کسی نظرکردهی آسمان نیست/ یک سفر جادهای متفاوت
کتاب «کسی نظرکردهی آسمان نیست» نوشتهی اریش ماریا رمارک، به همت نشر افق به چاپ رسیده است. این رمان، یکی از آثار برجستهی ادبیات قرن بیستم است که در سال 1961 منتشر شده است. کتاب، داستانی عاشقانه و درعینحال تلخ و فلسفی را روایت میکند که حول محور زندگی، مرگ، عشق و تقدیر میچرخد. رمارک که بیشتر بهخاطر رمان ضدجنگ «در غرب خبری نیست» شناخته میشود، در این اثر نیز نگاهی عمیق به مسائل انسانی و احساسات بشری دارد.
داستان حول محور دو شخصیت اصلی میچرخد: لیلیان دانهکر، زنی جوان و زیبا که به بیماری لاعلاجی مبتلاست و تنها چندماه از عمرش باقی مانده و کلمان، مردی میانسال که رانندهی تاکسی است و بهطور اتفاقی با لیلیان آشنا میشود. این دو شخصیت در یک سفر جادهای به سوی سوئیس، جایی که لیلیان میخواهد آخرین روزهای زندگیاش را در آرامش بگذراند، همراهِ هم میشوند.
سفر این دو شخصیت که درابتدا تنها یک قرارداد ساده بین راننده و مسافر است، بهتدریج به رابطهای عمیق و عاطفی تبدیل میشود. در طول سفر، لیلیان و کلمان دربارهی زندگی، مرگ، عشق و تقدیر صحبت میکنند. لیلیان که میداند زمان کمی دارد، سعی میکند از هر لحظهی زندگیاش نهایت استفاده را ببرد و کلمان، که تا پیش از این، زندگی را بهسادگی و بدون تفکر عمیق میگذراند، تحت تأثیر نگاه لیلیان به زندگی قرار میگیرد.
در طول راه، آنها با موانع و چالشهایی نیز روبهرو میشوند، اما این مشکلات تنها باعث نزدیکتر شدن آنها به یکدیگر میشود. لیلیان به کلمان میآموزد که زندگی ارزشمند است، حتی اگر کوتاه باشد، و کلمان به لیلیان نشان میدهد که عشق و همراهی میتوانند حتی در تاریکترین لحظات زندگی، نور امید باشند.
رمارک در این رمان به موضوع زندگی و مرگ میپردازد و نشان میدهد که چگونه آگاهی از مرگ میتواند به زندگی معنا ببخشد. لیلیان که میداند زمان کمی دارد، سعی میکند از هر لحظهی زندگیاش نهایت استفاده را ببرد و این نگاه او به زندگی، کلمان را نیز تحت تأثیر قرار میدهد.
عشق بین لیلیان و کلمان، که درابتدا نامنتظره به نظر میرسد، بهتدریج عمق مییابد و نشان میدهد که عشق میتواند حتی در تاریکترین لحظات زندگی، نور امید باشد. رمارک همچنین به موضوع تقدیر میپردازد و نشان میدهد که چگونه سرنوشت میتواند دو نفر را به هم برساند.
نویسنده در این رمان از سبک نوشتاریِ ساده و روان استفاده میکند که به خواننده اجازه میدهد بهراحتی با شخصیتها و داستان ارتباط برقرار کند. او با توصیفهای دقیق و احساسی، فضای داستان را بهگونهای خلق میکند که خواننده میتواند خود را در جایگاه شخصیتها قرار دهد و احساسات آنها را درک کند.
شخصیتهای اصلی داستان، لیلیان و کلمان، بهخوبی پرداخته شدهاند. لیلیان زنی قوی و جسور است که با وجود بیماریاش تسلیم نمیشود و سعی میکند آخرین روزهای زندگیاش را به شیوهای که خودش انتخاب کرده بگذراند. کلمان که در ابتدا مردی ساده و بدون هیجان است، تحت تأثیر لیلیان قرار میگیرد و به فردی تبدیل میشود که عمق زندگی و عشق را درک میکند.
