عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: لودمیلا اولیتسکایا
لودمیلا اوگنیونا اولیتسکایا، زادهی ۲۱ فوریه ۱۹۴۳، رماننویس و داستاننویس مدرن روسی است که در سطح بینالمللی نیز بسیار تحسین شده است. او در سال ۲۰۱۴ جایزهی معتبر ادبیات اروپا را از کشور اتریش دریافت کرد. اولیتسکایا در سال ۲۰۰۶ رمانی به نام «دانیل استاین؛ مترجم» را منتشر کرد که به هولوکاست و نیاز به آشتی میان یهودیت، مسیحیت و اسلام میپردازد. این نویسنده همچنین در سال ۲۰۱۲ برندهی جایزهی پارک کیونگ نی شد.
اولیتسکایا در شهر داولکانُوو در باشکریا به دنیا آمد، اما نُه ماهه بود که خانوادهاش به مسکو نقلِ مکان کردند. در مسکو، خانوادهاش با خانوادههای دیگری در آپارتمانهای اشتراکی زندگی میکردند. این نویسنده تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهی ژنتیک به پایان رساند و مدرک ژنتیک خود را از دانشگاه دولتی مسکو دریافت کرد. پس از دانشگاه، به مدت دو سال در مؤسسهی ژنتیک عمومی کار کرد. تا آنکه به دلیل شیفتگی به ادبیات و مطالعهی مدام از کار خود اخراج شد! پس از این اولیتسکایا حدود ۹ سال کار نکرد. در این بین او ازدواج کرد و سپس صاحب دو فرزند شد. پس از آن فعالیت ادبی خود را در مقام مشاور ادبی در سال ۱۹۷۹ آغاز کرد و سپس مدیر رپرتوار تئاتر مسکو شد. نخستین داستان کوتاه این نویسنده در سال ۱۹۹۰ منتشر شد و سپس رمانِ کوتاه تحسینشدهی او «سونچکا» در سال ۱۹۹۲ در نووی میر به چاپ رسید. در سال ۱۹۹۳، او نخستین رمان خود را با انتشارات گالیمار در فرانسه منتشر کرد. همچنین اولین رمان او به زبان روسی در سال ۱۹۹۴ منتشر شده است.
والدین اولیتسکایا هر دو درگیر علم بودند. مادرش بیوشیمیست و پدرش مهندس بود. این نویسنده با مردی امریکایی نامزد کرده بود که قبل از ازدواج در یک تصادف رانندگی درگذشت. او در طول زندگی خود آلمانی، فرانسوی و انگلیسی را آموخته است، البته خودش جایی گفته که به هیچیک از این زبانها کاملاً مسلط نیست. این نویسنده دو پسر دارد که یکی از آنها از دانشگاه کلمبیا فارغالتحصیل شده است. اولیتسکایا گفته است که تمایل دارد در ایتالیا کار کند، در آپارتمانی که در این کشور دارد، اما وی هماکنون در مسکو زندگی میکند.
اولیتسکایا به جای اینکه به دنبال توسعهی شخصیت یا کنکاش در روان شخصیتهایش باشد که بهعنوان نشانهی بارز نوشتههای روسی تلقی میشود، توصیفهای کپسولی و فشرده را به کار میبرد. او بهطورکلی از دیالوگ استفادهی چندانی نمیکند. ماشا گسن، در مقالهای در اکتبر ۲۰۱۴، در نیویورکر مینویسد: نوشتههای اولیتسکایا قانعکننده و اعتیادآور هستند.
