جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: زکریا تامر

بیوگرافی: زکریا تامر

زکریا تامر چهره‌ی شهره‌ی ادبیات معاصر عرب به سال ۱۹۳۱، در دمشق زاده شد. دمشق شهری کهن، کهن‌ترین شهر جهان، قدیمی‌ترین پایتخت دنیا با قدمتی افزون بر یازده هزار سال بر کناره‌ی کوه قاسیون است.

وی در خاندانی سنتی و تهی‌دست در محله‌ی فقیرنشین «بحصه» بالید؛ محله‌ای که در آن مسلمان و مسیحی، سنی و شیعه و علوی در کنار هم از روزگاران دور به‌خوبی و خوشی و رواداری می‌زیستند. نزار قبانی، شاعر معاصر که زاده‌ی دمشق است، سروده‌ای با این مضمون دارد: «سرچشمه‌ی نهر تاریخ، دمشق است.» زکریا تامر در این شهر کهن زاده و بالیده شد؛ اما در گذر زمان، شاخه‌هایش به همه سوی جهان برکشیده شد. او در دمشق به مدرسه رفت اما در سیزده سالگی به‌سبب تهی‌دستی و نیاز مدرسه را رها کرد و به مدرسه زندگی گام گذاشت، سال‌ها در دکان آهنگری کار کرد و چند صباحی نجاری پیشه ساخت.

دوست شاعرش، محمد الماغوط، در نقدی بر آثار تامر نوشت: «او در نوشتن پرخاشجو بود و همه‌چیز را در هم می‌شکست و هیچ‌چیز را در جای خویش نمی‌گذاشت.»

زکریا تامر در جایی گفته: «آهن سخت است و نرم کردنش سخت‌تر؛ اما می‌توان با رنج و سختی آهن سرد و سخت را در کوره گذاشت و گداخت و به شکل‌های گوناگون درآورد. سرچشمه داستان‌های من تجربیات زندگی‌ام هستند. در کوره‌ی زندگی شکل کلمه و گرمای کلام را کشف کرده‌ام.»

نخستین داستان تامر به سال ۱۹۵۹، در مجله‌ی معتبر آداب نشر یافت و شوری برانگیخت. داستانی که رنگی نو داشت و قیدوبند سدهای ستبر سنتی داستان‌نویسی را در هم شکست، طرحی نو درافکند و راهی تازه گشود. این سبک سنت‌گرایان را خوش نیامد و سخت برآشفتند؛ اما نسل نو به گرمی راهش را ستودند.

تامر از سال ۱۹۶۰ تا سال ۱۹۶۲، به کسوت کارمندی در وزارت فرهنگ و سردبیری مجله المعرفه درآمد. او بیماری مشرق‌زمین را استبداد می‌دانست و به زبانی نو گلچینی از کتاب طبیعت استبداد، شاهکارِ عبدالرحمن کواکبی را نشر داد و با انتشار این کتاب از کار برکنار شد اما از پای ننشست. او تازه از چنبره‌ی چاه کهن درآمده بود و طرحی نو درافکنده بود؛ پس همچنان به آفریدن و نوشتن داستان‌های کوتاه چشمگیر مشغول شد. به سردبیری چند مجله‌ی ادبی و نائب رئیسی انجمن نویسندگان عرب برگزیده شد.

شهرتش از سرزمین‌های عربی گذشت و داستان‌هایش به زبان‌های بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسه، اسپانیولی، ایتالیایی، آلبانیایی، بلغاری و صربی برگردانده شد و جوایز جهانی بی‌شماری را نصیبش ساخت. در بسیاری از دانشگاه‌های جهان رساله‌هایی در نقد و بررسی آثار وی نشر یافت.

زکریا تامر از سال ۱۹۹۱، در آکسفورد انگلستان با خانواده‌اش به زندگی جدید مشغول شد. در تمامی این سال‌ها نه‌تنها قصه‌ها آفرید بلکه در مطبوعات ادبی و اجتماعی پیرامون حوادث جهانی قلم زد.

تامر نویسنده‌ای یگانه است که طنز را با واقعیت، تراژدی را با کمدی، گذشته را با حال، اندیشه را با خیال و سادگی را با غنای ادبی در داستان‌هایش به هم می‌آمیزد.

در دنیای عرب او صدای تازه‌ای بود، صدایی بلند که سیطره‌ی سنت کهن داستان‌سرایی را در هم شکست. داستان‌هایش هم از رئالیسم جادویی بهره‌مند است و هم ویژگی‌های سبک گوتیک را دارد. سحر و جادو دلهره و وحشت در داستان‌هایش چهره می‌نمایاند. او با بهره‌گیری از سوررئالیسم در داستان‌هایش واقعیت و رؤیا را در هم می‌تند و به ناخودآگاه انسان می‌پردازد.

