همپیمان / مجموعه کتابهای گردونه خورشید (4)
کتاب «همپیمان» چهارمین جلد از مجموعه رمان «گردونه خورشید» است که نرگس مؤمنی آن را نوشته و انتشارات ذهنآویز منتشر کرده است. این مجموعه رمان حماسی که هر مجلد آن مستقل است، به دوران ایران باستان بازمیگردد و به آداب و رسوم پیشینیان و شیوۀ زندگی و چگونگی شهریاری آنان میپردازد. گویی که خواننده را بر ارابۀ زمان مینشاند و از پهلوانیها و رادمردیها در کنار کژیها و بدسگالیها میگوید؛ از دادپیشگیها و از دختری قهرمان که با پایداری و دوراندیشی، جامعهای را رهبری میکند. بیشک با خواندن این مجموعه میتوان به پیشینۀ گرانقدر سرزمین خویش بالید و برای آدابی فراموششده، پذیرای افسوس شد.
کتاب «همپیمان»، همانگونه که از نامش پیداست، روایتی از همراهی و همپیمانی است؛ پیمانی میان دو خیر و پیمانی هم میان دو شر. هوردخت باید با همراهی که شمایل غیرآدمیان زا دارد به سرزمین مویسرخان برود و نفرین را از اسطورۀ آتش بردارد و در جای دیگر آرشام توانسته است شاهبانوی ایران را با خود یکدل کند و برای تصاحب دامنکه با دستانی پر بازگردد. در این میان هرمزد و اهریمن، یارای هریک خواهند شد تا آنان را رویاروی حوادثی شگرف و دور از باور گردانند. سفری خطرناک پیش روی هوردخت است و سرزمینی با اژدهایی بیدارشده در کوه خاور منتظر آرشام. و پیکار، اسارت، بیم و هراس، امید و ناامیدی، افسون و مرگ، روزهای قهرمانان داستان را ورق خواهد زد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
با شتاب برخاست و پوشش تازهاش را بر تن نمود. شانۀ برنزی را که دستهاش پیکری از گاو شاخدار بود برداشت و گیسوان موجدار سیاهرنگش را به نیکی آراست و نواری با نگارۀ فرشتۀ بالدار به پیشانی بست. مقداری هم سرمه به چشمان خوشحالت و برندهاش کشید. سپس نشان میلهای و فولادین مزین به دو کلۀ شیر را به بازو بست و پوست پلنگ را بر شانه انداخت. اندکی هم در استفاده از روغن خوشبو، زیادهروی کرد. بیشک آن شاهبانوی زیبارو، جز زیبایی و آراستگی و برتری نمیپسندید.
اسبش را از مهتر مهمانسرا ستاند و آنجا را ترک کرد. تاریکی نزدیک شده و سواره زودتر میرسید. آسمان نیلگون، سقف گذرگاههایی شده بود که به املاک شاهبانو میرسید. راه کوتاهتری هم نداشت. باید از بازار شلوغ شهر و سپس گذرگاههای صنعتگری میگذشت تا به مسیر سنگفرشی که به املاک بانوی بزرگ ایران پایان مییافت، برسد.
نسیم خنکی بوی خوش تنش را در فضا میپیچاند. خرسندی از اینکه نیمی از قصد خویش را پیموده و اکنون با بانوی پرقدرت ایران دیدار میکند، هراس آن خواب را، همچو کابوسهای گاه و بیگاهش، به فراموشی سپرد. او دیگر فراموشی و سختدلی را آموخته بود؛ چنانکه دوری از بانوی آبستن و کودکش، هرگز او را نیازارد. رئوفتش را نیز فقط زمانی احساس میکرد که یاد و اندیشهاش پذیرای خاطرۀ بانوی زیبا و جسور دامنکه میشد؛ آنگاه کین رنگ میباخت و قلبش بس عجیب میتپید تا حالش را دگرگون سازد. هرچند که شیرینی تمام خاطرهها، با فاصلۀ افتاده در میانشان، بیدرنگ تلخ میشد. او باز هم چارهای جز دوری، برای این دلدادگی نیافته بود.
