اسطوره آتش (کتاب های گردونه خورشید 3)
(داستان های فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | ذهن آویز |
---|---|
مولف | نرگس مومنی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 400 |
شابک | 9786001185151 |
تاریخ ورود | 1401/08/18 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 430 |
کد کالا | 117548 |
قیمت پشت جلد | 3,500,000﷼ |
قیمت برای شما
3,500,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب پیش رو روایتگر داستانی غیر واقعی در بستر تاریخی ایران باستان است که با بهره از منابع متعددی دربارهی رسم و رسوم و آیین زندگی مردم آن زمان به نگارش درآمده و باوجودآنکه در چند جلد با داستانی بههمپیوسته نوشته شده، هرجلد آن بهطور مستقل پیرامون یک شخصیت روایتشده و بهتنهایی اثری کامل است.
این داستان خیالگونه از عشق و دلدادگی و حوادث زندگی حکایت دارد. هوردخت که زمانی همراه با همسرش هامون در برابر دشمنان نبرد کرد و آنان را شکست داد، همچنان از دشمنی در امان نیست و درحالیکه میکوشد تا به یاری همسرش قدرتش را در دامنکه استوار کند، از گزند اهریمنان در امان نیست و زمانیکه به پایتخت سفر میکند و با همراهانشان در شکارگاه شاهی به سر میبرد هجوم لشکری نهچندان بیگانه بر سر او و همراهانش آواره میشود که گویا با نقشهای از پیش تعیین شده به آنجا حمله کردهاند تا شاه را از میان بردارند؛ لشکری که شکستن حصارش با آن شمار اندک سربازان شاه، کاری است بس دشوار...
این داستان خیالگونه از عشق و دلدادگی و حوادث زندگی حکایت دارد. هوردخت که زمانی همراه با همسرش هامون در برابر دشمنان نبرد کرد و آنان را شکست داد، همچنان از دشمنی در امان نیست و درحالیکه میکوشد تا به یاری همسرش قدرتش را در دامنکه استوار کند، از گزند اهریمنان در امان نیست و زمانیکه به پایتخت سفر میکند و با همراهانشان در شکارگاه شاهی به سر میبرد هجوم لشکری نهچندان بیگانه بر سر او و همراهانش آواره میشود که گویا با نقشهای از پیش تعیین شده به آنجا حمله کردهاند تا شاه را از میان بردارند؛ لشکری که شکستن حصارش با آن شمار اندک سربازان شاه، کاری است بس دشوار...
بخشی از کتاب
جز در کنار هم بودن و دیدن تندرستی یکدیگر، هر آسایشی برای هامون و هوردخت گذرا بود. هوردخت از زمانیکه در بند دیوان گشته بود، بیمار بود؛ یک بیماری خاص شبیه آنچه مادرش داشت و او نامش را وحشت مینهاد؛ آن هم وحشتی عجیب و آزاردهنده به از دست دادن یاران گرامی زندگیاش. گمان میکرد با این سفر، روح در رنجش، سرانجام التیام یابد و باز آن دختر آزاد و رها و بیباکی باشد که پیشتر بود. میخواست دلش را از گمانهای دردآلود، دور و از ایمان، قوی گرداند؛ اما در این سفر جز هراسانتر شدن دلش، دستاوردی نیافت.
هامون نیز از این سفر بیزار گشته بود. او فقط به همسر آبستن خویش میاندیشید تا خستگیهای روح و جسمش را در این فراخوان شاهانه، از میان بردارد؛ درحالیکه او دچار رنج بیشتری شده و بارها به او و کودکش آزار رسیده بود و جانش به خطر افتاده بود. اکنون هم بیآنکه دمی چشمانش به خواب رود، پذیرای شاهزاده داریا گشتند. پسر نوجوان با گردنی برافراشته و حالتی استوار، همانگونه که برازندۀ جایگاهش بود، به محکمی گفت: «میلی به خوراک ندارم و برای وقتگذرانی نیز بدینجا نیامدهام.»
گردن هامون و هوردخت رو به هم کج گشت و نگاهی حیران به یکدیگر بردند که کلام شاهزاده نوجوان، این رشته از نگاه را برید. «گمان میکردم شما سپهسالار ما خواهید شد و من فرصت آموختن هنر رزم را در نزدتان خواهم داشت.»
حسرت داریا در کلام و حتی چشمان ساده و بلوطیرنگ اما گویا و شکوهمند چون بزرگانش نمایان بود. این سخن باز گیجی آن دو را در پی داشت. انگار که قصد ناپسند شاه بانو، به میل خیلی دیگر از کاخنشینان آمده بود؛ آنقدر که شاهزادهی نوجوان هم چنین خواستهای را در ذهن و اندیشه خویش بپروراند و حتی آن را بیپرده بر زبان آورد. هامون که راستی او را در سخن یافت، بهنرمی و ملایمت گفت: «من نیز از این خدمت خشنود میگشتم؛ ولی نمیتوانم دور از خاندان خویش باشم. ما روزهای سختی را از سر گذراندهیم.»
هامون نیز از این سفر بیزار گشته بود. او فقط به همسر آبستن خویش میاندیشید تا خستگیهای روح و جسمش را در این فراخوان شاهانه، از میان بردارد؛ درحالیکه او دچار رنج بیشتری شده و بارها به او و کودکش آزار رسیده بود و جانش به خطر افتاده بود. اکنون هم بیآنکه دمی چشمانش به خواب رود، پذیرای شاهزاده داریا گشتند. پسر نوجوان با گردنی برافراشته و حالتی استوار، همانگونه که برازندۀ جایگاهش بود، به محکمی گفت: «میلی به خوراک ندارم و برای وقتگذرانی نیز بدینجا نیامدهام.»
گردن هامون و هوردخت رو به هم کج گشت و نگاهی حیران به یکدیگر بردند که کلام شاهزاده نوجوان، این رشته از نگاه را برید. «گمان میکردم شما سپهسالار ما خواهید شد و من فرصت آموختن هنر رزم را در نزدتان خواهم داشت.»
حسرت داریا در کلام و حتی چشمان ساده و بلوطیرنگ اما گویا و شکوهمند چون بزرگانش نمایان بود. این سخن باز گیجی آن دو را در پی داشت. انگار که قصد ناپسند شاه بانو، به میل خیلی دیگر از کاخنشینان آمده بود؛ آنقدر که شاهزادهی نوجوان هم چنین خواستهای را در ذهن و اندیشه خویش بپروراند و حتی آن را بیپرده بر زبان آورد. هامون که راستی او را در سخن یافت، بهنرمی و ملایمت گفت: «من نیز از این خدمت خشنود میگشتم؛ ولی نمیتوانم دور از خاندان خویش باشم. ما روزهای سختی را از سر گذراندهیم.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر