
بیوگرافی: فرانسیس هاردینگ
فرانسیس هاردینگ، زادهی ۱۹۷۳، نویسندهی بریتانیایی است که برای کودکان مینویسد. اولین رمان او، «پرواز در شب»، برندهی جایزهی برانفورد بواس در سال ۲۰۰۶ شد و در فهرست بهترینهای اسکول لایبرری جورنال قرا گرفت. رمان «درخت دروغ» او در سال ۲۰۱۵، برندهی جایزهی کتاب کاستا شد و این در حالی بود که آخرینباری که یک کتاب کودک برندهی این جایزه شده بود به سال ۲۰۰۱ و کتابِ فیلیپ پولمن برمیگردد. همچنین مابقی رمانها و برخی داستانهای کوتاهش در فهرست نهایی بسیاری از جوایز ادبی قرار داشتهاند.
هاردینگ در برایتون انگلستان متولد شد و اشتیاق به نوشتن از چهار سالگی در او زنده بود. در کالج سامرویل، دانشگاه آکسفورد زبان انگلیسی خواند و بنیانگذار کارگاه نویسندگان در آنجا بود. حرفهی نویسندگی برای او پس از برندهشدن در مسابقهی مجله داستان کوتاه آغاز شد. مدت کوتاهی پس از برندهشدن، در اوقات فراغت خود «پرواز در شب» را نوشت و پس از اصرار یکی از دوستان آن را برای نشر مکمیلان فرستاد.
«دزدی در گرگومیش» دنبالهای بر «پرواز در شب» است که قهرمان جوانی به نام موسکا می، غاز خانگی او ساراسن و یک کلاهبردار در آن حضور دارند.
هاردینگ اغلب با کلاه مشکی دیده میشود و از پوشیدن لباسهای قدیمی لذت میبرد.

قسمتی از کتاب آواز فاخته نوشتهی فرانسیس هاردینگ:
تریس صدای جیرجیر قدمهایی را شنید که از پلهها بالا آمدند و از راهرو رد شدند. بهسرعت برگشت زیر رواندازها، هولهولکی پارچهی مرطوبش را روی پیشانیاش گذاشت و قیافهی خوابآلود به خودش گرفت.
در که باز شد و مادرش از پشت در سرش را داخل آورد، تریس زیر لب صداهای خوابآلود از خودش درآورد، انگار تازه بیدار شده باشد.
«ببخشید، عزیزم. زیاد مزاحمت نمیشم. من... فقط میخواستم یه سؤالی ازت بپرسم. تو با یکی از آقایون توی خیاطی صحبت کردی؟ یه نفر به اسم آقای گریس؟»
تریس چندبار پلک زد و سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
«دربارهی چی حرف زدین؟» مادرش مردد ماند و با نوک زبانش لب بالاییاش را خیس کرد. «یعنی... به نظر میاومد آدم...» دوباره مردد ماند، انگار مطمئن نبود میخواهد چه سؤالی بپرسد.
تریس جواب داد: «آدم خوبی بود.» امیدوار بود لحنش زیاد مشتاق به نظر نیامده باشد. دربارهی لباس و این چیزها حرف زدیم. من بهش گفتم مریض بودم و دارم بهتر میشم. انگار نگرانم شده بود. مثل اینکه...»
«چی باید بگم تا باعث بشه بهش زنگ بزنی؟»
مادر تریس زیر لب گفت: «آدم خیلی عجیبیه.» و دل تریس هُری ریخت. بلافاصله متوجه شد کارتهای اشتباه را بازی کرده است. باید میگفت آقای گریس باهوش و عاقل است. نباید اقرار میکرد که از او خوشش آمده.
صدایی ناخوشایند و آهسته در ذهنش به او گفت قضیه مثل همان قضیهی معلم سرخانه است. نباید از آنها خوشش میآمد. علاقه نشاندادن به معلم سرخانه یا هر خدمتکار دیگری مساوی بود با اخراج آنها.
مادرش آهی کشید و آرام شقیقهاش را ماساژ داد. «جوجو، مامان هم داره یهکم سردرد میگیره. میرم دوای دردم رو میخورم، بعدش یه کم میخوابم. ولی اگه کارم داشتی تو اتاقم هستم.»