این بار نگهبانان، بیهیچ سخن افزونی، دروازه را به رویش گشودند. یکی از مهتران کاخ، اسبش را ستاند و او هم با همراهی یکی از کارگزاران تشریفات، از حیاط بزرگ بار، که آتشدانهای بسیار برافروختهاش نگارههای دیوار را در نور سرخ خود رنگآمیزی میکردند، به سوی پلکان ورودی بنای بزرگ رفت. از پلکانهای بسیار کاخ هم که بالا رفت، مرد همراهش خواست تا همانجا بماند؛ سپس خود از دروازۀ کاخ، که چهار نگهبانِ آماده با نیزه و رزمجامه بر دو سویش نگهبانی میدادند، گذر کرد تا حضور مهمان را به خواجۀ دربد، برساند.
آرشام زمانی را در زیر طاق قوسی سوار بر ده ستون ایوان، با پریشانی و گمانهای ناخوش گذراند تا اینکه سرانجام بار ورود یافت. بااینحال که از گمانِ رانده شدن و بار نیافتن، رها گشته بود، اما اندیشیدن به خُردی خویش در برابر عظمت شاهبانو دستپاچه و نگرانش میکرد طوری که به خود و توانمندیاش برای به دست آوردن دوستی شاهبانو و بیان نمودن درخواستش، ایمانی نیابد.
از فضای کوچکِ پس از دروازۀ ورودی، به درگاه تالار بار نزدیک گشت. آنجا همنشینِ بانو دیبارخ او را به درون فراخواند و سپس خود از پی فرمانی تالار را ترک گفت. او هم سر به زیر از قاب سنگی درگاه گذشت و درحالیکه میتوانست از گوشهوکنار چشم، حضور بانویی نشسته بر تخت را دریابد، پیش رفت. تا اینکه به چندگامی سکویی کوتاه رسید و به تندی به زانو درآمد و با نگاه داشتن دست در جلو دهان گفت: «شاهبانوی بزرگمان، جاوید باشند!»
همچنان سر به زیر داشت و فقط پاهای دو بانوی ایستاده به خدمت در کنار تخت و پاهای سپید و بیرونآمده از پوششی بلندِ ابریشمین و ارغوانیرنگ را میدید که نیم آن بر بالشی نرم فرورفته بود و گویی هرگز بر زمین سخت فرود نیامده است.
«میتوانی از جای برخیزی!»
صدای شاه¬بانو با اندکی درنگ به گوش رسید. آرشام هم با فرمان او بلند شد؛ اما دیگر جسارت به راست نمودن گردن خویش نکرد.
«باید هماندم که دیدمت میدانستم که نباید برادرم را با تو همنبرد کنم.»
اینبار آرشام میتوانست دستان خوابیدۀ بانو بر کنارههای بلند تخت را نیز بنگرد و در همان حال که سیمای او را نمینگریست، با شرمساری گفت: «اگر اجازه دهید برای بیان پوزش و احترام به نزد ایشان خواهم رفت.»
صدای بانو دیبارخ را کشیده و پرناز شنید. «درفشسالار زمانی پیش این شهر را ترک کرد. گمان میکنم هرگز از بزم زادروزش خرسند نگشت.»
آرشام همچنان روی شاهبانو را نمیدید و نمیدانست این سخنان را از روی قهر میراند یا خیر؛ بااینحال گفت: «بیگمان دلخوری ایشان از سوی این فرومایه بود. هیچ ندارم تا بر زبان رانم جز بیان افسوس و کمخردی خویش.»
از زیر پلکهای نیمهبسته، دید که یکی از آن دستان سپید و آراسته به جواهر، اندکی از روی کنارههای تخت، بالاتر آمد. «جسارت تو را در رزمگاه افزونتر یافتم؛ حال نیز گردن برافراشته دار!»
درحالیکه ندیمهای جام شاهبانو را به دستش میداد، آرشام با اندک آشفتگی، سر بالا آورد و در نخستین نگاه، لبخندی ناچیز اما پرشکوه بر سیمای دلربای شاهبانوی جوان دید. «برادرم باید به فرمان شاه فرتاش به سوی چندین شهر روان میگشت.»
دیبارخ جامش را به سوی دهان برد، اما با یک نگاه به مرد جوان و فیلپیکر پیش رویش، درحالیکه شگفتزده مینمود، دستش را پایین آورد. «دیدگان بُرندهات آشناست!»