تلاش تامر همواره بر آن بوده است که از میراث قصه‌گویی قدیم عرب و داستان‌های عامیانه بهره برد و آن‌ها را با تکنیک و دستاوردهای ادبی معاصر در هم آمیزد و قصه‌هایی بیافریند رها و آزاد از چنبره‌ی مکتب‌های ایدئولوژیک.

یوسف الخال منتقد و اندیشمند معاصر درباره‌ی داستان‌های تامر چنین نظر می‌دهد: «تامر با دیگر نویسندگان متفاوت است، وی چون پرنده‌ای است که خارج از گروه پرندگان نغمه سر می‌دهد. در عمل قصه‌های کوتاه وی جالب، زیبا و درعین‌حال وحشتناک و وهم‌انگیز است. وی در داستان‌هایش معقول را با نامعقول، زندگی عادی را با اموری شگفت‌انگیز و تراژدی را با طنز در هم می‌آمیزد.»

زکریا تامر را نمی‌توان در هیچ مکتبی گنجاند. در داستان‌هایش به نبرد انسان برای زندگی و رهایی و بحران وجود بشر می‌پردازد. ازهمین‌رو داستان‌های وی تصویری روشن و جاندار از جوامع شرقی است.

قسمتی از کتاب بهار خاکستری نوشته‌ی زکریا تامر:

عمر سعدی آرنج‌هایش را بر دیواره‌ی رود تکیه داد و با شور و نشاط محو تماشای آب‌هایی شد که در زیر نور خورشید می‌درخشید.

دمی پنداشت رودخانه زنی جادویی است که دلربایی رازگونه‌ای دارد.

این رود در روزگار گذشته تنها بود و آب آن در زمینی خشک سرازیر می‌شد و زمین متروک بود و رود، تنها. تا اینکه انسانی آمد، خم شد و بر خاک بوسه زد و سپس خانه‌ها و مغازه‌ها و گلدسته‌ها و گورستان‌ها سر برآوردند.

عمر سعدی عاشق این رود بود. به آب رودخانه که با صدای ضعیفی آواز سر می‌داد، چشم دوخته بود و با شادمانی می‌خندید و باد با دسته‌های موهایش بازی می‌کرد و آن‌ها را بر روی پیشانی‌اش می‌ریخت. پشت سرش ماشین‌ها بر روی آسفالت خیابان در حرکت بودند.

ناگهان ماشین پلیس آمد و کنار پیاده‌رو ایستاد. چهار مأمور پلیس از آن پیاده شدند. رهگذران گام‌های خود را تند کردند و از ترس رنگ از سیمایشان پرید. مأموران پلیس درحالی‌که دست به کمر برده و هفت‌تیرهای خود را به دست گرفته بودند، به عمر سعدی نزدیک شدند. عمر سعدی برگشت تا سیمای عبوس آن‌ها را ببیند، اما یکی از آن‌ها پیش‌دستی کرد و با لحن تندی پرسید:

-تو عمر سعدی هستی؟

عمر پشتش را به دیواره‌ی رود تکیه داد، فریاد مبهمی را شنید که دور می‌شد و با آواز آب‌های عمیق در هم می‌آمیخت، سپس با صدای ضعیف و لرزانی گفت:

-بَ... بله... من عمر سعدی‌ام.

آن چهار نفر دورش را گرفتند. او را سوار ماشین کردند و چونان نیزه‌های زنگ‌زده، دو سویش نشستند. ماشین به راه افتاد، با شتاب و آژیرکشان خیابان‌ها را پشت سر گذاشت و ولوله‌ای طولانی در فضا پراکند. آواز رود به فریاد دادخواهی ضعیفی تبدیل شد و نگرانی عمر سعدی لحظه‌به‌لحظه بیشتر شد، از جیبش سیگاری درآورد و با دستی لرزان کوشید سیگار را روشن کند، اما یکی از مأموران با حرکتی سریع سیگار را از دهان او کشید و به بیرون پرت کرد. بعد رو به عمر سعدی کرد و بر صورتش سیلی نواخت و گفت:

-اینجا که قهوه‌خانه نیست.

عمر سعدی ترسید و خودش را جمع‌وجور کرد. در آن لحظه، رود اندک‌اندک از نظر دور می‌شد و آب رودخانه با غم و نگرانی در زیر نور زرد خورشید می‌درخشید. ناگهان ماشین ایستاد و عمر را کشان‌کشان به داخل ساختمانی سنگی بردند. عمر از پله‌های سنگی بالا رفت و راهروهای تنگ و باریک را پشت سر گذاشت. وارد اتاق‌های بسیاری شد و صدای فریادهایی را شنید، گویی افرادی که فریاد می‌کشیدند، در آتش می‌سوختند. چند مرد با چهره‌هایی درهم‌کشیده به او گفتند:

-پس تو عمر سعدی هستی؟!  

مشاهده آثار زکریا تامر

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.