تریس معنی این حرف را میدانست. تقریباً کل گنجهی داروهای خانواده به جنگ با بیماریهای تریس اختصاص داشت؛ ولی همیشه چند شیشه از دوای درد مادرش هم توی گنجه پیدا میشد. روی برچسبشان نوشته بود وینکارنیس و عکس زنی با ظاهر قوی و سالم رویش بود که کلاه قرمزی به سر و لیوانی به دست داشت. برای تریس توضیح داده بودند که این شربت نیروبخش اصلاً شبیه آن نوشیدنیهای مخصوص آدمبزرگها نیست، با اینکه همان بو را میداد. بعد از بهدنیا آمدن پن، یکبار دکتری آن را برای اعصاب مادرش تجویز کرده بود. از آن زمان به بعد، مادرش هروقت احساس میکرد حالش خیلی آشفته است به آن متوسل میشد.
تریس گفت: «من حالم خوبِ خوب میشه.» توانست لحنش را ملایم، خوابآلود و بیدغدغه نگه دارد. فکری به درون ذهنش راه باز کرده و قلبش را به تپش رعدآسایی انداخته بود.
بعد از اینکه مادرش در را بست و رفت، تریس دراز کشید و خیلی خوب گوش داد. حتی بعد از اینکه شنید مادرش به اتاق خودش برگشت، مدتی صبر کرد تا به او وقت بدهد دارویش را بنوشد و روی تخت آرام بگیرد. بعد وقتی همهجا ساکتِ ساکت شد از روی تخت پایین آمد.
کشوهای گنجهاش را باز کرد و محتویاتشان را روی تختش ریخت. پتوها را رویشان کشید تا شبیه آدمی شوند که خوابیده.
احتمالاً تا قبل از بیدار شدن مادرش چند ساعتی وقت داشت. اگر شانس میآورد، ممکن بود فرصت کند به مرکز الچستر برود، خیاطی را پیدا کند و بهانهای برای صحبت کردن با آقای گریس از خودش درآورد.
«باید بفهمم مشکلم چیه. اون باید بهم بگه... از من خوشش اومد.» تریس سریع لباس به تن کرد، پالتوی بیرونش را با کلاه و دستکش پوشید. جرئت نمیکرد از در جلویی برود، چون میترسید همسایهها متوجه شوند دختر مریضاحوال خانوادهی کرسنت دارد یواشکی و تنهایی از خانه بیرون میآید و در این مورد سؤال بپرسند. اما خانه یک در پشتی هم داشت که رو به باریکهی کوچکی از باغ و کوچهی آنطرفش باز میشد. تنها سختی کار این بود که بدون دیده شدن از کنار آشپز رد شود.
وقتی یواشکی از پلهها پایین میرفت نزدیک بود با به یاد آوردن حرفهای آرام و سرزنشآمیز پدرش سر جایش خشکش بزند. تریس من دختر خوشرفتارِ آرومِ مهربونیه. اگر پدرش او را در حالی میدید که دارد بیاجازه از خانه بیرون میرود، چه فکری میکرد؟
زیر لب زمزمه کرد: ببخشید بابا.
پاورچین از اتاق غذاخوری رد شد و توی آشپزخانه را نگاه کرد. آشپز را ندید، اما از اتاقک ظرفشویی کنار آشپزخانه سروصدای شلپشلپِ بشور و بساب به گوش میرسید؛ خیالش راحت شد. ظاهراً آشپز داشت ظرفهای ناهار را توی ظرفشویی سیمانی بزرگ میشست.
صدای غیژغیژ و تقی آمد و تریس را از جا پراند. سراسیمه نگاهی به در پشتی خانه انداخت که معمولاً قفلش میکردند و کلیدش به میخی روی دیوار داخلی آویزان بود. کلید حالا داخل قفل قرار داشت و در که کمی باز بود، توی آن بادِ بیتاب تقوتوق به چهارچوبش میخورد. تریس خیره نگاه کرد، سپس پاورچین از توی آشپزخانه گذشت و به داخل باغ زل زد.