قسمتی از کتاب چادر سبز بزرگ نوشتهی لودمیلا اولیتسکایا:
وقتی آنتونینا نااوموونا متوجه شد الگا درخواست طلاق داده، بهشدت عصبانی شد، اما توانست تودار باشد و چیزی بروز ندهد. احساسات او در اعماق پنهان وجودش در غلیان بود. هرقدر بیشتر خودخوری میکرد، آروارههایش سفتتر به هم میچسبید و چشمهایش بیشتر از حدقه بیرون میزد. آنتونینا نااوموونا اما کلمهای دربارهی این موضوع به الگا نگفت. عصبانیتش را در خانه نشان نمیداد. بهخوبی میدانست چطور باید خشمش را در دفتر کار خالی کند. همکارانش از ترس میلرزیدند؛ یکیشان از شدت وحشت استعفا داد و منشی آنتونینا نااوموونا که با تمام قلب و روحش به او وفادار بود، یک حملهی قلبی کوچک را در همین حین از سر گذراند.
آفاناسی میخایلوویچ از وقتی بازنشسته شده بود، از زندگی سادهی خود لذت میبرد. او به اندازهی همسرش حساس نبود و عجلهای هم برای حذف دخترش از زندگیشان نداشت. فقط برای مدتی الگا را کنار گذاشت و برخلاف آنتونینا نااوموونا، دچار عواطف و احساسات عمیق نشد.
ظاهراً الگا هم ضعف پدرش را حس کرده بود و دربارهی برنامهاش برای تغییر شرایط زندگی با او صحبت کرد، نه مادرش. البته این حرکت کاملاً حسابشده بود.
در اواسط فوریه، الگا به داچای پدرش رفت. او مثل مردم عادی با اتوبوس خودش را به آنجا رساند. یک روز کاری بود؛ نه صبح نه عصر، حوالی بعدازظهر بود که رسید. همان موقع برای پدرش از یک آسایشگاه نظامی در همان حوالی غذا آوردند. آنجا هم سهمیه داشت. ناهار آفاناسی میخایلوویچ یک غذای سهوعدهای و یک نوع شیرینی از قنادی آسایشگاه بود. ژنرال داشت با ظرفهای غذا ورمیرفت که سروکلهی الگا پیدا شد. پدر از دیدن او خیلی خوشحال شد، چون مدتها بود دخترش را ندیده بود و جروبحثهای خانوادگی هم بهتدریج کمرنگ شده بود. الگا هم خوشحال بود، درست مثل قبل. او بدون هیچ تعارفی در غذای پدرش شریک شد و حتی در نوشیدنی قبل از ناهار هم همراهیاش کرد. بعد از ناهار، الگا پاهایش را روی یک صندلی چرمی گذاشت که برچسبی آلومینیومی در قسمت پشتیاش داشت، هنوز ردپای اثاثیهی دولتی که ژنرال با آخرین کوپکهای خودش همراه با داچا خریده بود، در آنجا به چشم میخورد، الگا این هیولای خانگی را که از کودکی برایش آشنا بود به دست سازههای پدرش ترجیح میداد. عتیقههایی که پدر الگا بازسازیشان کرده بود همگی از جنس چوب و عاری از هرگونه ظرافت و زیبایی بودند. پدرش تمام آنها را از همان مغازهای گرفته بود که تخت الگا را خریده بود.
-بابایی!
الگا مثل بچگیهایش پدر را صدا زد.
-من میخوام با شما همینجا زندگی کنم. کوستیا رو هم با خودم میآرم. هان؟ نظرت چیه؟
آفاناسی میخایلوویچ خوشحال شد و اصلاً شک نکرد شاید کاسهای زیر نیمکاسه باشد.
-حتماً، هرقدر دلت میخواد اینجا بمون. این چه سؤالیه میپرسی! فقط کارت چی میشه؟ بدون ماشین از اینجا سخته...
رفتن به شهر از آنجا سخت بود. الگا باید با اتوبوسی تا ناخابین میرفت که اصلاً معلوم نبود چه ساعتی از راه میرسد. بعد هم باید با قطار برقی خودش را از ناخابین به ترمینال ریژسکی میرساند.
-برام مهم نیست.
الگا پوزخند زد.
-من کار نمیکنم. درس میخونم.
مشاهده آثار لودمیلا اولیتسکایا