پردهدری/ در میان چالشها
کتاب «پردهدری» نوشتهی لیلیلا سیگوردورداتیر به همت نشر رایبد به چاپ رسیده است. «پردهدری» یک رمان مستقل است که در عرصهی سیاسی ایسلند میگذرد؛ وقایع رمان در دو هفتهی اول پس از منصوب شدنِ امدادگر سابق، اورسولا آرادوتیر به سِمَت وزیر کشور در ریکیاویک ایسلند میگذرد. اورسولا که تابهحال در بخش خیریه مشغول به کار بوده، بهخاطر شوهر و دو فرزندش به خانه بازگشته و بهعنوان گزینهای غیرمنتظره از خارج از دو حزب رقیب برای این سمت انتخاب شده است. اورسولا مصمم است که کارهای دولتی را کارآمدتر کند و همچنین وضعیت پناهجویان را بهبود ببخشد و در این راه با اودین یونسون، دبیر دائمیاش همکاری میکند.
اما شروع کار اورسولا واقعاً سخت و پرچالش است و اولین جاسهی او، با مادر ناامیدی است که از یک افسر پلیس به اتهام تعرض شکایت کرده و از اورسولا میخواهد که بعد از ماهها بلاتکلیفی به این پرونده رسیدگی کند. اورسولا که قول کمک به زن را داده، بهسرعت از عدم پاسخدهی همکارانش ناامید میشود و از طریق تماس خود با یک خبرنگار به نام ثوربیورن، تلاش میکند تا پرونده را از طریق رسانهها دوباره به جریان بندازد.
اورسولا که در مناطق جنگی بهعنوان امدادگر کار کرده، به اختلال PTSD مبتلا بود و بهخاطر این موضوع، ارتباط عاطفیاش با خانوادهاش با مشکل مواجه است و به همین دلیل، زندگی زناشوییاش در وضعیت خوبی نیست.
پلات داستان بهطرز قابل توجهی پیش میرود و با پیشرفت هریک از خطوط داستانی، داستانهای فردی شخصیتها به بخشی جداییناپذیر از سفر پرنوسان اورسولا تبدیل میشود.
اورسولای «پردهدری» در موقعیتی ایستاده که حق دارد به همهچیز و همهکس مشکوک باشد، بهخاصه اگر ماجرا، نشاندن یک زن بر منصب قدرتی مردانه باشد که تا پیش از این هیچ نبوده جز کارمندی دونپایه در سرزمینی سرد و خشک و خشن که خشونت مردانه در لایهلایههای تاریخ و اساطیر آن جاری است.
لیلیلا سیگوردورداتیر رماننویس ایسلندی، شهرتش را مدیون رمانهای جنایی و سریالها و فیلمهایی است که خودش یا دیگران از آثارش ساختهاند و اینبار در «پردهدری» قهرمان زنش را به دل مناسبات قدرت حاکم برده و انبوهی ماجراجویی، از قتل و آدمربایی تا کودکآزاری و... را به دل داستانش آورده و اخلاقیات حاکم بر زندگی در جهان مدرن با همهی مواهب و مصائبش را به چالش میکشد.
قسمتی از رمان پردهدری نوشتهی لیلیلا سیگوردورداتیر:
گونار با بیلچه برفابهی روی راهپله را تمیز کرد و کیسهی نمک بزرگی از صندوق عقب ماشین برداشت تا در مسیر بپاشد. نونی، شوهر اورسولا ، به او گفته بود که نیازی به پاک کردن برفها نیست؛ اما این کار در شرح وظایف او بود. گذشته از این، دلش نمیخواست وزیر روی یخ سُر بخورد و زخمی شود. علاوهبراین، گونار مطمئن بود که شوهر به اندازهی کافی گرفتاری دارد که وقتی برای این کار برایش باقی نمیماند. وزیر هم که صبح زود از خانه بیرون میزد و عصر برمیگشت. همینطور که داشت روی راهپله نمک میپاشید به پیام فوسی فکر کرد و از اینکه به او پیام داده خودش را سرزنش کرد. نسبت به پیامی که فوسی در جواب نوشته بود حس خوبی نداشت.
هنوز زنگ درِ خانه را نزده بود که اورسولا در را باز کرد و به گونار گفت: «بیا داخل یه فنجون قهوه بخور. نونی همین الان درست کرده.»
گونار گفت: «توی ماشین منتظرتون میمونم.» میخواست اورسولا بداند که نیاز نیست نگران سلامتی او باشد. گاهی مراقبت از کسانی که بهتنهایی خو گرفتهاند دشوار است و طبق کتاب راهنمای بادیگاردی حتی این کار میتواند باعث تنش شود.
اورسولا به گونار اشاره کرد که همراه او به داخل بیاید. «باید باهات حرف بزنم.» قلبش به تپش افتاد و احساس نگرانی کرد. شک نداشت که اورسولا قصد داشت از شرّ او خلاص شود و خودش رانندگی کند. میدانست چقدر از داشتن راننده ناراحت است. کفشهایش را درآورد و با نوک انگشت قدم به داخل آشپزخانه گذاشت. اورسولا پشت میز آشپزخانه نشست.
نونی به گونار گفت: «صبح بهخیر! قهوهی تازه.» و قوری قهوه را روی میز جلوی او گذاشت.
گونار با تکان سر پیشنهاد قهوه را رد کرد. لبخند زد و آن را دستنخورده گذاشت.
گونار بهآرامی جواب داد: «صبحبهخیر!» و به حالت چهرهشان دقیق شد. واضح بود که مشکلی پیش آمده. رگهای گردن نونی بیرون زده بود و با حالتی عصبی پشتِ سر همسرش قدم میزد. اورسولا تکه کاغذ را از روی میز به سمت گونار فرستاد.
گونار پیام تهدیدآمیز را خواند خیالش راحت شد. اورسولا نمیخواست از شرّ او خلاص شود. اتفاقاً به او نیاز داشت.
گونار به زن و شوهر گفت: «ظاهراً از طرف همون دوستمونه که توی صندوق عقب ماشین بود.» اورسولا تأییدکنان سر تکان داد و نونی گلو صاف کرد.
اورسولا به گونار گفت: «اون یارو دوست من نیست.» و ورق کاغذی را به او داد که ظاهراً گزارش پلیس در مورد این حادثه بود. «اسمش رو ببین.»
گونار به مرد بیخانمان نگاه کرد، اما هیچچیز آشنایی راجع به مرد نظرش را جلب نکرد، جز اینکه در گزارشهای پلیس متوجه شد که نامش پتور است.