درنهایت رمارک داستانی را خلق کرده که خواننده را به تفکر دربارهی معنای زندگی و ارزش هر لحظهی آن وامیدارد.
قسمتی از کتاب کسی نظرکردهی آسمان نیست نوشتهی اریش ماریا رمارک:
بیرونِ پاریس خاکستری و زشت و گلآلود بود، ولی هرچه بیشتر توی شهر میرفتند، جذبهاش بیشتر میشد. خیابانها و کنجها و نبشها انگار از نقاشیهای اوتریو و پیسارو بیرون آمده بودند، خاکستری رنگباخته و تقریباً نقرهای شد، سِن ناگهان پیش رویشان بود، با پلها و یدککشها و درختهای جوانهزده و ردیف رنگارنگ صندوقهای کتابفروشی و بلوکهای مکعبمانند ساختمانهای قدیمی در ساحل سمت راست.
کلرفای گفت: «از اونجا ماری آنتوانت رو بردن تا گردنش رو بزنن. اون رستوران روبهرو غذاهاش حرف نداره. همه جای این شهر آدم رو یاد شکم و تاریخ میندازه. کجا میخواین بمونین؟»
لیلیان جوب داد: «اونجا» و هتلی کوچک را در آن طرف رود نشان داد.
«میشناسین این هتل رو؟»
«از کجا باید بشناسم؟»
«از اون موقع که پاریس بودین.»
«اون موقع که اینجا بودم، بیشتر وقتها تو زیرزمین یه میوهفروشی قایم میشدم.»
«دلتون نمیخواد یه جایی تو ناحیهی شونزدهم باشین؟ یا پیش عموتون؟»
«عموم انقدر خسیسه که احتمالاً فقط یه اتاق داره. بریم اونور و بپرسیم اتاق خالی دارن. شما کجا میمونین؟»
«تو ریتز.»
لیلیان گفت: «البته.»
کلرفای سر تکان داد. «خیلی دستوبالم باز نیست که جای دیگهای برم.»
از پل بلوار سن میشل رفتند به اسکلهی گران آگوستان و جلوی هتل بیسون نگه داشتند. همان لحظه که پیاده شدند، باربری با یک چمدان از هتل بیرون آمد. لیلیان گفت: «این هم از اتاق من. یکی داره میره.»
«واقعاً میخوای تو این هتل بمونی؟ فقط چون از اون ور رودخونه چشمت بهش افتاده؟»
لیلیان سر تکان داد. «حتی میخوام همینجور هم زندگی کنم، بدون توصیه و پیشداوری.»
اتاق خالی گیر آوردند. هتل آسانسور نداشت، ولی خوشبختانه اتاق او در طبقهی اول بود. پلهها قدیمی و پاخورده بودند. اتاق کوچک و کماثاث بود؛ ولی تختش خوب به نظر میآمد و حمام هم داشت. مبلمانش جدید بود، به جز یک میز باروک کوچک که آن وسط مثل شاهزادهای بین غلامها قرار داشت. کاغذ دیواری کهنه بود و لامپ نور کافی نمیداد، ولی پشت پنجره سِن با کونسیرژوری، اسکلهها و برجهای نوتردامش به اتاق نور میانداخت.
کلرفای گفت: «هر وقت بخوای، میتونی جات رو عوض کنی. خیلی از مردم این رو یادشون میره.»
«کجا برم؟ بیام ریتز پیش تو؟»
کلرفای جواب داد: «پیش من نه، ولی بیا ریتز. من اونجا زمان جنگ شیش ماه زندگی کردم. با ریش و یه اسم جعلی. تو قسمت ارزونش، رو به خیابون کمبون. تو سمت گرونش، رو به میدون واندوم، فرماندههای عالیرتبهی آلمانی بودن. خیلی حس عجیبی داشت.»