به شما میگویم. اول از همه به این خاطر که زیر بار دین و مذهب نمیرفتم. به نظرم کل داستان یک دروغ بزرگ بود. هیچوقت باور نکردم خدایی وجود دارد و اگر هم هست یهودیها را به بقیه ترجیح میدهد.
عاشق گوشت خوک بودم. از ریش نفرت داشتم. زبان عبری هم زیادی تلفظ حلقی داشت که خوشم نمیآمد. تازه، برعکس هم نوشته میشد و به چه دردی میخورد؟ در همان مدرسهی عادی که همهچیز از چپ به راست نوشته میشد، بهقدر کافی مشکل داشتم. بعد اصلاً چرا باید به خاطر گناهانم روزه بگیرم؟ چه گناهی کردهام؟ یک پنج سنتی را با دوز و کلک از چنگ پدربزرگم درآوردهام؟ من که میگویم خدایا! خیلی سخت نگیر، چیزهای از این بدتر هم هست. نازیها ما را میگذارند توی تنور. اول به این مورد رسیدگی کن. ولی خب، اصلاً چرا زنها در طبقهی بالای کنیسه مینشستند؟ آنها که از مردها باهوشتر و زیباتر بودند. آن موجودات پشمالوی متعصب که خودشان را لای شال نماز میپیچیدند و صف اول مینشستند و سرشان را مثل عروسکهای کله لقلقی بالا پایین میکردند و ریسمانی متصل به یک قدرت خیالی را میبوسیدند که اگر هم وجود خارجی داشت، در ازای آن همه تملق و عجز و لابه، با دیابت و رفلکس اسید معده آنها را پاداش میداد.
این کارها وقتم را تلف میکرد، وقت هم برای من مهمترین چیز بود. منتظر لحظهای بودم که زنگ ساعت سه بخورد و از مدرسه آزاد شوم و بروم در خیابان یا حیاط مدرسه توپبازی کنم، ولی نه، باید اینها را بیخیال میشدم و میرفتم سر کلاس عبری مینشستم. کلماتی را میخواندم که هیچوقت معنیشان را یادمان ندادند و یاد میگرفتم که چطور یهودیها با خدا عهد ویژهای بستند، ولی متأسفانه یادشان رفت دستخط و امضا از او بگیرند.
کتاب بیخود و بیجهت را لیدا صدرالعلمایی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۳۷۴ صفحهی رقعی با جلد نرم و قیمت ۹۷ هزار تومان چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.