بیوگرافی: ایزابل آلنده
4 سال پیش
زمان مطالعه
5 دقیقه
ایزابل آلنده متولد سال ۱۹۴۲ در پرو، جایی که پدرش به عنوان دیپلمات شیلیایی فعالیت میکرد. او بهعنوان دختر یک دیپلمات شیلیایی به دور دنیا سفر کرد. پدرش، پسر عموی سالوادور آلنده، رئیسجمهور شیلی بود. هنگامی که آگوستو پینوشه، به کمک سازمان سیا، در سال ۱۹۷۳ با یک کودتای نظامی قدرت را به دست گرفت، خانوادهی ایزابل آلنده به ونزوئلا گریخت.
او کار خود را با روزنامهنگاری در شیلی و ونزوئلا آغاز کرد. در سال ۱۹۸۲، اولین رمان خود، «خانهی ارواح» را نوشت که به یکی از آثار مطرح در ادبیات امریکای لاتین بدل شد. آلنده از آن پس، کتابهای متعددی به رشتهی تحریر درآورد که هریک موفقیتی بینالمللی برای او در پی داشت. آثار وی به ۳۵ زبان مختلف ترجمه شده است. برخی از آثار ایزابل آلنده به شرح زیر است: «خانهی ارواح»، «از عشق و سایهها»، «داستانهای اوالونا»، «پائولا»، «دختر بخت»، «شهر وحشیان»، «کشور ابداعی من»، «جنگ شامپانزهها»، «اینس روح من» و «جزیره زیر دریا».
آلنده بهتازگی و پس از چند سال سکوت پیرامون رمان تازهاش، «جزیره زیر دریا» سخن گفته است. رمان، خوانندگان را به دویست سال قبل بازمیگرداند، زمانی که قیام بردگان منجر به تولد هائیتی، نخستین جمهوری مستقل سیاهان در جهان شد. آلنده در این گفتوگو در پاسخ به این سؤال که چرا چنین موضوعی را برگزیده است؟ میگوید: «من موضوع را برنگزیدم، موضوع مرا برگزید. من میخواستم کتابی در مورد نیواُرلئان بنویسم، زیرا زمانی که مشغول پژوهش برای نگارش کتاب دیگری بودم، با این شهر آشنا شدم و دریافتم که در شهر بیشتر حال و هوای فرانسوی احساس میشود؛ از غذا و مذهب وودو گرفته تا دیگر چیزها، همه از میراث ده هزار پناهندهای است که پس از انقلاب هائیتی به این شهر گریختند. البته، تا پایان سدهی هجدهم این کشور هائیتی خوانده نمیشد. گروه دیگری از پناهندگان به کوبا رفتند و برخی هم به فرانسه؛ همان فرانسویان مستعمرهچی که همراه بردگان خانگی، معشوقههای افریقایی و بچههای رنگینپوست از سندومینگو فرار کردند. پژوهشی که شروع کردم بیشتر در خصوص هائیتی بود، در نتیجه بخشی از کتاب در کشتزارهایی میگذرد که انقلاب بردگان از آنجا آغاز شد؛ تنها واقعهی شگفتانگیزی که در تاریخ قیام بردگان پیروز شد.»
قسمتی از کتاب «عاشق و معشوق» نوشتهی ایزابل آلنده:
سنتوناکس از گرما عرقریزان و عصبی در پالتوی نظامی سیاه و با پیراهن یقهتنگ، در چند کلمه وضع را برای اتین رله توضیح داد. با وجود این، امتناع کرد بگوید که با وجود شبکهی پیچیدهی جاسوسی، از خیانت گالبو بیاطلاع بوده و تنها با وراجیهای پیشکار فرماندار پی به ماجرا برده است. همان مرد سیاه بلندقد و خوشقیافهای که به دفترش آمد، در لباسی همانند مالکان بزرگ سفیدپوست، چنان پاکیزه و معطر که گویی از گرمابه آمده باشد: او خود را ساچاریه معرفی کرد و اصرار داشت تا با وی شخصاً گفتوگو کند. سنتوناکس وی را به اتاق مجاور راهنمایی کرد: اشکافی بیپنجره بین چهار دیوار لخت، با یک تخت سربازی، یک صندلی، یک پارچ آب و یک لگن بر زمین. وی یک ماهی بود که آنجا میخوابید. وی بر تخت نشست و به ملاقاتکننده تنها صندلی اتاق را نشان داد، اما او ترجیح داد بایستد. سنتوناکس، کوتاهقد و فربه، به قامت بلند و متشخص دیگری تا حدودی قبطه خورد، چرا که تقریباً سر وی با سقف مماس بود. ساچاریه حرفهای تته را برای او تکرار کرد. سنتوناکس بیاعتماد پرسید: «چرا این را به من میگویی؟» نمیتوانست سلسلهمراتب این مرد بینامونشان را که همانند بردهای خود را معرفی کرده بود، تشخیص دهد، اما اعتمادبهنفس فردی آزاد را داشت و شخصیتی از آنِ طبقهی مرفه. -چون طرفدار حکومت جمهوریخواه هستم. این تنها پاسخ ساچاریه بود. -چگونه به این خبر دست یافتی؟ مدرکی برای اثبات آن داری؟ -خبر بهطور مستقیم از ژنرال گالبو کسب شده. مستندات را ظرف کمتر از یک ساعت خواهید داشت، وقتی اولین شلیک را بشنوید. سنتوناکس دستمالش را در پارچ آب خیس کرد و بر صورت و گردن خود کشید. شکمدرد داشت، همان درد خاموش و همیشگی، یک چنگ فرو رفته در امعاء و احشاء که همواره در پی فشار عصبی بروز میکرد و وی را آزار میداد، یعنی از وقتی که برای اولینبار پای بر خاک سن-دومینو گذاشت. به نشانهی خاتمهی ملاقات افزود: «اگر از چیز بیشتری مطلع شدی به ملاقاتم بیا. توجه خواهم کرد.» -اگر به من نیاز داشتید، میدانید که در فرمانداری هستم، جناب سرکار. ساچاریه با وی وداع کرد. سنتوناکس بیدرنگ اتین رله را احضار کرد و وی را در همان اتاق پذیرا شد، چون باقی ساختمان تحت اشغال مأموران نظامی و غیرنظامی بود. رله، افسر بلندپایهای که برای مقابله با گالبو میشد به وی اعتماد کرد. او همواره به دولت فرانسه وفادار بود. -سرگرد، گزارش کردهاند که برخی از سربازان سفیدپوست شما تمرد کردهاند. -همین سحرگاه امروز، عالیجناب. من تنها لشکر رنگینپوستان را در اختیار دارم.
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید